چیزی بگو !

 

کتاب چیزی بگو

 

این کتاب از آن کتاب هایی است که هربار که می خوانمش از بودنش از صمیم قلب خوشحال می شوم!

دعوت به چیزی گفتن !

چه دعوت زیبایی است !

بلندخوانی این کتاب از آن کارهایی است که به دلم نشست . اینکه با کمک این کتاب پیام یک دعوت را به هر آن کسی که تو را می شنود ، می بیند و یا می خواند برساند.

باور دارم که ایجاد فرصت برای «چیزی گفتن» می تواند از پله های رسیدن به ارتباطاتی باشد که در آن گفتن و شنیدن را تمرین کرد. از نظر من رسیدن به ارتباطاتی صلح آمیز از راهی است که در آن گفت و شنود به رشد برسد و بالندگی این رشد است که می تواند انسان را به آرمان صلح نزدیک تر سازد .

برای همین انتخابم این است که در مسیر این رشد گام بردارم هر چند این قدم ها کوچک باشند. هر چند نابلدی هایم زیاد باشند . خود گام برداشتن در این راه است که برایم لذت بخش است ،  البته از شما چه پنهان ،«نتیجه » برای من در همین فرآیند بودن و شدن معنا می یابد.

 

دوست عزیز ، بلندخوانی کتاب را در ادامه قرار می دهم که در صورت تمایل ببینید و بشنوید و خوشحال میشم که اگر نظری داشتید اینجا با من در میان بگذارید.

 

مدت زمان: 5 دقیقه 31 ثانیه

 

 

نام کتاب : چیزی بگو

 

نویسنده : پیتر اچ رینولدز

 

ناشر : پرتقال

 

مترجم : رضی هیرمندی

 

بلندخوانی این کتاب را تقدیم می کنم به همه انسان هایی که برای چیزی گفتن همه کودکان احترام قائل هستند .

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

نقشه گنج را از اژدها تحویل بگیر

 

بله در سمت منشی اژدهاها برنامه اولین سلام اژدها را در کنار دوستان اژدها دوست در موزه عروسک های ملل در تهران پیش بردیم . اگر کنجکاو هستید که بدانید چطور منشی اژدهاها شدم و چرا سر از موزه عروسک ها درآوردیم  ! پیشنهاد می کنم فایل صوتی زیر را حتما با دقت گوش کنید : 

 

این فایل قبل از برنامه برای دوستان اژدها فرستاده شده بود تا قبل از ورودشان با منشی اژدها آشنا باشند و وقتی رسیدند منشی از آن ها پرسید که داستان را گوش داده اند ؟ و درباره آنچه شنیده بودند صحبت کردند . بعضی از دوستان اژدها داستان را سه بار گوش داده بودند و یکی از این دوستان گفت که اگر اژدها الکی هم باشد الکی خیلی قشنگی است و یکی دیگر از دوستان هم به منشی اژدها گفت که ممکن است اژدها را خواب دیده باشد و خب در این باره بین دوستان اژدها نطرات مختلفی وجود داشت که کمی درباره آن ها حرف زدیم و بعد رفتیم تا کارت های حضور در برنامه مان را دریافت کنیم

 

بعد از دریافت کارت هایی که دفتر اژدها تنظیم کرده بود ! به اولین نامه از طرف اژدها رسیدیم و با راهنمایی او به یکی از دوستان صمیمی اش به نام شاماران رسیدیم !

و از آنجایی که همه مان شاماران را نمی شناختیم چندتا از دوستان در جمع کمک کردند که با شاماران بیشتر آشنا شویم و وقتی با شاماران آشنا شدیم ، شاماران از این گفت که در صلح و دوستی با اژدها زندگی می کند و از ما خواست بگوییم که به نظر هر کدام از ما صلح چیست؟

هر یک از ما نظرمان را درباره صلح گفتیم . 

یکی گفت : صلح یعنی با دوستات مهربون باشی

یکی گفت : صلح یعنی وقتی با دوست ات دعوا کردی زود آشتی کنی و زود زود قهر نکنی

یکی گفت : صلح یعنی نجنگیم با همدیگه

یکی گفت : صلح یعنی به همدیگر هدیه بدهیم 

و دیگری ادامه داد : مثلا می تونیم به هم هدیه عروسک بدهیم ، عروسککککک ! 

و منشی اژدها از شنیدن چنین تعاریف دلچسبی از صلح که از دوستان اژدها می شنید کلی در دلش قند آب می شد ، انقدر که خنده های شیرین به لبش می نشست .

شاماران همینطور  از ما خواسته بود که خودمان را معرفی کنیم و بگوییم که با چه کسی یا چه چیزهایی در صلح زندگی می کنیم . من از درخت افرایی گفتم که سعی می کنم با او در صلح زندگی کنم و دینا و پرهام و  دلسا هم از دوستی و صلح شان با خانواده شان گفتند و در ادامه آرتین از صلح و دوستی اش با لاک پشت و پرنده های خانگی اش گفت و همچنین اینکه پرهام دوست صمیمی اش است و در ادامه البرز از این گفت که دوست صمیمی به نام عرفان دارد و قرار شد سلام اژدهایی ما را به ایشان برساند و همینطور افرا قرار شد که فکر کند و ما را در جریان آشنایی با دوستانی که با آن ها در صلح و دوستی زندگی می کند بگذارد. 

بعد از اینکه خودمان و دوست های مان را معرفی کردیم نوبت به سرنخ بعدی در نوشته شاماران رسید که از ما خواسته بود یکسری چیز پیدا کنیم 

و اینطوری ما به وسایل باغبانی رسیدیم و طبق گفته شاماران قرار شد قبل از هر جستجوگری در ادامه راه ، اول با با کاشتن بذرهایی که برای مان قرار داده بود پیمان صلح و دوستی ببندیم . پس دست به کار شدیم و بذرهای ریحانی را که برای مان قرار داده بود کاشتیم . البته اول کشف کردیم که در کارت های مان برگ ریحان قرار داده شده است و در ابتدا برگ های زیبای ریحان را نگاه کردیم و بوییدیم و سپس دانه ها را با یکدیگر کاشتیم

در تمام مراحل حواسمان بود که تلاش کنیم مسئولیت ها را بین خودمان تقسیم کنیم و از این دوستی که بین خودمان می سازیم لذت ببریم. 

