۴ مطلب با موضوع «کتابخانه :: یادداشت :: از شرکت در دوره و کارگاه» ثبت شده است

پنجره های یک خانه به نام کتابخانه

نوشته شده در : ۲۱ فروردین ۱۴۰۳

دارم در یک دوره کتابداری شرکت می کنم در خانه کتابدار ، بله یک فکرها و ایده هایی دارم که دلم می خواهد بیشتر در این مقوله مطالعه کنم و از دوستان خانه کتابدار کودک و نوجوان کمک گرفتم و این شد که چند ساعت قرار است کلاس خصوصی بروم نزد یک خانم معلم که شنیدن می داند به نام الهام اسماعیلی که کلی کنارش به من خوش گذشت، ایشان از کتابداران خانه کتابدار هستند که حدود ده سال است در این کتابخانه فعالیت می کنند.

در یک فضای خودمانی و سرشار از تعامل و فرصت پرسشگری و گفتگو در فضای کتابخانه، کلاس مان را پیش بردیم .

یک جایی از صحبت ها ، همانطور که الهام در ضمن گفتگو، مسئولانه حواسش به دفترچه یادداشت‌اش هم بود که نکته ای را جا نگذارد! گفت : در کتابداری یک کتابخانه یکی از چیزهای مهم هدف از آن کتابخانه است ! اینکه قرار است یک کتابخانه چه هدفی را دنبال کند . پرسش قشنگ قابل گفتگویی بود به خصوص که به طور عملی مشغول کار و راه اندازی چند تا کتابخانه هستم یکی کتابخانه بچه های آوا که اگر کلیک کنید وارد کانال تلگرامش می شوید

و یکی هم چند تا کتابخانه کلاسی در یک روستا به همراهی یک آقا معلم در سیستان و بلوچستان که به زودی ازش ردپاهایی خواهم گذاشت

و البته تجربه هایی در سال های قبل از راه اندازی کتابخانه به مدلی که آن موقع دوست داشتم هم در کارنامه کتابخانه سازی دارم ! که ردپایی از یک از آن ها را می توانید در مقاله « دوستی به نامِ کتابخانه ما » ، کلیک و مطالعه کنید.

یک جایی از گفتگوها به الهام از نگاهم به کتابخانه گفتم و وقتی گفتم گویی برای خودم هم دلنشین تر شد و دلم خواست اینجا بنویسم و آن اینکه برای من گویی کتابخانه خانه ای است که مامنی است برای کتاب ها ، محیط زیستی برای کتاب ها ، محیطی که اقتضای خودش را دارد ، خانه ای که معاشرت ها در آن ، حال و هوایش، گویی به این خانه می آید . خانه ای که در و پنجره های اسرار آمیزی دارد ، در و پنجره های این خانه کتاب ها هستند !

                       

بله گویی هر کتابی را که باز می کنی و به خصوص وقتی با طمانینه این گشایش را نظاره می کنی ، ارتباطی ساخته می شود بین تو در این طرف پنجره و در ، با فضای آن طرف !

کتاب این قابلیت را دارد که جهان زیست من را کش بدهد ، به جهانی فراتر از دیوارهای اطرافش ، گویی فرصت دمیدن نسیمی را می دهد یا خرگوشی که یواشکی از لای در بیاید تو ! یا اژدهایی که اگر سرت را بالا ببری می بینی اش ! اجازه می دهد اشک هایت را فرابخوانی ، قهقه هایت را بشنوی ! جهانت کش می آید به وسعت بسیاری از چیزهایی که ندیده ای و حتی قرار نیست ببینی ! به کهکشان به اتم به ماشین زمان و …

چنین خانه ای با چنین در و پنجره های هیجان انگیزی از نظر من حقیقتا جای تماشایی می تواند باشد . پس دلم می خواهد تمرین کنم و یادبگیرم چطور چنین خانه ای می توان برای کتاب ها ساخت . چطور و چه تعاملاتی در این خانه قرار است جاری باشد ؟

 برای چشیدن دنیایی که در پس خیلی از این پنجره ها ، این درها ، این کتاب ها هست ! لازم است هم آوا شد و برای به این هم آوایی رسیدن گاهی لازم است مقدمه چینی کرد، مشاهده گری داشت ،  شاید با بازی شاید با قصه شاید با موسیقی شاید با نمایش شاید با یک گردش ، شاید با بوییدن یک گل ، شاید با خواندن یک نامه و شاید … و در همین ساخت ارتباط است که اتفاق شگرفی می افتد ، قصه ای دیگری ساخته می شود که در فرآیند این ساختن ها جاری است ! برای من این ها شبیه الگوی زنده در قصه های هزار و یک شب است اینکه از درون یک قصه، قصه دیگری زاده می شود و تنها این زاده شدن است و گویی این پویایی در خلق است که بقا را حیات می بخشد ردپاهایی از این تجربه را می توانید هم در کانال تلگرام کتابخانه بچه های آوا و هم در مقاله بالا که معرفی شد ! دنبال کنید. 

الهام من را برد و اتاق قصه خانه کتابدار را نشانم داد ، قبلا هم به این اتاق رفته بودم ، این بار کنار خانم معلمی که لبخندهای شیرین داشت و برق نگاهی که از شنیدن هایش می گفت ، اتاق حال و هوای دیگری داشت و من هم کمی آرام نشستم ! او از تجربه های اتاق قصه گفت از بچه هایی که دراز می کشند تا قصه شان را بشنوند ، از دار قالی کوچک کنج اتاق، از عروسک های اهدایی و از اینکه دنبال قصه گو هستند برای کتابخانه شان ! در لابه لای همین گفتگوها بود که از نقش قصه گویی در پرورش خیال گفتم . چرا که از نظر من خیال پردازی یکی از واقعی ترین ویژگی های انسانی است ، واقعیتی که احتیاج دارد باور داشته باشیم اش و برای رشد دادنش تلاش کنیم. به نظر من اگر دل مان می خواهد خیال های کودکان مان گسترش یابد و تا بزرگسالی بقا یابد منظورم ویژگی خیال پردازی است نه لزوما خود یک خیال ! لازم است کودکان مان و بزرگسالان مان در معرض شنیدن قصه و بازی قرار بگیرند .چرا که این ها همچون بال هایی هستند که پرواز کردن را در جهان خیال امکان پذیر می سازند ، چرا که برای ساخت خیال مان لازم است مهارت خیال پردازی را در خود رشد بدهیم و از نظر من این دو بسیار قدرتمند هستند بماند که تازگی ها به این فکر می کنم که گویی بازی ، قصه ای است که بنابر قواعدی انتخاب می کنیم که در آن زیست کنیم ! یعنی گویی چیزی جدا از هم نیستند و خود این دو چیزی هستند از جنس تفریح ! یعنی گویی آن چیزی که برای تغذیه انسان بودن مان برای ساخت خیال های مان لازم است به آن توجه داشته باشیم خود تفریح است !

برای همین برای من کتابخانه جایی است برای تفریح کردن ، جایی برای فرح و خوشی ، چون قرار است جایی باشد که بال های خیال مان گسترده شود و اینطوری است که برای من کتابخانه محدود نمی شود به محلی برای  نگهداری کتاب به عنوان اشیایی متشکل از کاغذ و تصویر ! کتاب ها را از خانه شان باید برد بیرون که نفس بکشند کنار جوی ، زیر آفتاب در معبر باد ! و همان جاست که تازه سرچشمه کتاب ها رخ می نمایند  طبیعت ،  تعامل ، ارتباط ! و قصه هایی نو شکل می گیرند و ...

و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند 

سهراب سپهری

از اینکه حضور در این چند ساعت کلاس کتابداری با رویکرد گفتگو که الهام عزیز فرصت شاخته شدنش را فراهم کرد . باعث شده که امشب شکل و شمایلی از رویای حال و هوای کتابخانه هایی که می خواهم برای زیست شان تلاش کنم در من شکل گرفته است در این حد که توانستم این واژه ها را کنار هم جمع بیاورم، احساس خرسندی از حضور در این کلاس دارم. برم ببینم هفته بعد چه خیال هایی را می توانم آبیاری کنم.

 

این هم یک سوغاتی از کلاس امروز :

 

 

پی نوشت یک : برخورد الهام با پرسش هایم را دوست داشتم می رفت کتاب می آورد تا درباره شان حرف بزنیم ، سوالاتم را یادداشت می کرد که برای شان کاری کند ، کلی کتاب آخر کلاس روی میزمان بود که دانه دانه به جمع مان اضافه شد ، کتاب هایی را با هم ورق زدیم و کیف کردیم .

پی نوشت دو : الهام توضیحاتی درباره نحوه انتخاب کتاب و وجین کردن کتاب های کتابخانه و ارزیابی و .. معرفی چند کتاب درباره کتابداری برایم گفت که اینجا ردپایی از آن را اینجا خواهم گذاشت

 

پی نوشت سه : اگر علاقه مند هستید که یک دوره کتابداری بروید پیشنهاد می کنم اگر امکانش را دارید به خانه کتابدار سر بزنید به خصوص که فرصت کار عملی به شکل کارآموزی هم برای شما فراهم می شود و یادمان باشد :

  • پرسش های تان را در توشه تان بگذارید و با آن ها بروید
  • فرصت مشاهده گری در گوشه کنار کتابخانه را از دست ندهید
  • اجازه بدهید خانم معلم حرف بزند چرا که گفتنی های زیادی دارد که توی شاید هیچ یادداشت و کتابی پیداش نکنید

پی نوشت چهار : ردپاهایی تصویری بیشتری از این تجربه را هم می توان از روی صفحه اینستاگرام @rade.paaaa  دنبال کرد.

