۷ مطلب با موضوع «کتابخانه :: بلند خواندن» ثبت شده است

برای ارفتن احمد رضا احمدی

 


من بارها با نوشته هایت برای بچه‌ها لالایی خوانده‌ام ، می دانستی ؟

اولین باری که شنیدم، نوشته ای « نوشتم : باران، باران بارید »
خوب یادم هست، هیچ چیز دیگری را در آن فضای شلوغ
نمی شنیدم ، جز صدای باران !

۲۰ تیر ۱۴۰۲ احمد رضا احمدی از این دنیایی که می شناسیم پرواز کرد و رفت و بسیار ردپاها از خود به جای گذاشت بر برف ، بر باران ، لابه‌لای پرهای گنجشک ها و ...

۰ نظر
هیوا علیزاده

جانِ کوچک آسمان را آبی می خواهد از تن که وطن شد

 

« متن زیر اینجا صدا شده است دوست داشتی ، بشنو »

 

در روزگاران قدیم دو دوست جدا نشدنی کنار یکدیگر زندگی می‌کردند . دو دوست به نام های «جان و تن» .

جان و تن ، از صبح تا شام ، جان در جان هم ، تن در تن هم ، به استقبال خورشید می رفتند و نور می نوشیدند ، به استقبال ماه می رفتند و ستاره می چیدند.

تن برای جان از لمس باران می‌گفت و جان برای تن شعر از باران می‌سرود. تن برای جان از کمان هفت رنگِ‌آسمان می گفت و جان برای تن سازی با هفت رنگ می نواخت.  تن برای جان از سوزِ سرمای زمستان می گفت و جان برای تن، تن‌پوشی گرم از امید می بافت. تن برای جان از صبر در پیلگی می گفت و جان برای تن آرزوی پرواز می کرد.

 

یک روز تن داشت برای جان از گل زرد کوچکی می گفت که در آغوش صخره همجوار رود زندگی می کند و جان خواست برای تن از چیزی  بگوید که ناگهان طوفان شد ، طوفان به تمامی جان و تن را در برگرفت ، جان و تن دو دوست قدیمی همدیگر را سخت در آغوش فشردند که مبادا قدرت طوفان آن ها را هم از جدا کند که جدا کرد !

جان به ناکجا گوشه‌ای افتاد و تن را طوفان با خود برد. طوفان بس سهمگین بود وتن ناله هایش جای به هیچ جا نمی برد  طوفان می رفت و می رفت، و تن در این مسیر پر از هیاهو ، نقطه هایش را به جز یکی، به باد داد تا نشانی باشد از زنده بودن اش برای جان، و از آن به بعد طوفان و تن گلاویز شدند. وتن چنان در طوفان پیچید که طوفان آن را سخت در بر گرفت وتن اینچنین ، وطنی شد زخم خورده از طوفان، دور افتاده از جان.

روزها و شب های بسیاری از آن روزگار ازآن طوفان گذشت، و تن یافت نشد.  و جان با جان های دیگر در ناکجا گوشه ای با آسمانی خاکستری بدون ابر بی پرنده، سکنی گزیدند وتن شان را با قصه با شعر از خاطره تن شان بافتند و بر جان های کوچک شان آراستند.

یک روز یکی از جان های کوچولو در حالی که سر روی پای مادرش گذاشته بود و آسمان را نگاه می کرد پرسید:« مادر جان، آن روزها که تو و تن در کنار هم بودید ، آسمان همین رنگ بود؟ خاکستری؟ » و مادرِ جان در حالی که با میل هایش قصه می بافت به یاد تن ! گفت « نه جانم! آن روزها آسمان آبی بود» که ناگهان نگاه نافذ جان کوچولو را در عمق جان خود پیدا کرد . مادر با تمامی جان ترسید ! جان کوچک گفت : « من آسمان را آبی می خواهم !»