وقتی داشتیم بذرها را می کاشتیم یک اتفاقی افتاد ! یک نفر با نامه سرینتیپیتی وارد شد یک نفر به نام نازنین و خودش را به من معرفی کرد و نامه اش را که خواندم و عکس اش را که با سرنتیپیتی دیدم قبول کردم که در برنامه کنارمان باشد و از اینجا نازنین هم کنار ما بود

بعد از کاشتن همه بذرها و آبیاری کردن شان نوبت این بود که مرحله بعدی را کشف کنیم و اینجا بود که نقشه بعدی رسیدیم و نقشه ما را به یک غار رساند که چند تا اژدها آنجا بودند و سرنخ های بعدی را لازم بود از آن ها تحویل می گرفتیم . 

یکی از اژدهاها ما را با حروف ابجد آشنا کرد و با آشنایی این حروف بود که رمز یکسری از صندوق ها را پیدا کردیم !

 

و به شجره نامه یکی از اژدها رسیدیم :

و در آشنایی با شجره نامه بود که یک داستان به دست مان رسید که درباره نوه اژدها بود و قرار بود از طریق این داستان به رمز های بعدی برسیم 

 

و منشی اژدها بسیار مسئولانه داستان را با کمک تصویرهایی که در صندوق پیدا شده بود برای همه اژدها دوستان روایت کرد . لطفا به چشم های تعجب زده منشی در عکس بالا دقت داشته باشید تا عمق مسئولیت پذیری در روایت داستان را درک کنید! 

و برای دیدن گوشه هایی از این داستان می توانید فیلم زیر را پخش کنید : 

 

 

و البته گویی خود منشی اژدهاها بسیار از این داستان ذوق کرده بود .

بالاخره در انتهای داستان بود که به کلمه رمز بعدی رسیدیم ! 

من را ببخشید که نمی توانم همه چیزها را از جمله برخی از کلمات رمزی را اینجا بنویسم ، چون هنوز اجازه اش را دفتر اژدهاها صادر نکرده است و از آن جایی که قرار ات این برنامه همچنان ادامه داشته باشد قرار بر این است که این رمزها فعلا سری باشد پس اگر شما رمزها را می دانید لطفاا به کسی چیزی نگویید تا خبرتان کنم . 

 بالاخره اینکه توانستیم خود را به آخرین صندوق برسانیم . 

و برای دیدن و شنیدن فضای این رسیدن ، پیشنهاد می کنم حتما فیلم زیر را ببینید 

 

 

بعد دریافت کارت های هدیه اژدهایی که روز موزه را تبریک گفته بود و اینکه برای مان بذر گذاشته بود که با خودمان ببریم و با دیگران هم با کاشتن بذر پیمان صلح و  دوستی ببندیم 

 

و همینطور بعد از اینکه یادگاری اژدها را دریافت کردیم ، یادگاری ای که می شد با آن دنیا را جور دیگری دید . مثلا شاماران می شود با آن این شکلی هم دید : 

 

 

نوبت به این رسید که مهر حضور در اولین سلام را همه مان دریافت کنیم 

و سپس به نوبت پیش مدیر موزه آقای مسعود ناصری رفتیم تا کارت های هدیه مان را امضا کنند

و از آنجایی که اژدها در نامه آخرش از ما خواسته بود که حتما عکس دسته جمعی داشته باشیم پس رفتیم و در حیاط موزه عکس دسته جمعی گرفتیم 

 

و 

و

و 

 

الان که دارم این گزارش را به عنوان منشی اژدهاها می نویسم یک خبر خیلی مهم به من رسیده است . اینکه یکی از دوستان اژدها که افرا سالاری است بذرهای را که در برنامه دریافت کرده بود همان روز کاشته است و این اولین جوانه های این بذرهاست که تصویرش امروز به من رسیده است :

امیدواارم همه اژدهادوستانی که همدیگر را ملاقات کردیم و همچنین اژدهادوستانی که قرار است در آینده یکدیگر را ملاقات کنیم ، بذرهای صلح و دوستی را بکارند و با دقت از آن ها مراقبت کنند تا بتوانیم در کنار هم طعم خوشمزه صلح و رایحه دل انگیز آن را بیشتر و بیشتر بچشیم . 

و 

می خواهم در انتهای این گزارش از یک اژدها دوست عزیز یعنی آرش روحانی صمیمانه تشکر کنم که اکثر عکس ها و فیلم های این ملاقات را با حوصله و صبوری تهیه کرده است و همچین بعد از برنامه هم با هم جلسه داشتیم و درباره اینکه چطور ملاقات های جذاب تر و بهتری را بسازیم گفتگو کردیم و من از شما آرش عزیز به خاطر همه این بودن های مهربانانه و مسئولانه سپاسگزارم

 آرش همین دوست نوجوانی هستند که دم در غار با لبخند ایستاده اند . 

و 

دوستان عزیز و همراه اژدهاها منتظر خبرها و اطلاعات جدید از دفتر اژدهاها باشید که به زودی به اطلاعات تان خواهد رسید. 

۰ نظر
هیوا علیزاده

از آرزوی اژدها سواری شروع شد

مدتی است یکی از علاقه مندی هایم، مطالعه روی مفاهیم اسطوره ای است و از سال گذشته یکی از ایده هایی که در حال کار روی آن هستم استفاده از این مفاهیم در خلق بسترهای یادگیری امروز است .