۰ نظر
هیوا علیزاده

چرا در قفس هیچ‌کسی، کرکس نیست ؟

 

جلسه سوم از کلاس مبانی خلاقیت ایرانی برای جهان آینده ۴ اردیبهشت ۱۴۰۲


دیر رسیدم به کلاس و وقتی وارد شدم حال و هوای این پرسش جاری بود : چرا هلال حاصل خیز، حاصلخیز شد ؟
در پاسخ به این پرسش بهنام مواردی را روی پرده نشان داد که آن طور که من فهمیدم دلایل مطرح شده دلایلی بود که از جانب ساکنانی که کار اهلی کردن را انجام داده اند مطرح نشده بود و اگر درست متوجه شده باشم گویی بخش مهمی از این جلسه از کلاس ، بحث سر این بود که این پاسخ ها به قول بهنام سلبی هستند و لازم است ما خودمان به عنوان ساکنین این منطقه پاسخی برای این پرسش پیدا کنیم.
از کلیدواژه های این جلسه دوره نوسنگی و نوسنگی جدید بود که ترجیح می دهم چیزی ازش ننویسم و برم کمی درباره تعریف این دوره ها که همیشه من راگیج می کند , بیشتر بخوانم !
در جریان ِ پرسش مطرح شده،  بهنام به این موضوع اشاره کرد که این فرض فراگیر که تمامی رویدادهای کلیدی پیش از تاریخ بنیاد اقتصادی دارد ، در واقع یک فرافکنی ذهنیت مادی گرایانه معاصر غربی بر گذشته است و بی نهایت غیر علمی است در حقیقت این فرض برآمده ازطبع شکارگرانه است .
حالا اینکه طبع شکارگر چیست و یا طبع پرستار چیست و یا طبع های دیگر هم داریم یا نه ! هنوز درس مان نرسیده ! من یک کوچولو چیزکی درباره اش می دانم و فعلا انتخابم در این یادداشت درباره اش سکوت است !

در جریان همین پرسش، پرسش دیگری از جنس مرغ و تخم مرغی در من ایجاد شد و آن اینکه : اقلیم فرد را اهلی کرده است و قصه آغاز شده یا فرد اقلیم را اهلی کرده است ؟
و پرسش دیگر برایم این بود که معنی اقتصاد در آن دوره از تاریخ چه بوده است ؟
بهشتی به این اشاره کرد که از دید شکارگر به طور کلی منابع زیستی بالفعل است و این بالفعل بودن است که زیست را ممکن بود و در جایی که چنین فعلیتی وجود ندارد از دید شکارگر اصولا نباید زیستی وجود داشته باشد و در ادامه به شعری از مایکوفسکی اشاره کرد که اسبی شتری را دید و گفت تو عجب اسب بدقواره ای هستی !
تاکید بهشتی بر این موضوع بود که اینکه از زاویه چه کسی به این موضوع منظورش به این پرسش که چرا هلال حاصل خیز، حاصلخیز شد نگاه می کنیم مهم است.
در ادامه به این اشاره کرد که ما از دید شکارگر عادت کرده ایم به موضوع نگاه کنیم و برای همین موضوع را درک نمی کنیم و آن طور که من فهمیدم درک نمی کنیم  چون زیست اینجا طبع دیگری داشته است چیزی غیر شکارگر !
به نظر من تا اینجا اتفاق جالبی که در حال رخ دادن در کلاس بود گویی در این راستا بود که انگار دستگاه مختصات های مان را با هم تنظیم کنیم اینکه جایگاه مان را برای تحلیل و  پیدا کردن پاسخ لازم است بیابیم
که به نظر من تاکید به جایی است !
در ادامه برای اینکه ردپایی پیدا کنیم تا بفهمیم  این اهلی شدن و حاصلخیزی چگونه روی داده است بهنام به بررسی مشترکات بین موارد اهلی شده پرداخت ، همان اهلی هایی که در جلسه پیش به آن ها پرداخته بود  البته من اینجا گیج شدم که این فهرست از مشترکات را هم نگاه شکارگر ارئه  داده است یا نه !؟ همه این فهرست ها روی پرده به نمایش در می آمد که خب من ترجیح می دادم گوش بدهم و فکر کنم تا از روی آن ها یادداشت بردارم چون حدس می زنم در منابع موجود پیدا شو.د
اگر اشتباه نکنم یک جایی بهنام گفت که این اشتراکاتی که فهرست شده اند بر مبنای این اداعا است که طبع شکارگر مدعی است که تحولات در هلال حاصلخیز ناآگاهانه اتفاق افتاده است در صورتی که بهشتی و تیم معلمین کلاس بر این باور هستند که اینطور نبوده بلکه از روی آگاهی اتفاق افتاده است.
حالا اینکه این آگاهی چیست و ناآگاهی دربرابر آن چیست لازم است صبر کنیم درس مان برسد .
در جریان پرسش هایی که ذهن من و هم کلاسی هایی هایم را درگیر کرده بود پرسش و پاسخ هایی رد و بدل شد و در این جریان بهشتی عبارتی گفت که به نظرم جذاب بود و آن اینکه خلاقیت یعنی توضیح آنچه که وجود ندارد آن هم در یک روشنایی که خیال پدید می آورد .
در ادامه بهشتی گفت اینکه کار اهلی شدن مفرغ در زاگرس اتفاق افتاده نشان از خلاقیت مردم این منطقه دارد , مفرغ از اینجا بعد از اهلی شدن به چین رفته است .
بهشتی به این اشاره کرد که هلال حاصلخیز R&D دنیاست ! که تاکید داشت اتفاقی نیست و از طرفی گفت که خطا وجود نداشته است !
من کلا با این تاکید بر بی خطا بودن که در این کلاس می شنوم مساله دارم یا بهتر است بگویم درک نمی کنم ! چطور نه اتفاقی بوده و نه خطا داشته است ! راستش من هنوز درباره شواهد بدون خطا بودن در مسیر اهلی کردن ها, توجیه نشدم !
شاید نگاه دیگری این دوستان به مفهوم خطا دارند که من درک نکرده ام !
ذهنم رفت پی اینکه چطور از دیدگاه تکاملی خود شکل گیری انسان بر اساس خطاهای ژنتیکی روی داده است !از طرف معلمین یک تقابل دربرابر خطا می بینم در صورتی که به نظر من خود خطا و اشتباه از شالوده های رشد است !
همچنین در راستای ارتباط خلق و خیال پردازی این سوال به ذهنم رسید که آیا برای خدا صفت خیال پرداز وجود دارد ؟
همچنین این پرسش در ذهنم شکل گرفت که : خلاقیت از اهلی شدن برآمده یا اهلی کردن امری خلاقانه است ؟!
از انسی که شکل می گیرد خلاقیت به دنیا می آید یا ما خلاقانه مانوس شده ایم ؟!
در ادامه بهنام از حرکت موزاییکی صحبت کرد که من الان که به دست نوشته هایم نگاه می کنم چیز زیادی سردرنیاوردم !
در ادامه بهنام گفت : اینکه چه استفاده ای از حیوان می بریم مثلا پشم گوسفند برای بافتن شبیه نسبت کاه گندم است به دانه گندم ! تاکید کرد که اهلی کردن ورای کاربرد است !
اعتراف می کنم که از شنیدن چنین زاویه نگاهی ذوق کردم، یاد نگاه کاربردگرایی افتادم که در موضوع آموزش وجود دارد و من با آن مساله دارم ! یا این پرسش که برای خیلی از آدم ها وجود دارد که شعر به چه کاری می آید ! یا این نگاه که بازی کردن وقت تلف کردن است ! یا اینکه درخت حتما باید میوه داشته باشد که ارزش نگه داری داشته باشد ! همیشه با چنین نگاه هایی مساله داشتم و حسم این بوده که کاربرد یک چیز همانند سایه ای از یک چیز است تازه بسته به اینکه نور از کدام سمت بتابد و فاصله اش کجا باشد , این کاربرد رخ متفاوتی نشان خواهد داد اینکه ما صرفا سرگرم سایه ها باشیم به خیال اینکه کاربرد یک چیز را یافته ایم چه بسا ما را از چیزی بزرگتر که درک خود آن چیز است دور می کند !
از طرفی دیگر به نظر من آدمی لازم است حداقل در دوره ای از زندگی اش در فضای امن خارج از این دنیای کاربردگرا که شاید از جمله محصولات اش چنین شتاب زدگی و رنج است , زیست داشته باشد و شاید به خاطر همین است که لازم است در دوران کودکی حداقل به کودکان اجازه بدهیم ولنگارانه در طبیعت زیست کنند  قبل از اینکه خیلی دیر شود و مجبور باشند برای هر دقیقه از زیست شان دلیل و کاربردی ارائه دهند ! به نظر من در صورتی که فرصت زیست بی کاربرد را نداشته باشیم همیشه آدم هایی خسته هستیم آدم هایی رنجور ! چرا که فراموش می کنیم همین بودن , به خودی خود شگفت انگیز است !
بهنام بعد از اینکه به اهلی کردن ورای به کاربستن اشاره کرد برای توضیح نظرش سوار بر اسب شد نه اینکه در کلاس اسب داشته باشیم که نداشتیم و حیف چون به نظرم با ردپایی که از اسب بهنام در کلاس گذاشت بهتر بود این جلسه بین اسب ها برگزار می شد .
بهنام بین رام کردن و اهلی کردن اسب تفاوت قائل شد و نقل قول کرد که : « کسی که اسب را نشناسد باید او را از نادانان دانست »
در ادامه نیز به خاطرات فردی به نام لیتن در دوره احمد شاه قاجار و ارتباط اش با اسب اشاره کرد که خب بهتر است بروم خودم خاطره را بخوانم چون بیشتر داشتم گوش می دادم و چیزی ازش ننوشته ام

یکی از پرسش هایی که در جریان حرف زدن از اسب در من شکل گرفته بود این بود که ایران در این گفتگوها کجاست ؟ چون همه جای ایران که چنین احساسی به اسب امکان پذیر نبوده با توجه به اقلیم چون اساسا اسب شرایط زیست را در آنجا نداشته است ! چون بهنام در حرف هایش به ارتباط ایرانی با اسب می گفت و من این ایرانی را نمی شناختم ! یعنی از ویژگی های ایرانی اسب دوست داشتن است !

مثلا جایی بهنام گفت که در ایران گاری را به اسب نمی بستند ! در تمام این حرف ها برای من مفهوم ایران گم بود ! و در ادامه این گاری نبستن به اسب را چیزی از جنس احترام و مانوس بودن با اسب برشمرد .

در جریان تفسیر چنین ارتباط هایی داشتم به این فکر می کردم که در دنیای امروز بسیاری از آدم ها حتی در ارتباط های دوستانه شان بر مبنای بهره جویی تعامل دارند یاد ماجراهایی از دوستانم افتادم که از یک جایی با توجه به انتظارات شان فهمیدم منظورشان این بوده که مشروط با من دوست باشند و آن روزها چقدر دلم شکست !