از آن روز به بعد هر روز جان های کوچولوی بیشتری آسمان را آبی خواستند. جان های بزرگ وامانده در این خواسته ،با چه کنم چه کنم هایشان روز را شب و شب را روز می کردند و تن را برای شان امیدی برای یافتن نبود چرا که در تمام این سال ها هیچ نشانی از بودن اش از زنده ماندن اش نداشتند . تا اینکه یک روز باد وزید، وزید و وزید و خود را به جان مادر رساند مادر پنجره ها را گشود و باد در گوش اش ماجراها سرود از طوفان و تن، وتنی که وطن شد مادر شگفت زده و ناباور به باد گوش سپرده بود که باد نقطه های تن را بر دامن مادر گذاشت و رفت . مادر نقطه ها را برداشت و تن را بی هیچ شکی در آن ها دید.

مادرِ جان به سرعت دست به کار شد از نقطه ها دو گشواره ساخت وتن را بر گوش هایش پوشاند تا باشد یادمان زنده بودن تن !

خود را به جمع جان های بی‌تن رساند و بی هیچ کلامی جان ها درخشش گوشواره هایش را شناختند و ساز سفر برچیدند تا بروند وطن شان را پس بگیرند که جان های کوچک سخت دل‌شان آسمان را آبی می خواهد.

 

۲ نظر
هیوا علیزاده

چیزی بگو !

 

کتاب چیزی بگو

 

این کتاب از آن کتاب هایی است که هربار که می خوانمش از بودنش از صمیم قلب خوشحال می شوم!

دعوت به چیزی گفتن !

چه دعوت زیبایی است !

بلندخوانی این کتاب از آن کارهایی است که به دلم نشست . اینکه با کمک این کتاب پیام یک دعوت را به هر آن کسی که تو را می شنود ، می بیند و یا می خواند برساند.

باور دارم که ایجاد فرصت برای «چیزی گفتن» می تواند از پله های رسیدن به ارتباطاتی باشد که در آن گفتن و شنیدن را تمرین کرد. از نظر من رسیدن به ارتباطاتی صلح آمیز از راهی است که در آن گفت و شنود به رشد برسد و بالندگی این رشد است که می تواند انسان را به آرمان صلح نزدیک تر سازد .

برای همین انتخابم این است که در مسیر این رشد گام بردارم هر چند این قدم ها کوچک باشند. هر چند نابلدی هایم زیاد باشند . خود گام برداشتن در این راه است که برایم لذت بخش است ،  البته از شما چه پنهان ،«نتیجه » برای من در همین فرآیند بودن و شدن معنا می یابد.

 

دوست عزیز ، بلندخوانی کتاب را در ادامه قرار می دهم که در صورت تمایل ببینید و بشنوید و خوشحال میشم که اگر نظری داشتید اینجا با من در میان بگذارید.

 

مدت زمان: 5 دقیقه 31 ثانیه

 

 

نام کتاب : چیزی بگو

 

نویسنده : پیتر اچ رینولدز

 

ناشر : پرتقال

 

مترجم : رضی هیرمندی

 

بلندخوانی این کتاب را تقدیم می کنم به همه انسان هایی که برای چیزی گفتن همه کودکان احترام قائل هستند .

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

نوبت نقشه کشیدن است

 

بعضی وقت ها بلندخوانی می کنم  و شما را به شنیدن این یکی دعوت می کنم .

 

این یکی از کتاب های مورد علاقه من است که اگر تا الان با آن رفیق نشده اید پیشنهاد می کنم هر چه سریعتر آستین بالا بزنید. در این بلندخوانی چندتا از گنجشک های کوچولو گروه گنجشک : الوند ، رها، البرز من را همراهی کردند که صمیمانه از ایشان و مادرهایشان خاله رضوان و خاله مهناز سپاسگزارم.

از نظر من این کتاب از آن کتاب هایی است که می گوید اگر دست های مان را به کودکان بسپاریم راه صلح را راحت تر خواهیم یافت.

 

 



مدت زمان: 3 دقیقه 39 ثانیه

 

برای دریافتش با کیفیت بهتر می توانید سری به کانال آپارت من بزنید ، برای این کار اینجا را کلیک کنید.

 

و همچنین برای آشنایی با گروه گنجشک و گنجشک ها دعوت می کنم سری به وبلاگ گروه گنجشک که لینک آن در بخش پیوندهاسمت چپ پایین آمده است بزنید.