استفاده از مفاهیمی که ریشه های تنومندی دوانده اند به نظر من حتی در ناخودآگاه مان ! و به نظرم از ریشه به تنه و شاخه و برگ و جوانه آوردن این مفاهیم می تواند در انتقال و ساخت یکسری مفاهیمی که شاید امروز موضوع زندگی آدمی است کمک کننده باشد.

یکی از موجوداتی که در بین این مفاهیم ذهن من را به خود مشغول کرده است « اژدها » است . این موجود شگفت انگیز که در اساطیر ما غالبا محکوم به مرگ است و جنگ با اژدها یکی از درون مایه های اساطیری ما است .

برای من که یکی از آرمان هایم زیستن در دنیایی صلح آمیز است هرچند دور هرچند دست نیافتنی ! اندیشیدین به « اژدها » من را به این فکر رساند که شاید بتوان صلح را نه در آینده بلکه امروز در نوعی دیگر زیستن در کنار « اژدها » تصور کرد !

برای من خیلی جالب است که کودکان غالبا اژدهاها را دوست دارند ! این بزرگترها هستند که سر جنگ با اژدهاها دارند ! برای همین تصمیم گرفتم دستم را به کودک درونم بسپارم و از او بخواهم به من راه دوستی با اژدها را نشان بدهد .

این کودک را من را به انیمیشن هایی معرفی کرد که در آن ها حرف از دوستی با اژدها است حرف از درک متقابل است ! در مسیر این شناخت وقتی به خودم آمدم دیدم چقدر اژدهاها را دوست دارم ! دیدم که یکی از آرزوهایم شده است « اژدها سوار » شدن !

پس تصمیم گرفتم برایش کاری کنم ، تصمیم گرفتم اژدهاها را بیشتر بشناسم و خودم را نیز بیشتر بشناسم !

تصمیم گرفتم ذوق آن چیز که در ارتباط با اژدها کشف می کنم را با دیگران به شکل های مختلف به اشتراک بگذارم ، از آن جمله اینکه مجموعه کارگاه هایی را برای کودکان در ارتباط با اژدها طراحی کنم و این ایده را با مدیر موزه عروسک های ملل یعنی آقای مسعود ناصری در میان گذاشتم که مورد استقبال قرار گرفت و ایشان تا همین لحظه به من برای شناخت اژدها یاری رسانده اند از جمله اینکه فرصت مطالعه یک کتاب هیجان انگیز را برایم مهیا کردند به نام « Dragonology »

 

 

در ادامه صحبت هایی که با آقای ناصری داشتیم قرار بر این شد که مجموعه کارگاهی را در موزه عروسک ها برای تلاش روی رشد مفاهیم ارتباطی برای کودکان در یک بستر اژدهایی آماده کنیم و عنوان این مجموعه را گذاشتیم « ملاقات با اژدها » . البته الان که دارم دوباره فکر می کنم به نظرم می آید می توانیم اسم این مجموعه کارگاه را بگذاریم « سلام اژدها » . به نظرم « سلام » اینجا خیلی کارها انجام می دهد که من به آن خوش بینم !

من کار روی طراحی را پیش بردم جلو و با آقای ناصری و دوستان درباره اش گفتگوهایی داشتیم تا اینکه بالاخره اولین کارگاه را قرار شد ۲۹ و ۳۰ اردیبهشت که نزدیک است به مناسبت روز جهانی خانواده و روز ارتباط صلح آمیز و همچنین مصادف است با روز جهانی موزه در موزه عروسک های ملل برگزار کنیم .

از آنجا که یکی از ویژگی های که به اژدهاها نسبت داده می شود مراقبت از گنج است و اژدهاها معمولا علاقه مند هستند که یکسری چیزها را جمع کنند ! من در مسیر طراحی کارگاه و شناخت بیشتر اژدهای ساکن در موزه ! یافتم که ایشان همچون یک گنج برای دوستی و صلح و همچین برای خانواده ارزش قائل هستند! در نتیجه گفتگوهایی که با جناب اژدها داشتم قرار شد مضمون کارگاه را بر همین اساس قرار بدهیم .  قرار شد که دوستان اژدها دوست که در کارگاه شرکت می کنند با ماجراجویی هایی که خواهند داشت به این گنج برسند .

 

نکته : طراحی پوستر را آقای ناصری عزیز انجام داده اند .

و با امروز تقریبا بیش از ۱۰۰ ساعت است که در حال طراحی جزئیات این برنامه هستم که البته همچنان ادامه دارد چون لازم است کلی تصویر پرینت شود ، شجره نامه خانوادگی جناب اژدها تنظیم شود و از آنجایی که اژدها قرار است ما را با یکی از دوستان صمیمی اش در موزه و پیمان دوستی شان آشنا کند ، لازم است بذر گیاه و گلدان تهیه کنم تازه اژدهای عزیز از من خواسته اند که یک کتاب دست ساز که مربوط به داستان نوه شان می باشد را نیز آماده کنم برای بچه ها و علاوه بر این من و اژدها به این توافق رسیدیم که کارتی به شرکت کنندگان برای حضور داده شود و دوستانی که در این برنامه شرکت می کنند مهر اژدها را دریافت کنند !

بنابراین برای این ملاقات را برگزار کردن اینجانب کلی کار دارم که البته از انجام دادن شان خوشحالم و مشتاق ملاقات با دوستان اژدها دوست هستم.

فقط یک نکته ای را مخصوص اژدها دوست ها اضافه کنم که من به تازگی در مسیر همین طراحی ها یافته ام که برخی اژدها هستند که علاقه مند به جمع کردن بازی های ویدئویی هستند ! یا برخی جوراب های یک لنگه را جمع می کنند ! و عده ای هم علاقه مند به جمع کردن لاک هاس رنگی هستند ! این هم اسنادش :

 

 

 

 

حالا اگر می خواهید بدانید اژدهایی که قرار است به آن سلام بگوییم چه چیزی جمع می کند ! و البته اعضا خانواده اش هر کدام اهل جمع کردن چه چیزی هستند ! پیشنهاد می کنم حتمااا در برنامه روز پنجشنبه یا جمعه شرکت کنید . به خصوص که این برنامه از برنامه های آشنایی با اژدهایی است و جز پیش نیازهای اژدها سواری حساب می شود.