از یادآوری یکسری بغض هایم که خارج شدم ، شنیدم که بهنام از ردپای اسب در نام ها می گوید مانند گرشاسپ ، سیاوش و کلی نام دیگر و در آن میان شنیدم که بیوراسب را به ضحاک نسبت داد و بسیار کنجکاو شدم با توجه به سوالاتم درباره ضحاک ، بیشتر در این باره بدانم !

درباره سیاوش به نکته ای اشاره شد که بسیار برایم جالب بود ، گویی جلوی چشمانم بود ولی ندیده بودم ، بهنام گفت سیاوش تنها از آتش نگذشت بلکه با اسب اش گذشت ! و این اسب بود که او را از آتش رد کرد ! برایم جالب بود که تا حالا به این نکته به این همراهی برای گذشتن از آتش توجه نکرده بودم !

همچنین بهنام به پگاسوس، اسب بالدار، به عنوان یک مفهوم اسطوره ای ایرانی اشاره کرد و نه یونانی ! و من کلی از حضور اسب بالدار در کلاس خوشحال شدم ، چرا که در این روزها در دفتر اژدهاهادوستان ارتباط جدیدی بین یکسری از رفقا در حال شکل گیری است و یکی از آن ها اسب بالدار است !

همچنین از این گفته شد که رخش برای رستم یک عزیز است و از نظر ایرانی ها اسب دل دارد و می تواند همدلی کند . همچنین از نجابت اسب گفت و گفت این نجابت از آن یابو یا گاو نیست !

دچار یک حس دوگانه بودم از چیزهایی که می شنیدم از طرفی برای آدمب و اسب در این روایت خوشحال بودم و اینچنین ارتباطی به من حس خوشایندی می داد از طرفی خیلی با این همه تاکید بر جایگاه دادن کلا همدل نیستم راستش یاد این شعر سهراب افتادم که : من نمی دانم چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است ! کبوتر زیباست ! و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست ! برای من همه این نمی دانم های شاعر نقدی است به چنین طبقه بندی هایی که من هم خیلی با آن همراه نیستم من شخصا با یک ماهی قرمز کوچولو چنان انسی را تجربه کرده ام که هنوز که یاد مرگش می افتم دلم برایش ریش می شود ! از طرفی به نظر من خود این نوع جدا کردن ها شاید با اصل انس گرفتن در تضاد باشد !

بهنام در جایی اشاره به این کرد که انسان سراغ اهلی کردن مار نرفته یا اهلی کردن یوزپلنگ ! و از نظر من این پرسش می تواند وجود داشته باشد از کجا معلوم ! همین الان ما روی بسیاری از نقوش قدیمی سفالی و بافت نقش مارها را داریم و اگر موضوع را انس گرفتن بدانیم شاید ما در آرزوی ساخت رابطه با مارها بوده ایم حتی برایش خیال پردازی کرده ایم ، نتوانستیم در دستان مان آن ها را رام کنیم ولی ردپای این انس در خیال  را روی دست ساخته های مان گذاشته ایم . به ویژه مار با ویژگی های شگفت انگیزش که پوست می اندازد و دوباره از خود زاده می شود من شخصا فکر نمی کنم معنی انس لزوما به این معنی باشد که ما چه چیز را در عالم واقع اهلی کرده ایم یا اهلی اش شده ایم ! بلکه این انس در دنیای خیال سرزمین به مراتب وسیع تری دارد !

من خودم به شخصه ، یکی از آرزوهایم سوار شدن بر اژدها است ! حتی خواب اش را هم می بینم ، انیمیشن اژدهاسواری می تواند اشک من را از ذوق دربیاورد ! شگفت انگیز است دوستی با مار، اژدها، با حیوانات به ظاهر درنده خو و دنیای امن این انس گرفتن ها خیلی وقت ها خیال است همانند کودکان !

اینجا به این اشاره شد که بسته نشدن اسب به گاری خود نشانه احترام و انس است ، با همین منطق می توان فکر کرد من که پرنده ای را درقفس کنار خودم نگه نمی دارم با وجود اینکه بسیار پرنده ها را دوست دارم نشان از احترام من به آزادی او و انس من با اوست ! یا اینکه اگر یوزپلنگ کنار آدم ها چون سگ و گربه نیست ، شاید چون انسان آن موقع این شعور را داشته که این حیوان در اسارت می میرد و برای احترام به حیاتش اجازه داده که او آزاد زندگی کند نه اینکه آن را دست آموز خود کند ! چه بسا در زندگی آدم ها نیز با وجود انس بین مادر و کودک ، مادری که اجازه ندهد کودکش آزادانه زیست داشته باشد با همه خطرات اش ، و او را همیشه کنار خود نگهدارد نشان دهنده انس و احترام به کودک اش نیست ، انس برای بالیدن نیازمند رهایی است ! چه بسا اگر خدایی باشد که انسانی را خلق کرده ، آن را در مسیر این انس آزاد رها کرده است وگرنه که آن را نزد خویش در بهشتش نگه می داشت و اگر رها کرده نه به این معنی که انسی نیست بلکه راه مانوس شدن از آزادی می گذرد .

آن چیز که در دو سه پاراگراف بالا نوشتم حین تایپ کردن یادداشت هایم صورت گرفت نه اینکه فکر کنید سر کلاس این همه داشتم فکر می کردم ! سر کلاس فقط نوشتم با این خوانش از ارتباط انسان و اسب همدل نیستم تا یادم باشد اینجا بنویسم و بعد از اینکه این را نوشتم ، شنیدم که بهشتی گفت همه چیز در محیط مستعد برای اینکه از بالقوه به بالفعل تبدیل شود ، صبوری می خواهد و برای من که واژه صبوری به یک کلمه جادویی در زندگی ام تبدیل شده ! شنیدن این حرف دلنشین بود .

در ادامه بهشتی از کلمه درهم‌سرشتگی استفاده کرد و گفت در محیط مستعد ما زمینه درهم‌سرشتگی ایجاد می کنیم با تعارف ، با قرمه سبزی اینجا بود که فهمیدم باید این کلمه چیز خوشمزه ای باشد !

بهشتی اشاره کرد در بازی چوگان ، ما شاهد درهمسرشتگی انسان و اسب هستیم و گویی چوگان شعر این در هم تنیده شدن است ! به نظر من همین چیزی هم که بهشتی گفت خودش یک شعر است و برای من بسیار دلنشین بود !

بهشتی اشاره کرد که در این ارتباط ، خود بازی اصل است و نه اینکه قرار است کاربردی داشته باشد و برای من نکته بسیار مهمی در این عبارت نهفته است ، خود ارزش نهادن به بازی ، بازی به عنوان بستری برای در لحظه بودن ، برای در همتنیدگی ، برای بافتن خودمان به زمینه و یکی شدن .

 

این جلسه کلاس که تمام شد من برای چهلمین بار در زندگی به دنیا آمدم و او با شاخه گل سرخ به استقبال این تولد آمد و شاخه گل سرخ از دوست متولد شده دیگری دعوت کرد و اینچنین ورود به دهه پنج زندگی مان را در کنار یکدیگر جشن گرفتیم  .

 

 

 

 

 

 

 

نوشته از : هی وا

منبع : از حضور در جلسه دوم از دوره مبانی خلاقیت ایرانی برای آینده جهان

تاریخ تنظیم نوشته : 11  اردی بهشت ۱۴۰۲

محل تنظیم : آشیانه ما در تهران

 

پی نوشت : از عزیزانی که این متن را می خوانند خواهش می کنم نظر و یا تصحیحات که به نظر شان لازم است  را با من در میان بگذارند.

چند راه برای این تبادل وجود دارد :

 وبلاگ من :

https://heevaeducation.blog.ir/

ایمیل  :

Heeva.Alizadeh@gmail.com

  اینستاگرام  ردپا :

   @Rade.paaaa

۰ نظر
هیوا علیزاده

آنک ناپیداست هرگز گم مباد !

امروز ۲۸ فروردین ۱۴۰۲  جلسه دوم از دوره مبانی خلاقیت ایرانی برای جهان آینده است. امروز قبل از حضور معلمین سر کلاس حاضر بودم که خب خودش اتفاقی است !

در ابتدای کلاس تعدادی پرسش و پاسخ صورت گرفت از جمله از طرف یکی از هم کلاسی های که این جلسه هم مانند جلسه پیش کنارش نشسته بودم ، و من هنوز هم که دارم یادداشت هایم را اینجا مرتب می کنم ، نام اش را نمی دانم ! چرا واقعا !؟ البته می دانم که معمار است ! یک جایی از این پرسش و پاسخ با معلم ها، اتفاق جالبی افتاد و آن اینکه جناب هم کلاسی یکدفعه با لهجه اصفهانی شروع کردند به حرف زدن و گفت ما اصفهانی ها بین خودمان اصفهانی حرف می زنیم گویی یک دکمه می خورد و کانال اصفهانی می شود! جدا از اینکه چه می گفت احساس لذت بخشی بود اینکه لهجه دیگر در کنارم سر یک کلاس زیست می کرد و به این فکر کردم چقدر حیف که در تمام سال های تحصیل مان فرصت شنیدن حتی لهجه های یکدیگر را به ما ندادند چه دردناک که سفره شناخت این همه گوناگونی زبان و لهجه و گویش بین ما سر کلاس های مدرسه و دانشگاه های مان پهن نشد !

در این افکار بودم که روی پرده  آمد : « هلال حاصل خیز »

قبل از توجه به نقشه آن چیز که در ذهن من شکل گرفت ارتباط بین کلمه هلال و حاصلخیزی بود ! ارتباطی که من را به ماه عزیزم وصل می کرد و برایم دلچسب بود حضور هلالی از ماه در عنوان یک رخداد تاریخی که حاصلخیزی به همراه داشته است !

اینطور که من از نقشه متوجه شدم بخشی از هلال در غرب مرزهای سیاسی ایران امروز قرار می گیرد. تریبون در این جلسه در دست الناز بود و او گفت که این رخداد یعنی رخداد هلال حاصل خیز مربوط به ۷۵۰۰ سال قبل از میلاد مسیح است و اینجاست که اولین نشانه های یکجانشینی پیدا شده است و پرسش مهم این است که چرا در این منطقه شکل گرفته است ؟

الناز این ها را می گفت و پرسش ها در ذهن من با هم به گفتگو نشسته بوده اند :

الان این هلال چه ربطی پیدا می کند به پرسش پیش آمده درباره خلاقیت که توشه از جلسه پیش مان شد ؟ جغرافیایی که در این نقشه نشان داده می شود ایران محسوب می شود ؟ آیا خلاقیت ایرانی یعنی آن چیز که در غرب ایران پایه گذاری شده است ؟ ..