 

 

کتاب هیس ما یک نقشه داریم

 

عنوان کتاب : هیس ما یک نقشه داریم

 

نویسنده کتاب : کریس هوتون

 

مترجم : مینا پور شعبانی

 

انتشارات : پرنده آبی ( انتشارات علمی فرهنگی )

 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

داستانی به نام : پس کی نوبت من می شود ؟

یکی از فعالیت های من در این چند ماه اخیر تلاش در مسیر داستان نوشتن است . داستان نوشتن برای کودکان و نوجوانان ، یا بهتر بگویم برای کودک درون خودم می نویسم . یا به عبارتی نوشتن را مشق می کنم . 

چند ماهی است در یک دوره نوشتن شرکت می کنم که تجربه شیرینی است برایم و برخی از نوشته هایم را نیز صدادار می کنم . 

از جمله این داستان که نامش را گذاشته ام : « پس کی نوبت من می شود ؟ » 

دلم خواست در این روز بارانی اینجا قرارش بدهم ، می دانم همچنان کار دارد ساختار داستان و انتخاب واژه ها ، با این حال از آن نوشته هایی است از هی وا که خودش دوستش دارد و دوست دارد این دوست داشتن را با بقیه نیز سهیم شود . 

 

 

 

چیزی که شنیدید ویرایش اول این داستان است و در برنامه ام هست که بیشتر رویش کار کنم ، اگر کار کردم ، خروجی اش را اینجا قرار خواهم داد.

۰ نظر
هیوا علیزاده

وقتی دو خط موازی قلب شان برای هم می تپد

دو سال پیش بود در کلاس های شورای کتاب کودک با این داستان یعنی « دو خط موازی » آشنا شدم . همان موقع هم سوژه داستان دلم را برد . تا اینکه چند شب پیش به خاطر جریانات کلاس نوشتن رفتم روی اینترنت دنبالش گشتم و خلاصه ای از آن را یافتم و برای دوستان گروه نوشتن خواندم که حالا اینجا هم به اشتراک می گذارم.

به نظر من این داستان سفر قابل تاملی را به نمایش می گذارد . و دلم می خواهد همینجا به آن دو خط بگویم اگر پیش من آمده بودند که فیزیک خوانده ام می گفتم : « بله ممکن است ، کافی است دو پرتور نور باشید که بر یک عدسی می تابد ، تازه آن موقع خواهید دید که به هم رسیدن شما چه نوری ، چه آتشی خلق کند . » از صمیم قلب خوشحالم که نقاش آن ها را دید و ....

 

نام کتاب : دو خط موازی

 

نویسنده : نرگس آبیار

 

انتشارات : نشر پژوهه

 

چاپ اول : ۱۳۸۲

 

 


دریافت

 

امیدوارم از شنیدن اش لذت ببرید.

 

پی نوشت : با کلیک کردن روی کلمه « دریافت » می توانید فایل را دانلود کنید.

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

جا برای همه هست اگر ...

این روز های یکی از کارهای جدی ام خواندن کتاب های کودکان است . مدتی است که به این رسیده ام که بسیاری چیزهایی که دلم می خواهد از جایی یا کسی به زبانی ساده بشنوم تا دلم آرا گیرد را می توانم در ادبیات کودکان بیابم .

می خواهم یکی از کتاب هایی را که خیلی دوست دارم اینجا با شما به اشتراک بگذارم . امیدوارم شما هم از آشنایی با ایشان خوشحال شوید.

 

نام کتاب : ارنست گوزنی که برای کتاب بزرگ بود

 

نام نویسنده : کترین رینر

 

مترجم : مسعود ملک یاری

 

انتشارات : نشر پرتقال

 

 

 


دریافت
مدت زمان: 3 دقیقه 13 ثانیه

 

چند وقت پیش این کتاب را بلندخوانی کرده ام ، تقدیم شما دوستان عزیز ، باشد که یادمان باشد برای همه جا هست اگر ....
 
پی نوشت : با کلیک کردن روی کلمه « دریافت » می توانید فایل را دانلود کنید.

 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده