متن از یک نوشته از یک مرد که من اینجا او را « بــــ » می نامم.
•
بازی و قصه است که جهان کودکان را می سازد و این ما آدم بزرگ ها هستیم که لازم است راه ورود به این جهان را بیابیم نه آنکه کودکان را زنجیر کنیم به دنیای بی رویا و قصه ای که اصرار داریم بگوییم جهان واقعی است !
از نظر من هیچ جهانِ بی رویا و قصه و بازی ای، نمی تواند جهان واقعی باشد.
و قصه و بازی راهی است برای پرورش رویا ، و ما بیش از هر چیز برای ساختِ این جهان واقعی ! به رویا نیازمندیم و کودکان استادان رویاپردازی هستند که می توانند دست ما را بگیرند برای ساختِ این جهان که بر رویا سوار است و در این مسیر یکی از امن ترین همبازی ها طبیعت است که در دل خود نور، باد، آب ، گرما و سرما و ... جای داده است ، هم بازی غنی تر از این عزیز یافت نمی شود، با دل و جان دریابیمش .
ابراز علاقهمندی به کشف و جستجوگری
•
« خیالمیبافیم ، بازی می کنیم ، می آموزیم »
افراد در گروه های سنی مختلف می توانند میهمان این سفره ها باشند که برای اطلاع از زمان و شرایط سفره مانند گروه سنی و هزینه ها ، لازم است عضو کانال تلگرامی اختصاصی دفتر باشند و برای این کار هم نیاز است که ابتدا فرم مورد نیاز برای پیوستن به کانال را تکمیل کنند که برای این کار کافی است روی لینک زیر کلیک کنید :
فرم اطلاعات شما برای پیوستن به کانال تلگرامی دفتر
جایگاه چیدن عکس و فیلم :
۹ شهریور ۱۴۰۲ - راه کلکچال
عکاس :
آوین عالم نژاد
•
چه کسی « دشمن » است ؟
« جنگ » چیست ؟
« جنگ » را چه کسانی راه می اندازند ؟
دلیل جنگیدن چیست ؟
و
این وسط، پس « انسان » کیست ؟
•
نمی دانم تا حالا به این دقت کردهاید که کلمه « جنگ » را که برعکس بخوانی می شود « گنج » ،و این رابطه دو طرفه است ! یعنی اگر « گنج » را برعکس بخوانی می شود « جنگ » .
این دو چنان در هم تنیده شده اند که وقتی در برابر آینه قرارشان بدهی ، یکی تصویر دیگری است !
برای من که یکی از بازی هایم ، بازی با واژه هاست و دل سپردن به معماهایشان و غوطه ور شدن در نمی دانم های یک واژه !
یکی از چیزهایی که در مواجهه با این کلمه برای خود ساخته ام این است که گویی جنگ بر سر گنجی است و اگر جنگ را وارونه کنیم به نوعی از آن گذر کنیم به چیزی می رسیم که خودِ «گنج» است و از طرفی تا وقتی گنجی هست ، جنگی نیز هست !
آیا راهِ رهایی از جنگ ، در رها شدن از گنج هاست ؟
آیا می توان دل کند از گنج ها ؟
آیا می توان گنج ها را تقسیم کرد ؟
اساسا گنج چیست ؟
اگر وجود گنج پایدار است ، چطور می توان مسالمت آمیز با موجودیت « جنگ » زیست ؟
آیا بدون، جنگ ، بدونِ دشمن، آرمان صلح معنا دارد ؟
آیا ما صلح را در ارتباط با دشمن ، میجوییم ؟
چون با دوست که در صلح هستیم ! پس گویی مسأله به صلح رسیدن با دشمن است !
دوست کیست ؟
و
سوال این است :
« انسان دقیقا دنبال چیست ! » صلح یا جنگ !
•
شما را به ملاقات با کتاب « دشمن » اثر « دیوید کالی » دعوت می کنم .