تلاش کردم که پرسش های ذهنی ام را به سکوت دعوت کنم تا اجازه بدهند من حرف معلم ها را بشنوم !

که شنیدم بهشتی می گوید گویی از همین تاریخ است که قصبه ها شکل می گیرند و تاکیدش روی این بود که از اینجاست که به جای اینکه همه مردم روستا به یک کار و حرفه مشغول باشند ، کارها تخصصی می شود و آن طور که من از تاکیدهای بهشتی متوجه شدم این تغییر مهمی است که البته خیلی دوست دارم بدانم از چه منظری و چرا این تغییر مهم است ؟

در حوالی همین حرف ها بود که بهشتی به این اشاره کرد که یکجانشینی که به وجود می آید ذخیره کردن غذا و اهلی کردن گیاه را به همراه دارد .

البته من نمی دانم این یکجانشین شدن آدم ها آن ها را به اهلی کردن گیاه سوق داده است و یا اهلی کردن گیاهان برای شان انگیزه ای در یکجانشینی ساخته است ؟!

همنیجا ها بود که بهنام آمد و تریبون الناز تحویل ایشان داده شد . بهشتی از این گفت که این یکجانشینی ها منجر به شکل گیری شهرها و در نتیجه آن تمدن شدن است و وقتی من از چیستی تمدن پرسیدم گفت تمدن جایی است که شهر شکل گرفته است ، یا بهتر بگویم من اینطور از حرفش برداشت کردم و البته مغزم با کلی سوال کادو پیچ شد ؟! اینکه یعنی اقوام کوچ نشین تمدن نداشتند ؟ رابطه بین تمدن و فرهنگ چیست ؟ این عبارت که می گویند مثلا « از تمدن به دور است » یعنی زندگی شهری نمی داند ؟ آیا معنای تمدن در گذر زمان و با تغییر شهرها تغییر کرده است ؟

در این حال و احوال پر سروصدای ذهنی شنیدم که بهشتی نام چند شهر که به گفته ایشان قدیمی ترین شهرها هستند را به زبان آورد مانند شهر اور، تپه سیلک و شهرهای دیگر که یادم نیست ! می پرسم و در پی نوشت اضافه خواهم کرد .

نمی دانم چه شد که سر از خلیج فارس درآوردیم و نکات جالبی برای من مطرح شد. بهشتی گفت که خلیج فارس دره ای بوده است که حدود ۱۷۰۰۰ سال پیش، بعد از آب شدن یخچال های ناشی از یخبندان که باعث شده بود قطب شمال تا توچال امروز پیش بیاید ! در اثر سرریز شدن این آب ها به اخل این دره شکل گرفته است و این فرآیند تا ۶۰۰۰ سال قبل هم گویی ادامه داشته است و مرزهای امروزی در دوره ساسانی شکل می گیرد.

بعد از این صحبت ها بود فکر کنم که بهنام به موضوع انقلاب های تاریخ بشر پرداخت و به انقلاب کشاورزی به عنوان اولین انقلاب اشاره کرد ، انقلابی که بر مبنای تغذیه از محل است .

از اینجا بود که بهنام به موارد اهلی کردن اشاره کرد که بماند خود این عبارت اهلی کردن بسیار جای گفتگو دارد و همینطور که بهنام موارد را بر می شمرد مانند اهلی کردن گندم در ۸۵۰۰ تا ۱۰۰۰۰ سال پیش از میلاد یا اهلی کردن نخود به عنوان یک منبع پروتئین از حدود  ۸۰۰۰ سال پیش از میلاد مسیح که گویی در جنوب ترکیه و شمال سوریه روی داده است ، در جریان همین برشمردن ها این سوال در من پررنگ می شد که پل ارتباطی این جلسه با جلسه قبل چیست ؟ ارتباط بین اهلی کردن و خلاقیت چیست ؟ و بالاخره دست بلند کردم تا از گره های ذهنی ام بگوید و در پاسخ بهشتی گفت وقتی یکجانشینی اتفاق افتاده است خلق و خلاقیت روی داده است قبل از آن خلاقیت نبوده است . این را که گفت من سنگینی شاخ هایم را روی سرم حس کردم و پرسیدم چطور همچین چیزی ممکن است ! خب قبل از این هم بشر خلاقانه برای شکارکردن هایش ابزار ساخته است و بهشتی گفت آن موقع بشر چیزی را که می دیده با ابزاری به تصاحب در می اورده است نه اینکه چیزی که نمی بیند را خلق کرده باشد ! این را که گفت صدای خوردن رعد و برق به شاخ هایم و پودر شدن شان را شنیدم و یکدفعه نظری در من شکل گرفت و گفتم : گویی آن چیز که منظور شما از خلاقیت است چیزی است از جنس از خود زادن ، چیزی است که زاییده می شود ، چیزی که قبل از آن وجود نداشته است و بهشتی گفت : احسنت و از شما چه پنهان احسنت استاد خوب جوری به دلم نشست !

و خب مغزم در سکوت ادامه داد : گویی هلال حاصلخیزی جای بوده که نطفه ای شکل گرفته است ، گویی رحم باروری اینجا وجود داشته است و دیگر درک می کنید چه زیبا برای من ارتباط گرفت با ماه دلبندم ! کمی در درون قوربون صدقه ماه و مفهوم باروری و مغزم رفتم و کمی که آرام شدم شنیدم که بهشتی می گوید .

معماها اینجا در هلال حاصل خیزی حل و فصل شده است یعنی اینجا بوده که گندم اهلی شده ، گل اهلی شده و سفال شکل گرفته ، مفرغ به وجود آمده و .. و سپس از اینجا به جاهای دیگر رفته و توسعه پیدا کرده است .

اینجا سوال دیگری در من شکل گرفت : اینکه خود این ارتباط ها با جاهای دیگر چقدر در توانایی اهل کردن تاثیر گذار بوده است ؟

همینجاها بود که بهنام از تریبون خود به انقلاب دوم بشر که گویی دامپروری است اشاره کرد از اهلی کردن سگ گفت که گویی اولین حیوانی است که اهلی می شود و در ادامه جایی از اهلی شدن بز گفت که حدود ۸۵۰۰ سال قبل از میلاد روی می دهد و توضیح داد که در گله بزها ، بزی وجود دارد که راهنمای بزهای دیگر است و چوپان ، کسی است که جای آن بز راهنما را گرفته است و اینچنین ارتباط داد به قصه های پیامبران و چوپانی کردن. برایم زاویه نگاه قابل تاملی ساخت درباره چوپان و اینکه درباره گله بزها بیشتر بدانم ، بز این موجود دوست داشتنی !

در ادامه به اهلی کردن گوسفند و گاو و همچنین اسب اشاره شد که البته گفت درباره اسب نظرهای متفاوتی است از جمله اینکه میگویند اسب حدود ۴۰۰۰ سال پیش از میلاد در خراسان اهلی شده و یا در استپ های پونتیک که بهنام گفت در این زمینه در جلسات بعد توضیح بیشتری ارائه می دهد.

همینطور که بیشتر و بیشتر از اهلی کردن حرف زده می شد ، پرسشی که در ذهن من در خط مقدم قرار می گرفت ، چیستی خود این اهلی کردن بود ! در ذهنم گفتگوی شازده کوچولو و روباه را می شنیدم که می گفت :

شازده کوچولو همینطوری میرفت و میرفت و میرفت که....

- سر و کله ی روباه پیدا میشود، می گوید: «سلام»

- شازده کوچولو می پرسد :«تو کی هستی ؟ عجب خوشگلی! بیا با هم بازی کنیم، نمیدونی چقدر دلم گرفته.

- روباه میگوید: من نمیتونم با تو بازی کنم، آخه هنوز اهلی نشدم.»

- شازده کوچولو می گوید: «آهااااان! معذرت میخوام ، اهلی کردن یعنی چی؟»

- روباه می گوید: «یعنی یک کار فراموش شده. یعنی دلبسته کردن.»

- «دلبسته کردن؟»

- «بله، دلبسته کردن، تو فعلا برای من یک پسر کوچولو هستی، مثل صدها پسرکوچولوی دیگه ،نه من به تو نیازی دارم، نه تو به من، اما اگه من و اهلی کنی، اون وقته که هر دو به هم احتیاج پیدا میکنیم.
تو برای یگانه موجود عالم می شوی و من برای تو.»

- روباه می گوید: «تو سیاره ی تو شکارچی هم هست؟»

- «نه»

- «چه خوب!  مرغ و جوجه چطور؟»

- «نه»

- روباه آهی می کشد و می گوید: چه بد! همیشه یک جای کار لنگه! زندگی من خیلی یکنواخت شده، من مرغ ها رو شکار می کنم، آدمها هم منو ،اینجوریه که حوصله ام به کلی سر رفته.
اما اگه تو منو اهلی کنی، درست مث اینه که زندگی من و چراغون کرده باشی.
اون
 وقت من با صدای پایی آشنا می شم که با تمام صداهای پای دیگه فرق داره.......با صدای پای بقیه فرار می کنم ، اما صدای پای تو مث یک نغمه ی دل آویز میمونه»

- روباه مدت درازی به شازده کوچولو نگاه می کند و دست آخر می گوید: «خُب تو میتونی منو اهلی کنی»

- شازده کوچولو می گوید: «دلم که میخوااااد ، خیلی هم زیاد، منتها زیاد وقت ندارم، باید برم و برای خودم دوست پیدا کنم و  از خیلی چیزا سر در بیارم»

- روباه میگوید :« تو فقط از چیزی می توانی سر در بیاری که اهلیش کرده باشی، آدمها هرچی بخوان میتونن از فروشگاه بخرن، منتها چون فروشگاهی نیست که بتونن از آن دوست بخرن، آدمها بی دوست موندن.»
 - روباه میگوید:

  «حال تو اگر دوست می خواهی ، مرا اهلی کن»

 

اعتراف می کنم سر کلاس گوشی ام را درآوردم و در بین اعداد و ارقامی که داشت از زمان و محل اهلی شدن ها در کلاس گفته می شد ، کمی با روباه و شازده کوچولو خلوت کردم و دلم سبک شد !