بالاخره از من گفتن !

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

آیا معلم هستم ؟

وقتی دیروز جلوی این آینه ایستاده بودم که چند روز پیش در یک حرکت غافلگیرانه از طرف تعدادی از مامان های گنجشک به عنوان هدیه روز معلم به من رسید و قلبم را یکجور قشنگی لرزاند ، وقتی  داشتم انعکاس نور را برانداز می کردم و خودم را می دیدم و نمی دیدم ! از خودم پرسیدم برای چندمین بار آیا من معلم هستم ؟!

بیش از ۱۵ سال در مدرسه ها مختلف به عنوان معلم فعالیت داشته ام و امروز در مدرسه ای نیستم ! با این وجود باز در کار آموختن مشغول هستم ! آیا معلم ها فقط در مدرسه پیدا می شوند ؟!

یادم هست قبل مدرسه رفتن وقتی هنوز هفت سالم نبود ،  معلم بودم ! قبل اینکه معلمی را پشت میز معلمی ببینم ! شاگردهای من آن روز ها که پنج یا شش سالم بود ، عروسک هایم بودند یک قورباغه سبز پارچه ای ، یک دختر موقهوه ای که از آلمان آمده بود به نام رعنا که هنوز هم با من است !احتمالا تعدادی دیگری هم بودند که الان چهره شان را به یاد ندارم ! یادم هست که روی دیوارهای خانه با گچ های رنگی که خواهرم از دبیرستان می آورد به شان درس می دادم ! چه درسی ؟! واقعا یادم نیست ! فقط یادم هست که خیلی اهل سوال پرسیدن بودند و من خیلی خوشحال می شدم که برای توضیح دادن برای شان وقت بگذارم !

یادم هست هر از چند گاهی سوار فرغون شان می کردم و می بردم درخت ها و گل ها و مورچه ها را نشان شان می دادم ، یکجورایی می رفتیم اردو ، یادم هست تغذیه هم می بردیم !

آن موقع هم من در مدرسه ای نبودم اما به نظرم معلم بودم ! آن موقع ها در مدرسه ای نبودم چون سنم برای رفتن به مدرسه کم بود ! این روزها در مدرسه ای نیستم چون من و مدرسه های امروز با هم مساله دیدگاه داریم ! اینکه این تفاوت دیدگاه ها چیست شاید روزی درباره اش نوشتم ، شاید هم مدرسه ای یافتم یا ساختم که با هم هم دیدگاه باشیم برای معنای معلمی و آموختن . بماند که خود اینکه مدرسه کجاست از سوال های این روزهای من است ! که شاید درباره آن هم روزی نوشتم!

و اما امروز اینکه معلم هستم یا نه من را به این سوال رهنمون کرد که معلم کیست ؟ معلم آیا فقط هویتی است که در مدرسه یا با مدرسه معنا می یابد ؟ اگر همه مدرسه ها برچیده شوند معلم ها بخار می شوند ؟ این سوال ها و جستجو درباره پاسخ شان من را مدتی است که با یک واژه آشنا کرده است که هنوز پیدا نکرده ام به فارسی چه می شود و آن هست Educator  . این کلمه در لغت نامه معلم ، آموزگار و استادیار ترجمه شده است ولی آن طور که من درر این سال ها کشف کرده ام تقریبا هیچ دو کلمه کاملا هم معنی ای وجود ندارند ! یعنی Educator  لازم است با Teacher  فرق داشته باشد وگرنه چه ضرورتی داشته که دو کلمه برایش ساخته شود و هر دو کلمه هم به زیست خود ادامه دهند !

در این راستا به یکسری جستجو پرداخته ام و شاید چکیده ای از تفاوت این دو واژه را بتوانم به شکل زیر بیان کنم :

What is the difference between a teacher and an educator

By Zippia Expert - Nov. 16, 2021

The difference between a teacher and an educator is primarily semantic. When compared with educator, the teacher typically refers to a job title; a teacher is a person who teaches in a school. But, an educator is a person who educates students. A good teacher can be called an educator.

An educator is a person who provides instruction or education. An educator is usually seen as a mentor, instructor, or trainer. That is to say, an educator does not merely teach specific facts about an academic subject; an educator also instructs students' intellectual, moral, and social growth.

An educator is skilled at teaching -- they focus on development and evaluation. The educator will evaluate students' progress and adjust the course or their teaching to suit the students' level. A person can be an educator without being a teacher. For example, parents are a child's first and most influential educators.

 

بنابراین به این رسیدم که گویی من یک نوع Educator هستم ! که در فارسی همان معلم گفته می شود و آن طور که فهمیده ام این معلم با آن معلم فرق دارد ، در عین حال که هر دو می تواند یکی باشد !

جمعه بود که وقتی روی تاب نشسته بودم و خلوت کرده بودم با یک بسته بندی با کاغذ کادو آمد نشست جلوی من و گفت : ؛« منتظر بودم که یک وقت مناسب پیدا شود ! روزتان مبارک هیوا جان » و اینطوری من یکی از هدایای شیرین روز معلم را امسال دریافت کردم ! از نوجوانی که شاگرد من نیست ! از نوجوانی که این روزها بیشتر با هم درس پرواز کردن در گنجشک را  می آموزیم !

و الان که این ها را می نویسم می خواهم بگویم از آنچه هستم ، از آنچه شدم، از معلم بودن بدون نمره دادن ، از این تغییر خوشحالم ، جدا از اینکه نام این تغییر یافته چه باشد .