مهم نیست در چه سن و سالی باشید ، اگر تا الان به ملاقاتش نرفته اید، سری به او بزنید ، سرنخ هایی دارد برای شناخت « دشمن » .
جایگاه چیدن عکس :
کتابخانه هیوا
متن از یک نوشته از یک مرد که من اینجا او را « بــــ » می نامم.
امروز آغاز هفتهای است که قرار است در بزرگداشت تو ، به یادمان بیاورد که چقدر زیبایی تو !
چقدر باشکوه است جهان در نگاه تو !
یادمان بیاورد تا تو هستی ، هیچ مأمنی امنتر از لبخندِ نگاهِ تو نیست !
یادمان بیاورد که دوست داشتن تو از دوست داشتنی ترینِ دوست داشتنی هاست !
آری ! با تو ام اِی کودکی
اِی کودک !
برای من هر روز، روزِ توست
هر هفته ، هفتهی تو
هر ماه، ماهِ تو
و هر سال، سالِ تو
قرنها، قرن های توست
برای من !
می دانی ، چرا ! عزیزِدلم !
چون من مستِ شکفتنهای توام
مستِ پرگشودن هایت
مستِ آن برق نگاهت
که بالهای من است
و
عزیزدلم !
مرا و تمامی آدم بزرگ ها را
که از روی نمیدانم هایمان، از روی حماقتهایمان ، جهالتهای مان، از روی مومن نبودن مان به صلح، به دوستی، به مهر، به تو که کعبه باور به امیدی
به بزرگی زیبایی برق نگاهت، اگر توانستی
ببخش به خاطر تمام زخم های که بر تو زدیم
که می زنیم
که خواهیم زد !
ما راه طولانی داریم برای درک دوست داشتن تو
برای درک اینکه
ردپای صلح را در دستان کوچک تو بیابیم و نه در افکارِ از هم گسیختهمان!
عزیزدلم ای دوستداشتنی ترین برای من
بدان من و بسیار آدم بزرگ های دیگر
راهمان را برای درک دوست داشتن تو
تا آن لحظه که جوانه ای هست برای روییدن
ادامه خواهیم داد
با همه نمی دانم های مان
چرا که ما رویین تنیم
به دوست داشتن تو
عزیزدلم
ای کودک
ای کودکی
•
------------------------------
جایگاه چیدن عکس :
از مجموعهعکاسی های هی وا- از پای کوه سبلان - دخترِ کوچ رو - به سال ۱۳۹۶
•
بله! این من هستم هیوا، در قاب یک عکس نیمه سوخته از یک آلبوم قدیمی!
اینجا نزدیک به همان زمانی است که من خودم مدرسه نمی رفتم و دوستان خیالی و عروسک هایم را که شامل یک قورباغه پارچه ای و یک میمون با چشم های دکمه ای و یک عروسک کاموایی و یک دختر با موهای کوتاه مجعد و عکس یک گربه بر پیراهنش ، که همه این ها، تنها عروسک های من بودند، برای کلاس درس، ایشان را سوار بر فرغون می کردم و در باغ محل زندگی مان به گردش می بردم و زیر درخت نارون باغ پتویی پهن می کردم و برای شأن از فصل پاییز از زردی برگ ها از بلبل های لای بوته های گل محمدی می گفتم و تک تک شأن را می بردم تا اگر گلی هست از نزدیک او را ببویند !
بهشان یاد می دادم چطور آرام و ساکت باشند تا گنجشک ها نزدیک شأن بیایند و برای شأن از هدهدی می گفتم که در خیابان خاکی وسط باغ می نشست و تاجش را باز می کرد ، برای شأن از روباهی می گفتم که جوجه های مامان را برده بود و اعتراف می کردم با این حال من روباه را خیلی دوست دارم و این از رازهای ما بود . با هم به دور درخت سرو جمع می شدیم و من با گل های درخت برای شأن گردنبند درست می کردم و باورتان بشود یا نه ، هنوز هم لبخند میمون با آن چشم های دکمه ای اش را یادم هست .