آیا این اهلی کردنی که بهشتی و دوستان می گویند ، از این نوع اهلی کردن نیست که روباه می گوید ؟! من در بیان این دوستان چیزی از جنس دوستی با موجودات می بینم ، چیزی از جنس رابطه عاطفی با طبیعت و به نظر خودم چیزی از این جنس است ، همچنین این سوال برای من شکل گرفته بود که درباره سرخ پوستان چطور ؟ آیا چنین اهلی کردنی که در حرف های بهشتی هست ردپایی از آن در جامعه سرخ پوستی هم بوده است ؟ آنجا هم به واسطه چنین اهلی کردنی خلاقیت شکل گرفته است ؟ البته یک سوال این است که خلاقیت اهلی کردن را به بار آورده یا بالعکس ! یا چیزی در همتنیده است که  اولی و دومی ندارد ؟!

با التماس جلوی کار کردن مغزم را گرفتم تا حرف های بهنام را بشنوم ، آنجایی وصل شدم که درباره دوغینه داشت می گفت ، اینکه دوغینه را جای لبنیات به کار می برد ، اینکه گفت در دوره هخامنشی به شیر می گفتند دوغ و من یاد این خاطره که مادر و پدرم تعریف می کردند افتادم که زمان جنگ بوده و شیرخشک پیدا نمی شده و می خواستند به من شیر بدهند تا گریه هایم ساکت شود دست به کار می شوند و دوغ درست می کنند و من هم با لذت گویی می خورم ! بله من کلا به نظرم دوغ ، شیر است ! و جالب که کلا شیر خوردن دوست ندارم ولی دوغ می خورم ! بگذریم از ذائقه غذایی من ! بهنام گفت حتی کلمه دختر هم ریشه در همین دوغ دارد ، گویی دختر باکره کسی بوده که دوغ می دوشیده است و در همین راستا بود که بهنام دعوت کرد به فکردن به حضور کلمه شیر در جاهای مختلف ، مانند شیر آب ، شیر جنگل .

یکی از هم کلاسی ها پرسید : آدمی که برای اولین بار از گاو شیر دوشیده پیش خودش چی گفته که این کار انجام داده ؟ من چیزی بلند نگفتم ولی به نظرم خیلی طبیعی آمد که وقتی بشر تجربه این را دارد که کودکش از پستان زن شیر می خورد و از طرفی می بیند که گوساله هم از پستان مادرش شیر می خورد ، به این برسد که آن شیر را امتحان کند !

در ادامه این گفتگوها و سوالاتی که شکل گرفته بود ، بهشتی به این نکته تاکید کرد که این رخداد هلال حاصل خیز که اهلی شدن را با خود به همراه داشته است ، جالب است که در جلگه های چین و نیل و هند روی نداده است با اینکه بسیار برای کشاورزی حاصل خیز بوده اند ! من اینطور فهمیدم که این عجیب است که چرا هلال حاصلخیز در منطقه به ظاهر خشنی روی داده است !

و فکر کردن به این شگفت بودن ها برای من یادآور اشعاری از مولاناست :

دانه چون اندر زمین پنهان شود                سر او سرسبزی بستان شود

یا جایی دیگر که  می گوید :  آنک ناپیداست، هرگز گم مباد !

بسیار دلم خواست دوباره مثنوی خواندن را شروع کنم ! چه کیفی داشت سر زمین کشاورزی شاهد رشد جوانه ها بودم و مثنوی می نوشیدم ! از این احوالات من هم بگذریم !

بهشتی به این اشاره کرد که گندم در این هلال حاصلخیز اهلی شده چون اگر جای دیگر بود کروموزومش فرق می کرد در صورتی که اینطور نیست و برای من جالب است که چطور پیشرفت علم و تکنولوژی دارد به ما کمک می کند که به کیستی خود نزدیک تر شویم ! از درون این صفر و یک ها ، از بین این همه سیم و پلاستیک به کشف حقیقت شاعرانگی رسیدن ، موضوع را تازه برای من جذاب تر هم می کند . گویی برای رسیدن به درک اینکه کیسیتم این همه خراب کاری که انجام داده ایم هم جز ملزومات بوده باشد ، شبیه کودکی که برای اینکه ماشین اسباب بازی اش را بشناسد آن را به اشکال مختلف متلاشی می کند شاید به این قیمت که دیگر نتواند آن ماشین را سر هم کند و داشته باشد !

در ادامه ماجرای اهلی کردن ها ، بهنام به این اشاره کرد که از ۱۴۸ پستانداری که در منطقه بوده ، آدمی فقط ۱۴ گونه را اهلی کرده است ، و بهنام به عجیب بودن این موضوع تاکید داشت اینکه گویی آدمی می دانسته سراغ بقیه نرود .

البته یک چیزی که اینجا ذهن من را به خود مشغول می کند این است که شاید هم بقیه آن حیوانات نمی خواستند اهلی شوند و بیانی دیگر شاید آن ۱۴ تا از اهلی کردن ما سود می بردند یعنی شاید اهلی کردن و اهلی شدن چیزی در هم تنیده است ، هم آدمی اهلی شده و هم موجودات اهلی شدند !

در ادامه بهنام به این اشاره کرد که نوسنگی شدن ( بماند که من درست نمی دانم خود نوسنگی چیست ! و چون فکر کردم خیلی دانش پایه ای است خجالت کشیدم طرح پرسش کنم و ترجیح دادم بروم یک زمانی درباره اش بخوانم ) یک تحول روحی است تا تحول در رژیم غذایی ! این عصر در منطقه ما قدمت ۱۴۰۰۰ ساله دارد و در اروپا قدمت ۷۰۰۰ ساله دارد !

بهنام به این اشاره کرد که موضوع اهلی کردن فقط مربوط به گیاه و جانوران نیست بلکه سنگ و گل و فلز را هم شامل می شود ، نوعی نقش آفرینی روی داده است .

دیگر اینجا اگر احساسم را مطرح نمی کردم به احتمال زیاد خاکستر می شدم از آتش ذوق و هیجان ! و گفتم : گویی من اینجا چیزی از ردپای عشق می بینم ، چیزی از جنس دلبستگی ! گویی رابطه عاطفی غنی بین انسان و اقلیم اینجا روی داده است از نگاه شازده و روباه گفتم و گفتم که گویی این اهلی شدن محصول یک رابطه عاطفی است .

بهنام گفت بله این انس بسیار نکته مهمی است در مسیر اهلی شدن ولی تنها چیز نیست . در ادامه بهشتی از عبارت به محضر رسیدن گفت اینکه برای درک هر چیزی لازم است دورش بگردی، لازم است با او انس بگیری که در نتیجه به قرابت  با او می رسی ، و این قرابت تو را به شناخت می رساند و این شناخت باعث می شود تو به او مهر بورزی و این مهر انس بیشتر و شناخت بیشتر با خود دارد .

یک کلام بگویم : « از این ارتباطی که بهشتی ساخت من تمام قد که هیچی ، با تمام ریشه ها و بال هایم با تمام وجود کیف کردم »

از این نگاه بهشتی یک سرنخ گرفتم ! شاید در طراحی های آموزشی که برای کودکان طراحی می شود بتوان چنین رویکردی را فلسفه زیربنایی طراحی قرار داد ! یعنی چرایت محتوای و چگونگی آموزش می تواند در این تجلی پیدا کند که هدف از آموختن اگر رسیدن به شناخت است ، پس لازم است ما بیش از هر چیز درس عاشقی بگیریم ، درس انس گرفتن ، درس مهرورزی ! و به نظر من چنین چیزی می تواند شدنی باشد به ویژه که زیربنای برآمده از همین بوم است ! شاید به خاطر این است که فلسفه های آموزشی دیگر اینجا منجر به شناخت نمی شود شاید به خاطر همین باشد که ما چنین بیگانه از خویش آموزش دیده شده ایم و آموزش می دهیم !

از نظر خودم سرنخ بسیار گرانبهایی در این جلسه به دستم آمد . برای من بسیارنشست روی فلسفه ای که نامش را گذاشته ام فلسفه آموزش بر مبنای رشد صدف ! اینکه چطور صدف به شکل مارپیچ در گذر زمان و در تعامل با آنجا که هست رشد می کند و درونش مرواریدی شکل می گیرد ! اینکه چطور محل زیست صدف طرح می زند بر رخسار او ! از این ارتباط هایی که در این کلاس برای من در حال شکل گیری است بین مفاهیم آموزشی که در حال کار روی آن هستم و مقوله ایرانی بودن بسیار خوشحالم .

بعد از نوشتن این افکارم در دفترچه یادداشتم ، گیرنده هایم را روی حرف های بهنام تنظیم کردم ، داشت می گفت که سفال خیلی پدیده مهمی است و از دلایل اهمیتی که به آن اشاره کرد عمر سفال و قابلیت آشپزی کردن روی آتش در آن است ، اینکه می توانی در ظرف سفالی آش بپزی آن هم اینطور که به حال خودش رهایش کنی تا آرام آرام پخته شود و بهنام ادامه داد این خیلی نکته مهمی است چون در حقیقت از زمانی که پختن با ظروف سفالی آغاز شد ، آدمی توانست آتش را مدیریت کند .

بهنام جان بگویم که کیف کردم از این جایگاهی که برای من از سفال گفتی ، تا پیش از این موجود جایگاه والایی برایم داشت تو آن جایگاه را بیشتر پختی !

در روزگاری که سفالگری می کردم چه با دست و چه با چرخ هر بار شکل گیری این گل برایم خود شعر بود چه انتظار شگرفی بود انتظار تحویل گرفتن سفال های پخته شده که آتش ذره ذره اش را به هم بافته بود و طرحی نو درانداخته بود !

چقدر دلم تنگ شد برای دست های گلی ام برای معماهایی که برای ساخت لازم بود حل کنم برای رقص گل روی چرخ چقدر دلتنگ شدم !