و از این خوشحالم که معلم ام ! معلمی آزاد !

 

روز معلم بر همه بر شعاع نور بر قطره های باران ، بر خاک ، بر شعله های آتش ، بر انسان ، برگنجشک ،بر گربه های کوچه ، بر هوا ، بر نیستی بر همه هستی مبارک !

 

 

۲ نظر
هیوا علیزاده

گراز دیدم

 

بله گراز دیدم ! برای اولین بار ! از نوع وحشی اش ! چقدر بزرگ بود بزرگ تر از آن چه که تصور می کردم ! یهو علیرضا صدام کرد گفت : هیوا ! دیدم دقیقا تو راه پیاده روی جلوی مان دارد حرکت می کند یک نیم نگاهی انداخت و رفت ! راستش هم هیجان زده بودم هم کمی ترسیده خب آخر خیلی بزرگ بود ! تا بالاخره دست به دوربین شوم فقط همین ثبت شد !

 

خیلی دیدنش چسبید روی مزه کل سفر تاثیر گذاشت تازه قبل و بعدش هم خرگوش وحشی دیدیم که خب ایشان اجازه هیچگونه ثبت تصویری ندادند !

اگر برای تان سوال شده که کجا جناب گراز را دیدیم باید بگویم آنجا :

حالا اینکه آنجا کجاست ! در این حد بگویم که می توان آنجا اینچنین به زیارت پرواز رفت

 

 

راستش با علیرضا قرار گذاشتیم فعلا اسم اش را رسما به کسی نگوییم تا بتوانیم بعضی وقت ها توش مخفی شویم ! ولی خب می توانم بگویم یک جایی است که وقتی دنبال پیدا کردن گراز های دیگر رفتیم ، چون خیلی دیگر شجاع شده بودیم به همیچین سفره صبحانه دلچسبی رسیدیم

خیلی مزه داد نه فقط صبحانه که صاحبخانه یهو میهمان مان کرد ! بلکه خود صاحبان خانه که کلی دل شان دریایی بود. پدر خانواده کنارمان نشست و برای مان قصه گفت قصه از کودکی هایش و این خانه برای مان گفت که ما فقر فکر داریم که کارمان در محیط زیست به این رسیده است برای مان گفت که فصل جفت گیری پرنده ها باید حریم شان را حفظ کنیم و با دنبال شان گشتن اسباب ناراحتی شان را ایجاد نکنیم ! برای مان گفت آب مصرفی شان با جمع کردن باران تهیه می کنند ! گفت وقتی برای جلسه با مسئولین منطقه دعوتش می کند نمی تواند فقط بشنود گفت من این را باور ندارم که احترام گذاشتن یعنی فقط بشین و گوش بده و نظر و انتقاد نده ! گفت اگر اینطور است خب چرا اصلا به ما می گویند برویم صدای شان را ضبط کنند بفرستند ! یک ساعتی بیشتر با هم گپ زدیم و گفت خیلی وقت است که کسی نبوده که درد دل کنم !

ما کوله مان را از مهر و سوال و شگفتی پر کردیم و از در زدیم بیرون که ایشان را دیدیم :

کیف چیدیم از بودنش از رقص قلم مویش و رفتیم برای کمی ولو شدن

که سر از اینجا در آوردیم

و یک دوست جدید هیجان انگیز دیدیم که عقبکی داشت ماموریتش را انجام می داد و از ته دل شگفت زدگی را چشیدیم و دل به نسیم راه دادیم

 

از سرگین غلطانک عزیز خداحافظی کردیم و به مروارید های روییده بر درخت گز رسیدیم ! من تا حالا گز با شکوفه هایش ندیده بودم ! شاهکاری است این موجود :

و با ذهنی پر از هوای آرامش و قلبی سرشار از نبض زندگی رفتیم یک جایی برای گم شدن پیدا کردیم یک جایی که اینجا بود

و بعد از رفتن از اینجا خود را در جایی دیگر پیدا کردیم

یک قاب پر از آسمان ، کوه ، سبزه ، گندم ، نسیم ، بوی آتش ، نوای بازی کودکان ، آواز خروس ، سلام علیک سگ ها و بوی خوش پونه !

و خب این پیدا شدن با گم شدنی دیگر کامل شد این بار اینجا گم شدیم در بین امواج شقایق ها و گلزارها و حقیقتا دلیلی برای پیدا شدن سخت پیدا می شد

و امسال یعنی ۱۴۰۱ در چنین جایی در روز ۴ اردی بهشت متولد شدم ! جایی که علی رضا دستم را گرفت و برد و وقتی به خودمان آمدیم به جای دست بال داشتیم !

 

و در راه یک رفیق قدیمی دیدیم که پریدیم از ماشین بیرون تا دیداری تازه کنیم

 

و دیداری که داشتیم برای مان از مکان های کهن اطراف آنجا گفت و قرار شد که سری بزنیم پس رفتیم تا جایی که ایستادیم و تمام قد به نظاره برخاستیم

شکوه یک منظره را ، یک آرامگاه که گویی خود ایستاده بود آنجا که خورشید را آسمان را کوه را به تمامی زیارت کند

و کمی آن طرف تر به دیدار مردگانی رفتیم که قصه های شان از هزاران سال قبل گویی سربه مهر مانده است ، مردگانی با سنگ قبرهایی شگفت !

 

و در مسیر با یک رفیق چشم تو چشم شدم که خب لطف کردند ماندند تا ثبت شود این دیدار

دیگر نوبت ولو شدن بود ! نوبت چسبیدن به خاک و تکیه کردن به زیبایی گلستان ، نوبت پر شدن از آواز پرنده ها در کوهستان

 

و فردا صبح بعد از یک دل سیر پرواز کردن

زدیم به جاده تا به یک جای دیگری برسیم برای گم شدن

 

به خودمان که آمدیم دیدیم اینجا در آبشار لوه جایی در منطقه گالیکش گلستان گم نه ، غرق شده ایم از ذوق چنین شکوهی که در عکس و فیلم نمی گنحید ! آبشاری محصور در بین درختان بلوط کهنسال با سنی بیش از ۳۰۰ سال ! با ممرز و افرا و انجیلی سلام علیکی کردیم و از بودن شان حض برد یم و آنجا با دوستان محلی دمی به گفتگو ایستادیم و آن ها برای مان از قصه های پر از گنج آن منطقه و جویندگان آن گنج ها گفتند ! از وجود اسکلت هایی که در منطقه ای در زیر آبشار پنهان است !

و من با خود می اندیشیدم که این رود با خود چه قصه ها به دریا می برد !

 

نوبت برگشتن بود ، برگشتن به آشیانه مان ، البته که در راه از کلوچه غافل نشدیم هیچ ! سر راه با نانوای خانمی آشنا شدیم که کوله مان را با نان پر کرد ! 

 

رفتیم و ماندیم و لحظات را تا می توانستیم نوشیدیم و با کلی قصه در رگ های مان از هوای آنجاها برگشتیم و دیگر هیچ وقت آدم قبل سفر نشدیم و نخواهیم شد این ماهیت سفر است ! ماهیت هر لحظه از زندگی است که از آن گذر می کنیم ! و در سفر این گذر خود را قاب کرده نشان می دهد ! سفر برای من یک معلم عزیز و دوست داشتنی است معلمی که اجازه می دهد با طی کردنش خودت را بیابی ! دیگری را بیابی !

 

معلم عزیزم ! « سفر گرامی » روزت مبارک !

 

 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

دوستی به نام موتانکا

دیروز جمعه ۲۶ فروردین ۱۴۰۱ در محل موزه عروسک های ملل تهران یک دوست پیدا کردم . دوستی به نام موتانکا .

 

مدت های زیادی است که دلم می خواهد فرصت کنم و در زمینه ساخت عروسک تجربه هایی بسازم که بالاخره دیروز موفق به کسب اولین تجربه در این زمینه شدم ، آن هم چه تجربه دلچسب و شیرینی .

 

در کارگاه ساخت عروسک موتانکا اوکراینی که موزه عروسک ها برگزار کرد شرکت کردم و با راهبری دلنشین آقای ناصری عزیز مدیر موزه توانستم در کنار دیگر شرکت کنند گان که به گمانم حدود ۱۲ نفری بودیم ، موتانکا بسازم .

آقای ناصری خودشان برای مان پارچه تهیه کرده بودند و رفته بودند بازار و متناسب پرچم اوکراین برای مان نخ تهیه کرده بودند ! فکر کنم درک کنید که بودن سر کلاس چنین معلم با ذوقی چقدر لذت بخش می تواند باشد .

ایشان اول برای مان از باورهای مردم اوکراین درباره موتانکا گفتند و  همینطور تصاویری از موتانکاهای مختلف را نشان مان دادند و یکی از باورهایی که در ذهنم ماند این بود که برای ساخت موتانکا لازم است در بهترین حال خودمان باشیم چرا که این حال ماست که به موتانکا جان می دهد و آن روز در حیاط موزه که عروسک را می ساختیم نم نم باران زد و آوای گنجشک ها را شنیدم و پرواز پرستوها را دیدم ، حالی بهتر از این برای آنجا بودن در خودم سراغ نداشتم ! گویی آسمان هم آمده بود تا در کنار هم موتانکا بسازیم !

آقای ناصری با نهایتی که می شود از حوصله تصور کرد ! به تک تک ما روند کار را توضیح می دادند و شوق مان را می دیدند و آینه ای می شدند تا چندبرابر بازتاب کند . هر جا سوالی داشتیم مهربانانه کنارمان بودند و البته چه خنده های با نمک و دلنشینی از زمین به آسمان می رفت از این کنار هم بودن ها و با هم ساختن ها .

تکنیکی که خیلی برایم هیجان انگیز بود این بود که بدون هیچگونه دوختی و فقط با پیچاندن نخ و زیر و رو کردن پارچه قسمت های مختلف عروسک ساخته می شد!

 

ساختن دست هایش از کف دست گرفته تا پف پیراهنش من را تا اوج پرواز می داد و وقتی دامنه گل گلی اش تمام شد ذوق زده بودم . وقتی به خانه رسیدم موهایش را بافتم و در تاریکی شب در حیاط به دنبال غنچه ای می گشتم که دوستش داشته باشد که دیدم اولین ساناز باغچه باز شده است و نشست روی موهایش.

 

قبل از خواب منتظر بودم که صبح شود چون یقین داشتم که از گشت و گذار بین گل ها لذت خواهد برد . صبح که شذ رفتم که گل ها را آب بدهم که با من آمد و تا گل های اطلسی را دید من را فراموش کرد و رفت به دنبال تاب بازی

 

 

 

بعد هم که غنچه شمعدانی عطری را دید رفت سراغش و کلی با گل نوشکفته از شوق متولد شدن، گفتند و خندیدند.

 

 

 

موتانکای عزیز ! دوست نازنینم ! خیلی از آمدنت خوشحالم و چقدر چهره تو با همه چشم نداشتنش برای من صورتی است بینا ! و دست هایت .......

 

 

پی نوشت : برای آشنایی بیشتر با موزه عروسک های ملل می توانید وارد لینک این موزه در بخش پیوندهای وبلاگ ، سمت چپ ، پایین همین صفحه بشوید.

 

 

 

 

 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

نوبت نقشه کشیدن است

 

بعضی وقت ها بلندخوانی می کنم  و شما را به شنیدن این یکی دعوت می کنم .

 

این یکی از کتاب های مورد علاقه من است که اگر تا الان با آن رفیق نشده اید پیشنهاد می کنم هر چه سریعتر آستین بالا بزنید. در این بلندخوانی چندتا از گنجشک های کوچولو گروه گنجشک : الوند ، رها، البرز من را همراهی کردند که صمیمانه از ایشان و مادرهایشان خاله رضوان و خاله مهناز سپاسگزارم.

از نظر من این کتاب از آن کتاب هایی است که می گوید اگر دست های مان را به کودکان بسپاریم راه صلح را راحت تر خواهیم یافت.

 

 



مدت زمان: 3 دقیقه 39 ثانیه

 

برای دریافتش با کیفیت بهتر می توانید سری به کانال آپارت من بزنید ، برای این کار اینجا را کلیک کنید.

 

و همچنین برای آشنایی با گروه گنجشک و گنجشک ها دعوت می کنم سری به وبلاگ گروه گنجشک که لینک آن در بخش پیوندهاسمت چپ پایین آمده است بزنید.

 

 

کتاب هیس ما یک نقشه داریم

 

عنوان کتاب : هیس ما یک نقشه داریم

 

نویسنده کتاب : کریس هوتون

 

مترجم : مینا پور شعبانی

 

انتشارات : پرنده آبی ( انتشارات علمی فرهنگی )

 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

داستانی به نام : پس کی نوبت من می شود ؟

یکی از فعالیت های من در این چند ماه اخیر تلاش در مسیر داستان نوشتن است . داستان نوشتن برای کودکان و نوجوانان ، یا بهتر بگویم برای کودک درون خودم می نویسم . یا به عبارتی نوشتن را مشق می کنم . 

چند ماهی است در یک دوره نوشتن شرکت می کنم که تجربه شیرینی است برایم و برخی از نوشته هایم را نیز صدادار می کنم . 

از جمله این داستان که نامش را گذاشته ام : « پس کی نوبت من می شود ؟ » 

دلم خواست در این روز بارانی اینجا قرارش بدهم ، می دانم همچنان کار دارد ساختار داستان و انتخاب واژه ها ، با این حال از آن نوشته هایی است از هی وا که خودش دوستش دارد و دوست دارد این دوست داشتن را با بقیه نیز سهیم شود . 

 

 

 

چیزی که شنیدید ویرایش اول این داستان است و در برنامه ام هست که بیشتر رویش کار کنم ، اگر کار کردم ، خروجی اش را اینجا قرار خواهم داد.

۰ نظر
هیوا علیزاده

دوستی به نام کتابخانه

چند وقتی است که فعالیت هایم تمرکز بیشتری روی کتاب و کتابخانه پیدا کرده است و در حال یادگرفتن هر چه بیشتر در این زمینه هستم .

دیشب که داشتم برای رزومه ام لیست مفاله هایی که نوشتم را مرتب می کردم چشم ام به یکی از مقاله هایی افتاد که بهمن ۱۳۹۸ در رشد مدرسه زندگی از من منتشر شد. محوریت مقاله از نوع به اشتراک گذاشتن تجربه است .

با دوباره خواندن مقاله دلم کلی برای شاگردهای آن دوره ام در جزیره کیش و مدرسه مان تنگ شد . دلم برای کتابخانه مان تنگ شد . متن مقاله و عکس هایش را اینجا قرار خواهم داد فقط قبلش بگویم که دیشب بیشتر و بیشتر فهمیدم که چرا انقدر این سال های اخیر تمرکزم روی کتاب و کتابخانه بیشتر شده است و بسیار از این موضوع خوشحالم .

 

عنوان مقاله : کتابخانه ما ، دوست ما

نویسنده : هیوا علیزاده

منتشر شده در : مجله رشد مدرسه زندگی بهمن ۱۳۹۸

 

من نشسته بودم و آن‌ها دور و برم بودند؛ دیگر تحمل دور نشستن را نداشتند. شاید چون می‌دیدند معلمشان ضمن خواندن کتاب، نقش شخصیت‌های قورباغه و وزغ را با تغییر لحن بازی می‌کند. آن‌ها هم می‌خندیدند، با قهقهه، با لبخند، با نگاه‌هایشان. کم‌کم نزدیک‌تر شدند تا تصاویر کتاب را هم ببینند و کنجکاو شدند نامش را بدانند. این‌طور بود که دوستی‌مان با کتاب‌های کتابخانه آغاز شد؛ دوستی‌ای که فضای نقش‌آفرینی را در بسیاری از روزهای سال تحصیلی ایجاد کرد. مانده به اینکه چه کتابی را با هم می‌خواندیم، یکی نقش پرستاری را ایفا می‌کرد و دیگری صدای دختری غمگین یا پسری خشمگین را درمی‌آورد؛ صدای گرگی که از سفرهایش می‌گفت، صدای باد، باران، و این‌چنین بود که صدای کتاب‌ها در جمع ما شنیده می‌شد. کتاب‌ها فرصت این را ایجاد کردند که تعدادی از ما برای اولین بار نمایش بازی کنند، صحنه‌آرایی انجام دهند و برای اجرایشان تبلیغ کنند.

کتابخانه به عضوی از جمع ما تبدیل شده بود. عضوی همراه، عضوی که نیازهایی داشت؛ مثلاً مرتب نگه داشته شدن، وجود یک تابلو اعلانات برای کتاب‌های جدید و همچنین نصب فهرست رزرو کتاب‌ها. چرا که برخی کتاب‌ها طرفدار زیاد داشتند و باید معلوم می‌شد که نفر بعدی که قرار است آن را میهمان خانه‌اش کند، چه کسی است. این‌چنین بود که از بین خود بچه‌ها مسئول کتابخانه مشخص شد که البته هرچند وقت یک بار تغییر می‌کرد.