برای شأن می گفتم از آرزوی معلم شدنم و از اینکه دلم می خواهد یک معلم واقعی باشم و آن ها به من می گفتند که الان هم معلم واقعی هستم ، البته آن ها حرف پدرم را تکرار می کردند ، هر وقت با دوستان خیالی و عروسک هایم پیش پدرم می رفتم که گاهی مشغول نجاری یا آهنگری و یا کتاب خواندن و یا نوشتن بود ، همیشه جا داشت برای اینکه کنارش بنشینیم و حال و احوال عروسک ها و دوستان خیالی ام را می پرسید ، از میمون می پرسید امروز بهت با خانم معلمت خوش گذشته و میمون با لبخند پاسخ می داد بله و کلی چیز برای پدرم تعریف می کرد از بوییدن گل ها تا جمع کردن سنگ ها و گاهی هم از این می گفت که چطور با همکلاسی هایش دعوا کرده است !
این یادداشت ادامه خواهد داشت
•
سیستم آموزش و پرورش رسمی با من کاری کرده است که یکی از وحشت های من زمان به مدرسه رفتنِ کودکان است !
سخت می ترسم !
سخت می ترسم از اینکه چه بر سر فرزندان مان می آید وقتی به قیمت ادعای آموزش حروف و اعداد و طبقهبندی زنده و غیرزنده ! ، آسمان را ، کوه را ، حق بازی کردن را ، حق شاد بودن را ، حق جست و خیز کردن ، حق به خاک آغشته شدن ، حق تر شدن در گل و لای ، حق حس درد از زمین خوردن ، حق نوازش نسیم ، بوسه آفتاب ، آغوش کوه از آن ها گرفته می شود.
چه بر سر فرزندان مان می آید وقتی آن ها را راهی مدرسه قفسی می کنیم !
مدرسه ای که قرار نیست قفس باشد ، قرار نیست کارش کور کردن نگاه کنجکاو کودکان مان باشد ، قرار نیست از آن بترسیم !
قرار نیست بال خیال کودکان مان را بچیند !
قرار نیست گذرگاه کودکی به بزرگسالی باشد !
قرار است امن باشد برای گنج های مان که کودکان هستند !
قرار است ارج نهد کودکی را !
قرار است محلی برای به اشتراک گذاشتن میراث یک سرزمین یک جهان باشد تا بیابیم زیبایی زندگی را !
قرار است جایی باشد تا شکوفا شویم از خویشتن خویش !
این روزها کم نیستند مادر و پدر های نگرانی که از من می پرسند چه کنیم ، بچه مان را مدرسه بگذاریم یا نگذاریم ؟
کدام مدرسه بگذاریم ؟ و ....
با هم به گفتگو می نشینیم چه بسا ساعت ها ، و در تمام مدت غمی وجود من را فرا گرفته است ! که چطور !
چطور ممکن است کودکی را شناخت ، مزه کرد و بعد چنین سیستم آموزش و پرورش رسمی بد سلیقه و بی مزه و ناکارآمدی برای ساخت فرصت های « رشد » عَلَم کرد !
چطور می توان گنجینه ای همچون « کودکی » را چنین مصرانه در یک جامعه نادیده گرفت !
چطور می توان در سرزمینی به وسعت ایران و با چنین تنوعی از زیست از فرهنگ ، کودکان را مجبور کرد که یکجور آن هم یک جور ناجور بزرگ شوند !
آری من میترسم از فرستادن کودکان مان به مدرسه !
نمی دانم امروز چه کنیم ، آن چیز که می دانم این است که با هم به گفتگو بنشینیم از ترس های مان از آرزوهای مان برای کودکان مان .
آن چیز که می دانم این است که بدانیم حق ما نیست که بپذیریم کودکان مان آموزشی بیهویت و مخالف با جان کودکی را تجربه کنند.