در ادامه بهنام گفت به احتمال زیاد نخستین سفالگرها نخستین نانواها بوده اند ! و من که در حال کا روی سفره هستم فکر کنید با شنیدن این جمله چقدر پروانه را مجبور شدم در قلبم دعوت به آرامش کنم تا نرم به سقف بچسبم !
چند سال است که در فکرم بود که سفره و نان و سفال در هم تنیده بشوند که اینجا با این عبارت یک دفعه ردپای یک در همتنیدگی هیجان انگیز برایم پیدا شد .
بهنام گفت که در آن دوره مردم نان را در گندم دیده بودند و پارچه را در پشم گوسفند دیده بودند و بهشتی هم در خلال این صحبت ها به این اشاره کرده بود که این اهلی شدن ها با آزمون و خطا صورت نگرفته است ! دیگر اینجا ها بود که دوباره سنگینی شاخ هایم را احساس کردم و چون طاقت تحمل این سنگینی نبود پرسشم را مطرح کردم ! و آن اینکه این که می گویند آدم آن موقع نان را در گندم دیده دقیقا منظورتان چیست ؟ آیا چیزی از جنس شهود است ؟ که پاسخ هایی شنیدم شد که هم آری و هم خیر در ادامه پرسیدم بماند که در این جریان سرو کله قارچ های توهم زا هم پیدا شد که با صحبت هایی که شنیدم بعید است آن دوستان در آن دوره تاریخ از راه قارچ کشیدن به چنین شهودی رسیده باشند !
همینجاها بود که این ایده در من شکل گرفت که شاید این چیزی که معلم ها دارند به عنوان دیدن نان در گندم می گویند , چیزی از جنس خیال است , چیزی از جنس رویا و شاید همچون قصه این رویا نسل به نسل منتقل شده مانند یک دوی امدادی تا بالاخره به عینیت رسیده است چیزی شبیه رومان های ژول ورن درباره سفر به ماه و با جمع در میان گذاشتم و یک خدا ئدرت بیامرزد شیرین هم از بهشتی تحویل گرفتم .
الان که دارم این ها را می نویسم این به ذهنم رسید امروز هم انسان در خیلی زمینه ها اینچنین جلو می رود ! مثلا وقتی تلفن ساخته شد و بعد هم کامپیوتر  به احتمال زیاد یک جایی بشر رویای تلفن همراه را ساخته است
به طور کلی اساسا برای همین رویاپردازی بسیار مهم است و حتی در آموزش علوم هم در آموزش نوین از جایگاه خیال صحبت می شود , من خودم شخصا از جمله دلایلی که از قصه گویی برای ساخت بسترهای آموزشی استفاده می کنم همین قدرت خیال ساختن است .
وقتی چنین ردپاهای قدرتمندی از خیال و رویا را در این کلاس می بینم بیشتر و بیشتر به اینکه روزی مردم صلح را خواهند دید امیدوار می شوم چون حداقل من یک نفر صلح را در مهر موجود در زیست می بینم و یقین دارم آدم های زیادی هستند که این را می بینند !
  مفهومی که شاید بالقوه است و بالاخره روزی بالفعل تبدیل می شود حتی روزی که من نباشم و این چه اهمیتی دارد!  برای من همین تلاش برای چنین افق های روشنی است که لذت بخش است و خوشحالم که روزی بشر صلح را با همه وجود در آغوش خواهد گرفت شاید یکی ازانقلاب های بشر آینده انقلاب به مدیریت درآوردن خشم باشد همانطور که روزی آتش را مدیریت کرد شاید هنوز راه داریم تا ورز شدن گل وجودمان برای مدیریت خشم در جهان !
همین الان که دارم می نویسم سرشار
  از شوق زیستن در راهی هستم  که در آن گام بر می دارم، منظورم کار کردن برای کودکان ، برای کودکی است ، تلاش برای آبیاری  رویای صلح ، شاید راه را در مسیر ای دوی امداد برای رسیدن به دنیای صلح آمیز بیشتر از پیش هموار کند.
از این ذوق های من که اشک هایم را جاری کرده است بگذریم ! بهشتی گفت هر کسی که در خلق چرخ است مدام در حال خلق چرخ است , خلاقیت بلامنقطع است و از اینجاها بود که وارد برشمردن دیگر خلاقیت ها شدند مانند نظام آبیاری , استخراج فلزات .
وقتی از آهن صحبت شد بهشتی از اهمیت های ویژه آهن گفت که در تاریخ بشر بسیار مهم است و از جمله دلایلی که مطرح کرد این بود که تا قبل استخراج آهن , بشر امکان ساخت سوزن و یا شمشیر را نداشت .
به نظر من هم خیلی نکته مهمی به نظر آمد و یهو ذهنم رفت جایی دیگر اینکه خود شناخت این آدم هایی که در هلال حاصلخیز یکجانشین شدند ، مهم نیست ؟ چون به نظرم کیستی این آدم ها مهم بوده است گویی آن ها بودند که چنین ارتباطی با اقلیم ساختند و اهلی شدن خلق شد ! چیزی از جنس مفهوم سیمرغ در من شکل گرفت گویی مرغ هایی که در سفر بوند یکجا به یک در همتنیدگی با خود و پیرامون خود رسیدند و چیز دیگری خلق شد . شبیه همجوشی هسته ای در ابعاد اتمی ! که وقتی ذرات ، پیوند هسته ای را می سازند هستی جدیدی زاده می شود و انرژی بسیاری آزاد می شود !
یک وقتی که از ذهنم آمدم بیرون,شنیدم که بهنام درباره نوعی از اهلی شدن که « می » را خلق کرد می گوید
و این پرسش در ذهنم شکل گرفت که آیا بشر می را خلق نکرد که آگاهانه اهلی مستی شود ؟!
که آگاهانه , قدرت ناآگاهی را ستایش کند ؟!
به نظرم این خود پرسشی است که ما اهلی کردیم یا اهلی شدیم !

 

 

 

 

 

نوشته از : هی وا

منبع : از حضور در جلسه دوم از دوره مبانی خلاقیت ایرانی برای آینده جهان

تاریخ تنظیم نوشته : ۶ اردی بهشت ۱۴۰۲

محل تنظیم : آشیانه ما در تهران

 

پی نوشت : از عزیزانی که این متن را می خوانند خواهش می کنم نظر و یا تصحیحات که به نظر شان لازم است  را با من در میان بگذارند.

چند راه برای این تبادل وجود دارد :

 وبلاگ من :

https://heevaeducation.blog.ir/

ایمیل  :

Heeva.Alizadeh@gmail.com

  اینستاگرام  ردپا :

   @Rade.paaaa

۱ نظر
هیوا علیزاده

چه شد که به قاطر، سواری دادیم ؟

امروز اولین جلسه از دوره « مبانی خلاقیت ایرانی برای جهان آینده» است که با معلمی آقای مهندس بهشتی در فضای مجموعه « هنر فردا » ، برای من آغاز شد .

آخر حرف را اول بزنم : « خیلی به من خوش گذشت »

به طور کلی از یک جایی به بعد هر دوره ای را که شرکت کردم به خاطر پرسش هایی بوده که ذهنم را مشغول کرده ، دلیل شرکتم در این دوره هم مستثنی از این نیست . بماند که یکی از سوالاتی که ذهنم را، الان که دارم می نویسم مشغول کرده است این است که : « چطوری سیستم آموزش و پرورش رسمی و آموزش به اسم عالی !  بسیاری از سوال های من را سلاخی کرد ! انقدر که مدت ها طول کشید تا دوباره به خودم بیایم ! به خودم بیایم که پرسش هایم برای من با ارزش است و دلم می خواهد برای یافتن پاسخ های شان تلاش کنم و  خود این  تلاش برای من زیباست »

تلاشی همچون شرکت کردن در این دوره با موضوع خلاقیت ، آن هم تاکید بر فهم خلاقیت ایرانی ! بماند که همان جلسه اول یک ربعی دیر رسیدم چون نمی دانستم حواس پرتی بزرگی برای من به نام گل های آبشار طلایی در مسیر رسیدن به محل برگزاری کلاس وجود دارد ! خب تو بگو میشود ، بدون احوال پرسی و عیددیدنی از چنین آبشاری گذشت !

بالاخره وارد مجموعه شدم و با پرس و جو در طبقه اول اتاق چهار ، بهشتی و همکلاسی ها را پیدا کردم، آن هم سر سفره یک باغ ایرانی که روی پرده نمایش در حال عشوه گری بود .

تصویری از باغ شازده ماهان کرمان 

بهشتی داشت از واژه باغ می گفت و واژه خیابان ، اینکه خیابان با جاده فرق دارد ، اینکه خیابان ریشه در باغ دارد ، اینکه ابداع ایرانی است ، اینکه خیابان خودش می تواند مقصد باشد مانند خیابان چهارباغ ! خیابان راهی است که از دو طرف درخت دارد و جوی آب و پیاده رویی وسیع که بشود در آن پیاده روی کرد در صورتی که جاده این نیست جاده قرار نیست محلی برای پیاده روی باشد .

بهشتی این ها را می گفت و من در دلم قند آب می شد : « آخجون چه کلاس درستی آمده ام و در ذهنم پرسش هایی شکل گرفت مثل اینکه : راهنمایی رانندگی ما خیابان را چه تعریف می کند ؟ اصلا می داند خیابان چیست ! » دکمه گفتگوی درونی را که خاموش کردم شنیدم بهشتی می گوید آن موقع که اصفهانی ها خیابان داشتند ، در فلورانس و پاریس خبری از خیابان نبود ! بلکه راه هایی بود بی دار و درخت ، درخت ها خارج فضای شهر جای داشتند ! و ادامه داد ، این سیاحان اروپایی هستند که وقتی آمدند ایران و با خیابان ها آشنا شدند و کیف بردند آن را به سرزمین های خودشان هم منتقل کردند .

اگر اشتباه یادداشت نکرده باشم با آن همه سرو صدای درونی ! بهشتی گفت ، ناصرالدین شاه بوده که ایده بلوار را از شانزالیزه الهام می گیرد و در ناصریه یعنی همان ناصر خسرو پیاده می کند .

بین همین حرف ها بود که صحبت از معماری مساجد در ایران شد ، از مسجد شیخ لطف الله که در کل جهان اسلام به گفته بهشتی گویی بی بدیل است .