کتابخانه ما یک دوست فعال بود؛ عضوی که با دیگران تعامل داشت، کنجکاوی برمی‌انگیخت و باعث شادمانی می‌شد. در پیدا کردن پاسخ پرسش‌ها نیز یک هم‌گروهی خوب به شمار می‌آمد؛ پرسش‌هایی در زمینه استان‌های مختلف کشورمان تا موضوعات دینی یا پرسش‌هایی در زمینه کسب‌وکار و همچنین آشنا شدن با مفاهیمی همچون همدلی و کنترل خشم.

کتابخانه ما حتی در هنگام ورزش، مثل فوتبال، هم یک یار برای هر دو تیم بود. یک روز که بچه‌ها در حین بازی با اتفاقی روبه‌رو شده بودند و نمی‌دانستند خطا محسوب می‌شود یا نه، خودشان بازی را متوقف کردند و یک نفر برای حل مسئله به کتابخانه رفت و با کتاب دانشنامه ورزش به کنار زمین برگشت. با خواندن بخش مربوطه، اعضای تیم قانع شدند و بازی را ادامه دادند. فقط فوتبال نبود که کتابخانه ما از آن اطلاعاتی داشت. حتی یک بار به یک نفر که علاقه‌مند به یوگا بود، کتاب معرفی کرد و او توانست تعدادی از حرکت‌ها را از روی آن کتاب یاد بگیرد و به بقیه نیز یاد بدهد.

کتابخانه ما دوستی بود که کمک می‌کرد ما مسئولیت‌پذیر بودن در برابر امانت‌ها را تمرین کنیم. برای این کار، یک دفتر امانت درست شده بود. علاوه بر این‌ها این دفتر به ما نشان می‌داد که کودکانی که به گفته والدینشان تا آن موقع علاقه‌ای به کتاب نشان نداده بودند، چطور مشتاق و مسئولانه کتاب به امانت می‌بردند.

کتابخانه ما فقط خانه کتاب‌ها نبود؛ خانه بازی‌ها نیز بود؛ بازی‌هایی مانند بازی‌های رومیزی. کنار هم قرار گرفتن افراد این خانه، تعامل کودکان با یکدیگر و با این خانه، آن را سرزنده نگاه می‌داشت و افراد خانه را خوشحال.

وقتی دل کسی گرفته بود، خیلی وقت‌ها این کتابخانه بود که آغوشش را باز می‌کرد و با یک کتاب، او را سوار بر اسب خیال می‌کرد. کتابخانه ما برای شنیدن قصه‌های تنهایی بچه‌ها جای امنی بود.

خیلی وقت‌ها وقتی قرار بود گروهی روی کاری برنامه‌ریزی کند، این کتابخانه بود که فضا در اختیارش می‌گذاشت.

خیلی وقت‌ها وقتی کسی دلش می‌خواست یک کاردستی بسازد، این کتابخانه بود که با کتاب‌هایش او را راهنمایی می‌کرد.

کتابخانه ما یک مبل نرم بزرگ داشت و اگر کسی هوس می‌کرد کتابش را درازکش ورق بزند، میزبان او می‌شد.

کتابخانه ما جایی بود که می‌شد روی موکتِ شکلِ چمنش، نشست و شطرنج و کاپوچین و ... بازی کرد؛ طوری که قند در دل شخصیت‌های داستان‌ها برای شرکت در بازی آب شود!

کتابخانه ما جایی بود که بچه‌ها برایش هدیه می‌آوردند، از بازی و کتاب تا گلدان گل و گیاه. از آن جاهایی بود که بچه‌ها دوست داشتند بعضی روزها صبحانه‌شان را آنجا بخورند.

کتابخانه ما جایی بود که بعضی از کتاب‌هایش در دل بچه‌ها چنان هیجانی ایجاد می‌کرد که برای ورق زدنش، دوست داشتند از پدر و مادرهایشان اجازه بگیرند که بیشتر در مدرسه بمانند.

کتابخانه ما همان جایی بود که در یک روز بارانی که برق‌ها رفته بود، بعد از کلی بازی کردن زیر باران و خیس شدن و خندیدن و قصه ساختن، ما را میهمان فضایش کرد که شمع روشن کنیم و شعر بخوانیم و چای نبات گرم بنوشیم.


کتابخانه ما دوست ما بود.

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت یک :

ماجراهای دیگری از این مدرسه را می توانید در دیگر مقاله های من که در وبلاگ قبلی ام که عنوانش در بخش پیوندها آمده ، در صورت تمایل مطالعه کنید.

 

پی نوشت دو :

برای دسترسی به فرمت پی دی اف این مقاله روی دریافت مقاله لطفا کلیک کنید.

 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

وقتی دو خط موازی قلب شان برای هم می تپد

دو سال پیش بود در کلاس های شورای کتاب کودک با این داستان یعنی « دو خط موازی » آشنا شدم . همان موقع هم سوژه داستان دلم را برد . تا اینکه چند شب پیش به خاطر جریانات کلاس نوشتن رفتم روی اینترنت دنبالش گشتم و خلاصه ای از آن را یافتم و برای دوستان گروه نوشتن خواندم که حالا اینجا هم به اشتراک می گذارم.

به نظر من این داستان سفر قابل تاملی را به نمایش می گذارد . و دلم می خواهد همینجا به آن دو خط بگویم اگر پیش من آمده بودند که فیزیک خوانده ام می گفتم : « بله ممکن است ، کافی است دو پرتور نور باشید که بر یک عدسی می تابد ، تازه آن موقع خواهید دید که به هم رسیدن شما چه نوری ، چه آتشی خلق کند . » از صمیم قلب خوشحالم که نقاش آن ها را دید و ....

 

نام کتاب : دو خط موازی

 

نویسنده : نرگس آبیار

 

انتشارات : نشر پژوهه

 

چاپ اول : ۱۳۸۲

 

 


دریافت

 

امیدوارم از شنیدن اش لذت ببرید.

 

پی نوشت : با کلیک کردن روی کلمه « دریافت » می توانید فایل را دانلود کنید.

 

۰ نظر
هیوا علیزاده