آن چیز که می دانم این است که حق ما نیست ، آموزش را پشت ویترین به نمایش بگذارند و با قیمت گزاف بفروشند، به ما که نگران فرزندان مان هستیم
آن چیز که می دانم این است که باید بدانیم لازم است کاری کنیم ، دست در دست یکدیگر، همدلانه تا راهی بیابیم .
آن چیز که می دانم این است که یافتن این راه و راهپیمودنش سخت است ، سختْ سخت است ! لازم است از کودکی بیاموزیم که چطور مصرانه و بازیگوشانه ، سرخوشانه خود را از سراشیبی بالا می برد حتی اگر بارها و بارها زمین خوردن را تجربه کند .
بسیار چیزهاست که در این راه نمی دانم ، آن چیز که می دانم این است که بدون دانستن کودکی بدون مهر ورزیدن به جان کودکی ، نمی توان برای بالیدن کودکی گام برداشت .
بیایید دل بدهیم به کودک درون مان ، بیابیمش ، چراغ را به دست او بدهیم ، بگذاریم راهنمای مان باشد در این راه پر فراز و نشیبِ تاریکِ سرد ، او می داند چطور ما را به زمین خوردن به ایستادن خو دهد ، یادمان باشد ما ایستادن را از همان ابتدا با زمین خوردن های مان فرا گرفتیم .
ما راه های مان را با نمی دانستن های مان روشن کردیم .
بیایید قدر این پرسش را که « نمی دانم فرزندم را به مدرسه بسپارم یا نه ؟! »
بدانیم ! با همه ترس هایش !
دل دادن به این پرسش نور می دهد به راه ما که نمی دانیم ! با همه ترس هایش !
انتخاب مان در برابر این پرسش هر چیز که باشد ، خود موجودیت این پرسش از نظر من باارزش است
با همه ترس هایش !
•
پی نوشت : شخصا نظرم درباره مدرسه فرستادن یا نفرستادن کودک با توجه به شرایط جامعه و مدارس این است که پاسخ واحدی برایش وجود ندارد و بسیار به شرایط زیست کودک و نیازمندی هایش ، به نوع نگاه خانواده و اولویت هایش بستگی دارد.
جایگاه چیدن فیلم :
سفر گنجشک ها به قشم - بهمن ۱۴۰۱
•
تو هم اینجا صدای زندگی را می شنوی ؟
همان صدایی که همچون ریشههایی ما را به خاک بافته است .
همان صدایی که می گوید « گام بردار ، با وجود همه دردهایت، با وجود همه ترس هایت ، به نامِ نامی زندگی ، گام بردار ، تو ریشه در خاک داری.
ریشههایت را دریاب ، زندگی را دریاب،تَر شو از مایهحیات، جوانه بزن ، گام بر دار به نامِ زندگی »
همان صدایی که می گوید که تا کودکی هست تا جوانهای هست ، تا قطرهای آب هست، تا نور هست ، زندگی هست و تا زندگی هست ، ارزش این هست که با همه توان برایش زیستن را ساز کنی،
تا برای ساختن ،
گامی را بنوازی
•
------------------------------
جایگاه چیدن عکس :
سفره اژدهاها دوستان - سفره سی قایق - در دامن کلک چال - پنجشنبه ۲ شهریور
عکاس : نوجوان - آوین عالم نژاد
------------------------------
سپاسگزاری ویژه از : آوین عزیزم در این یک سال که کنار هم سر سفرهها حاضر می شویم ،لحظه به لحظه بالیدن هایت را می بینم که منعکس می شود در نور عکس های که می چینی، ازت سپاسگزارم همکار عزیز به خاطر همه دیدن هایت ، به خاطر همه شنیدن هایت ، به خاطر همه نوری که از انعکاس صحنه زیست مان بر سفره مان می تابانی
ازت ممنونم عکاس اعزامی از دفتر اژدهاها دوستان
منشی اژدهاها دوستان
هیوا