یک جایی بهشتی یک چیزی گفت که خیلی به من چسبید گفت : « مسجد نصیرالملک به گونه ای ساخته شده است که گویی حرف اش این است که نیایش کردن یک جشن است »

چون از نظر من هم شخصا نیایش همراه با رقص و آواز و پایکوبی همراه است، وقتی از ته دل می خواهم از همه هستی سپاسگزاری کنم وقتی کلی ذوق می کنم که فرصت زیستن دارم معمولا موزیک را روشن می کنم و از ته دل با قر فراوان می رقصم !

الان که دارم می نویسم این به فکرم رسید که رقصیدن در نیایشگاهی پر از نور و رنگ با سقف های بلند چقدر می تواند بچسبد !

در ادامه صحبت از معماری، بهشتی به معماری خانه های قدیمی کاشان اشاره کرد خانه ای همچون خانه بروجردی ها و عامری ها که من هم قبلا رفته ام چند بار، بماند که الان نمی دانم کدام ، کدام بود ! بیشترین چیزی که از آنجا به یادم مانده دیوهایی است که ستون ها را بردوش دارند و زانو زده اند ! خیلی از کشف شان آن موقع کیف کردم یک پرواز گنجشکی هم رفتیم کاشان برای بویین گل های سرخ و احوال پرسی با این دوستان دیومان .

بهشتی گفت این خانه ها در حقیقت « نمایش شعر » است ، این عبارت را که شنیدم گویی هزارتا پروانه در قلبم پر پر می زدند داشتم از صندلی کلاس جدا می شدم که نوک خودکارم را روی کاغذ فشار دادم تا جلوی پرواز بی اختیار را بگیرم و به خودم گفتم : « هی وا جانم اینجا کلاس است ، خودت کنترل کن »

آخر می دانی ! دقیقا یکی از نظرهایی که در مسیر مطالعاتم در این سال های اخیر در من شکل گرفته است این است که شاید بهترین چیزی که از ایران می تواند به دیگر نقاط جهان صادر شود « شعر » است ، منظورم صرفا شعر به معنی رقص واژه ها نیست که البته خودش بسیار برای من زیباست ، بلکه جهان بینی شعر گونه است ، مانند آشپزی شعر گونه ، قبول نداری قرمه سبزی جا افتاده خودش یک شعر ناب است ! یا همان طور که بهشتی گفت معماری ما ، یا چیزی که من جدیدا در راه تحقیقاتم کشف کرده ام بافتن شعر در حصیر، نمد، گلیم و قالی و به طور کلی هر آن چیزی که بافته و دوخته می شود ! قبول نداری لباس سوزن دوزی شده مردم بلوچ ، شعری است که می پوشند !

اخیرا دوستان بلوچی را در نوبندیان ملاقات کردم و از راز و رمز لباس های شان گفتگو می کردیم که پرسیدم : چرا روی لباس های تان آینه دوزی می کنید ؟ و زن در حالی که قلیانش را به آهستگی کناری می گذاشت گفت : « آینه ، صفای لباس است » من هنوزم که این جمله را بعد از چندماه دوره می کنم و می نویسم همه وجودم مورمور می شود از این تعبیر ، از این شعر بافته شده بر یک پیراهن !

از نظر من شعر تجلی حقیقتِ مفهوم خلاقیت است ! اینکه تعدادی واژه یکسان را می توانی به اقتضای حال درونت به گونه ای در کنار هم برقصانی که آهنگ وجودش ، ارتعاشی در قلب شنونده اش ایجاد کند و این ارتعاش بر کل هستی تاثیر می گذارد .

مدتی است به این رسیده ام که این ارتعاش نه فقط در چیدمان واژه ها بلکه می تواند در هر چیزی باشد که از ارتعاشی ناب زاده شده است به قولی زیست این مثل که می گوید : « آنچه از دل برآید بر دل نشیند » من بارها و بارها این جذب این ارتعاش را از شاخ های بز کوهی طرح شده بر ظروف سفالین موزه ایران باستان دریافت کرده ام ! شگفت انگیزی حضور شعر ، شعری زیستن فراتر از موجودیت واژه ها !

برگردیم به کلاس ! آنجا خودم را کنترل کردم که پر نزنم عوض اش اینجا پرپر می زنم !

بهشتی گفت : شما فرشی می شناسید که متعلق به حداقل هفتاد سال خود باشد و فرش زشتی باشد ؟ من حرفش را می فهمیدم و قاطع پاسخم خیر بود ، با این حال دوست داشتم بپرسم : کمی از معنای زشت بودن بگوید ، از زیباشناسی بگوید ، که خب نپرسیدم چون به نظرم احتمالا بهش خواهد پرداخت !

بهشتی گفت در گذشته در هر فیلم خارجی که می خواستند یک فضای ثروتمند را به تصویر بکشند ، یک فرش ایرانی هم در کف زمین در قاب دوربین قرار می دادند ! در صورتی که خب جاهای دیگر دنیا هم فرش می بافتند ، چرا فرش ایرانی ؟!

ادامه داد ، چرا چنین شد که این زیبایی از بین رفت ؟! امروز از گره و رج فرش حرف می زنند در صورتی که این ها حسن فرش نیست ، این ها جسد فرش است .

خیلی از کاربرد کلمه جسد حتی به جای جسم لذت بردم ، موافقم این ها جسد فرشی است که کشته شده و نه حتی مرده ، بله ، فرشی که کشته اند، کشته ایم !

در پاسخ به این چرا ، برخی از دوستان از جمله خودم ، وارد گفتگو با بهشتی شدیم . یکی از دوستان نظرش این بود که آیا افزایش جمعیت و گرایش به انبوه سازی نبوده که منجر به از بین رفتن این زیبایی ها شده ؟ یعنی آیا دلیل، انبوه سازی نیست ؟!

بهشتی در پاسخ، از رویکردی استفاده کرد که به نظرم جالب بود ، او گفت : یکسری بدیهیات ما را احاطه کرده است که فکر می کنیم پاسخ همان ها هستند یکی از این بیدهیات « انبوه سازی » است ، بهشتی نظرش این بود که این بدیهیات ممکن است ما را کور کرده باشد و بهتر است هر وقت به این ها می رسیم در برابرش یک علامت سوال قرار بدهیم .

من این حرف بهشتی را به نوعی دعوت به یک پرسشگری، یک تفکر انتقادی نسبت به آنچه برای ما مسلم گردیده ، شنیدم و این چنین رویکردی که در خودش یک دعوت را مستتر داشت به دلم نشست !

من هم نظری که درم شکل گرفت را در میان گذاشتم و گفتم : شاید یکی از دلایل از بین رفتن این زیبایی ها نحوه استفاده ما از تکنولوژی است به این دلیل که این تکنولوژی که مثلا ما در زمینه فرش در حال استفاده از آن هستیم مانند طراحی فرش ، از آنجا که برآمده از مانیست و وارداتی است و هم نتوانستیم آن را از آن خود کنیم ، در حقیقت بستر غنی را به بار نیاورده است چون ما گویی با دست های مان یادگرفته بودیم که بین آنچه می بینیم و می شنویم و لمس می کنیم و ذهن مان ارتباط ایجاد کنیم و این دست ها وسیله ابراز آن هماهنگی خلق شده در ما بوده ، حالا با واسطه قرار گرفتن تکنولوژی در راه این هماهنگی ، گویی خود هماهنگی گم شده است ، مثل اینکه هنوز نتوانستیم دستگاه را تنظیم کنیم و به نظرم دلیل عمده اش هم صرفا پذیرش یک تکنولوژی بدون سازگار کردن اش با خودمان بوده است، گویی با آن غریبه ایم.

الان در نوشته ام این را اضافه می کنم که آن چیزی که می خواهم بگویم شبیه این است که مثلا یک زن برای آشپزی به وسایل آشپزی خود ممکن است عادت کرده باشد ، به میزان حرارت شعله آتشی که روی آن آشپزی می کند حالا وقتی اگر قرار باشد با شعله ای دیگر در جایی دیگر آشپزی کند همیشه یک استرسی دارد که نکند غذای من خوب نشود چون این شعله فرق دارد ! زمان می برد تا قلق شعله جدید به دست اش بیاید ، منظورم از تکنولوژی این شعله است که گویی ما هنوز نمی دانیم چطور آن را تنظیم کنیم ! مثال دیگرش ساز یک نوازنده است که لزوما جدیدترین ساز قرار نیست جای ساز او را بگیرد !  

بهشتی به من گفت : سرنخ خوبی دادی با اشاره به تکنولوژی ، و من را هم همچون هم کلاسی ام دعوت کرد به اینکه به این توجه داشته باشم که حضور تکنولوژی هم از جمله بدیهیات است و لازم است جلوی آن یک علامت سوال گذاشت .

در ادامه گفت به عنوان مثال دستگاه چاپ نمونه ای از حضور تکنولوژی است و وقتی دستگاه چاپ کوتنبرگ وارد ایران شد خیلی کار نکرد در صورتی که وقتی چاپ سنگی که آمد خیلی ماجراها با خود آورد و یکی از دلایل چنین زیستی برای چاپ سنگی این است که امکان نوشتن نستعلیق و سیاه قلم را میسر ساخت ، به عبارت دیگر گویی چاپ سنگی را ایرانی کردیم .

این ها را که بهشتی می گفت باز برای من ردپای دست پررنگ بود، در چاپ سنگی هم ما کلیشه ها را با دخالت دست های مان از آن خودمان کردیم ، در تکنولوژی مربوط به علوم کامپیوتر این دست ورزی کار سختی است شاید راهی را برای اش لازم است یافت .

بهشتی برای اینکه فهم ما را از تکنولوژی از دیدگاه خودش تسهیل کند از چارپایان محترم کمک گرفت ، دوستی به نام قاطر ! بهشتی گفت تکنولوژی چیزی شبیه قاطر است که برای اینکه از یک نقطه به نقطه دیگر برسیم از آن کمک می گیریم که طی مسیر کردن را برای ما سرعت بخشد و تسهیل کند و برای این کار قرار است که ما سوار قاطر شویم ولی گویی یک جای ماجرا این اتفاق افتاده که به جای اینکه ما سوار قاطر شویم ، قاطر سوار ما شده است !

که خب داریم له می شویم زیر این قاطر عزیز و تازه در عجب هم هستیم که چرا به مقصد نمی رسیم . بماند که دیروز از نوشتن امروزم داشتم در ماشین در راه لنگرود با محسن یکی از دوستان در زمینه همین سواری دادن به قاطر حرف می زدم که گفت حتی ما نه تنها به قاطر سواری می دهیم بلکه نمی دانیم قرار است به کجا و کدام نقطه برسیم ، من هم موافقم و به نظرم یک نکته مهم دیگر اینجاست که حتی نمی دانیم از کدام نقطه قرار است این راه را شروع کنیم ! پس ببینید چه قاطر سواری دردناک را بر دوش می کشیم ! به نظرم خود جناب قاطر هم از چنین طی طریقی راضی نیست اگر چه بر پشت من مبارک جای خوش کرده است !

بهشتی ادامه داد  و من از حرف هایش برداشتم این بود که گویی پرسش سر این است که بالاخره دوباره چطور سوار قاطر شویم !

در همین جریان نوین سواری دادن به قاطر بود که بهشتی قصه جذابی از تجربه اش از سفر به لیبی و ترابلس گفت و مواجهه با توالت های ایتالیایی که چون ایتالیایی بود ، بنا برای اش فاضلاب در نظر نگرفته بود ! دیگر خودتان تصور کنید بوی این قصه را !

بماند که چنین قصه های بو داری کم نیست همچون کارخانه فولاد در سرزمینی که آب ندارد !

مشام مان پر شده بود از بوی قصه ها که یکی از هم کلاسی ها گفت به نظرش این از خود بیگانگی شکل گرفته است که منجر به چنین زیستی شده است و لازم است که خودمان را بشناسیم .

بهشتی در این گفتگو پرسشی را مطرح کرد که من به شخصه بسیار کیف بردم و آن این بود که « این شناخت که از آن صحبت می کنید ، چیست ؟ » به عبارتی شناخت چیست ؟

اگر معنای شناخت داشتن اطلاعات است که ما نسبت به گذشتگان مان از چیزهای زیادی اطلاع داریم پس چرا وضعیت مان چنین بو دار است !

دکمه گفتگوی درونی ام با شنیدن این پرسش شروع کرد به سرو صدا کردن ! بله ! واقعا این شناخت چیست ؟ آیا ردپای این شناخت همان جایی نیست که در رویکرد ساختن گرایی ( CONSTRUCTIVISM ) از آن صحبت می شود ؟ اینکه دانش نه چیز انتقال دادنی بلکه چیزی ساختنی است ! آیا وقتی ما شعور را تقلیل دادیم به سواد آن هم سواد محفوظات آن هم محفوظاتی که از طرف دیگران بیگانه با زیست ما دیکته می شود ، کمر به از بین بردن ردپای شناخت نبستیم ؟!

بخشی از گفتگوهای درونی ام را حول محور علوم شناختی و رویکرد ساختن گرایی در میان گذاشتم ، اینکه چطور به هم شبکه شدن نورون های ما ایجاد شناخت می کند و چطور برای ساخت این شبکه تجربه لازم است !

بهشتی گفتگو را ادامه داد و فکر کنم چون هنوز گفتگوی درونی ام روشن بود یک چیزهایی از حرف هایش را نشنیدم و ننوشتم ، به خودم آمدم از این می گفت که گویی راه خوب این ویژگی ها را دارد اینکه هموار، امن و کوتاه باشد و در ادامه اشاره ای داشت به اعداد ارقامی که فکر کنم داشت از این می گفت که راه های قدیمی به مفهوم خوب بیشتر امانت دار بودند تا راه های جدید.

بهشتی سوال دیگری مطرح کرد : ما تا هفتاد سال پیش چطور می دانستیم ؟!

و قصه ای از تیم هواشناسانی در دماوند را گفت که چطور مردم محلی آمدن سیل را پیش بینی کرده بودند در صورتی که تیم متخصص هواشناسی این پیش بینی را نداشت و چادرهایش را سیل برد !

بهشتی استعاره جالبی را به کار برد گفت دانش ما در گذشته شبیه آن چیزی بوده در زمینه آموزش زبان مادری توسط مادر به کودک ! اینکه مادر زبان مادری را اشتباه یاد نمی دهد .

این را که گفت چیزی در من صدا کرد : آیا ما مادر مان را گم کرده ایم ؟!

به خودم که آمدم ، شنیدم بهشتی از موضوع خودآگاه و ناخودآگاه صحبت می کند . اینکه در ناخودآگاه ما دانشی نهفته است و این تداوم می یابد همچون دانشی که مادر به کودکش منتقل می کند و کودک به کودکش و الی آخر !

از نظر بهشتی آن طور که من شنیدم زبان به منظور زبان متکی بر واژه تاثیر بسیار زیادی در انتقال این دانش توسط خانواده به کودک دارد و گفت این راه انتقال بسیار مهم است .

دلم می خواست اینجا یک نظری را در میان بگذارم که به دو دلیل نگفتم ! یکی اینکه احساس کردم شاید زیاد نظر داده ام و دوم اینکه احساس کردم ممکن است از دید جمع وقت کلاس را بگیرم و چون جلسه اول بود گفتم :« هی وا حالا اندفعه نگو ! شاید فرصتی دیگر»

می خواستم بگویم بله موافقم که این زبان واژه ها و تکلم بسیار مهم است از طرفی جدیدا از جمله کشف های جدیدم آن هم به لطف گره خوردن با مقوله بافتن این است که به نظرم چیز مهم تری از زبان تکلم در این انتقال دانش نقش دارد و آن خود نوع زیستن است زیستنی که با خود رنگ و رایحه فضا را مشخص می کند ، زیستی که با خود موسیقی فضا را شکل می دهد ، این فضای زیست است که با خود دانش را حمل کند وگرنه واژه ها قدرت این همه بار دانشی که از نظر من فراتر از سواد و در مقوله شعور و خرد است را ندارد .

جنین در شکم مادر ،  از زمانی که صدای شانه بر تار و پود قالی را می شنود با دنیای مادر ارتباط می گیرد صدای باران صدای آبشار بر شکل گیری مفهوم اینکه من کجاهستم فراتر از واژه ها کار می کنند . بوی آش مادر که ساعت ها برای آن وقت گذاشته است جای هر عبارت دوست ات دارمی را می گیرد و شاید برای این است که جامعه روستایی چشمان متفاوتی دارند ، چشمانی که من در آن ها بارها و بارها دریا را دیده ام ، اتفاقا به نظر من در سیستم آموزش و پرورش رسمی ما بیش از حد به واژه ها ارزش نهاده شده است گویی همه هستی از خلال این واژه ها است که منتقل می شود و شاید به خاطر همین است که هر آنچه که حرف نمی زند را پست شمردیم به جای اینکه یادبگیریم پشه هم زبان خود را دارد و ما ناتوانیم در درک آن ، گفتیم چون هم صحبت ما نیست ارزش زیست ندارد !

زبان هم می تواند به نوعی یک تکنولوژی تلقی شود و با همان تعبیر بهشتی به نظر من این زبان هم همچون قاطری است که به جای اینکه سوار آن باشیم ، سواری می گیرد !

الان که این ها را مینویسم یکدفعه به یاد رمان جان شیفته اثر رمان رولان افتادم که فکر کنم حدود بیست سال پیش خواندم ! جانی که شیفته زندگی بود ! دلم خواست دوباره بخوانم اش !

بهشتی در ادامه موضوع دانش نهفته در ناخودآگاه از کلید واژه « صاحبخانه وجود» استفاده کرد که من فعلا درک نکردم دقیقا منظورش چه بود ، شاید چون آخرهای کلاس بود و من تشنه و گشنه بودم !

فقط این عبارت جذاب را شنیدم نقل قول کرد از  یکی که یادم نیست کی بود ! : ایرانی ها در نساجی کیمیاگری می کنند .

برای من دلنشین بود چون این روزها غوطه ورم در فضای هر آنچه بافتنی است از جمله نساجی ! و واقعا باور دارم کیمیایی به نام نساجی را !

همچنین بهشتی به یک دفتری در زمینه موضوعات مالی دوره قاجار اشاره کرد که گویی حرفش این است که در آمد کاشان ، چهاردرصد کل کشور بوده که این یعنی کاشانی ها کیمیاگری می دانستند و گفت کیمیاگری یعنی اینکه یک چیز به ظاهر بی ارزش را به چیزی با ارزش تبدیل کنیم و خب این برای من در مقوله بافتن بسیار پر رنگ است .

به طور کلی نظر من این است که  اینکه ما قصه بافی می کنیم یعنی خلاقانه مفاهیم مختلف را به هم می بافیم و از آن ها معنای جدیدی می سازیم چیزی که در سرزمین قصه مفهوم می یابد.

از نظر من آنچه بهشتی کیمیاگری می نامد ، بافتن همگون مفاهیمی است با هم، که بستر زیستی را محیا می سازد .

در انتها بهشتی گفت : مهم ترین ثروتی که داشتیم خلاقیت بوده است !

و در انتها من حرف اول را آخر نیز می گویم : کلاس بسیار به من خوش گذشت و مشتاقانه منتظر جلسه دوم هستم و  به خواننده این نوشته می گویم یادت باشد که واژه ها را از زاویه نگاه من می بینی و می شنوی ، خیلی هم جدی اشان نگیر ! خودت سر کلاس استاد بیا و واژه هایت را بچین و با من هم در میان بگذار تا بخوانیم هر کدام چه شنیده و ساخته ایم.

 

نوشته از : هی وا

منبع : از حضور در جلسه اول از دوره مبانی خلاقیت ایرانی برای آینده جهان

تاریخ تنظیم نوشته : ۲۵ فروردین ۱۴۰۲

محل تنظیم : لنگرود روستای لیسه رود دس باغ خانه دوست

 

پی نوشت : از عزیزانی که این متن را می خوانند خواهش می کنم نظر و یا تصحیحات که به نظر شان لازم است در میان بگذارند را برای من بنویسند.

چند راه برای این تبادل وجود دارد :

همنجا روی وبلاگ !

ایمیل من :

Heeva.Alizadeh@gmail.com

  اینستاگرام  ردپا :

   @Rade.paaaa

کلاس در موسسه هنر فردا برگزار شد و در زمانی آزاد کتابی از کتاب فروشی اش را ورق زدم ، کناب آثاری از بهرام دبیری که از دیدن اش لذت بردم . 

۱ نظر
هیوا علیزاده