۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معلم» ثبت شده است

من و تو یک مبارز هستیم

چند ماه پیش وقتی برای چندمین بار کتاب دشمن را در جمعی می خواندیم ، یک پرسش در ذهنم جان گرفت و آن اینکه : 

تفاوت کلمه های جنگ و مبارزه  در چیست !

بماند که از خیلی وقت پیش هم در حال شخم زدن افکارم برای بازکشف معنای « معلم » بودم و از چندی پیش نیز با یک پادکستی که میزبانش یعنی احسان ایپکچی، واژه ها برایش مهم است، آشنا شده بودم . یک جایی این پرسش ها و جستجوگری ها به هم گره خورد و من یک جرعه نوشیدم از پادکست « می » که به جانم نشست :

                           

برای شنیدن و خواندنش می توانید کلیک کنید

در جایی می گوید : «  مبارزه – به معنای شکوفایی خویشتن و آشکارگی خود است – در این معنا مبارزه ماموریت یکباره و یک روزه و گاه گاهی و حسب غلبه بر غیر نیست بلکه زندگی یعنی مداومت در مبارزه.  » می توانم بگویم این عبارات نقطه عطف اتصال من به معنای مبارزه بود . گویی چیدمان این واژه ها آینه ای شد در برابر اینکه من  کیستم ! در تمام این سال ها گویی در راهی بوده ام از جنس مبارزه .

شنیدن این اپیزود پادکست « می » شبیه این بود که یکی روی شانه هایم زد و گفت : « سلام » . 

گویی قرار است معلمی آن داربستی باشد که کمک کند برای این ابراز، این آشکار شدن چیزی از خود و این داربست از پایه معیوب خواهد بود اگر خودش در راه تلاش برای این شکوفایی برای کشف خویشتن نایستاده باشد !

اینچنین است که یکی از مولفه های تعریف معلمی برای من شد، مبارزه ! سرنخ های دیگری نیز از ویژگی های معلم یافته ام  که به مرور به اشتراک خواهم گذاشت. 

  

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

ردپای دوم از کودکی که معلم عروسک هایش بود

 

 

 در نوشته قبلی از این گفتم که معلم عروسک هایم بودم و اینجا لازم است بگویم فقط معلم عروسک هایم نبودم ، تعدادی هم دوست خیالی داشتم که برخی در برگزاری کلاس به من کمک می کردند و همکار بودند ! تعدادی هم جز شاگردان بودند و کنار عروسک ها می نشستند !
روزهایی بود که اجازه داشتم دوستان خیالی ام را سر سفره کنار خودم بنشانم  اگر اشتباه نکنم جمعه ها بود چون پدرم هم سر سفره بود ،  آفتاب هم بود ، پس احتمالا ظهر جمعه‌ها بوده ! هنوز با گذشت حدود سی و سه سال !  خیلی شفاف انعکاس نور از سبزی خوردن های وسط سفره ، گل های سفره که زیر نور رنگ به رنگ می شدند خوب یادم هست ! 
گویی آفتاب سر سفره جای امنی در دل می نشیند، شاید تاثیر لقمه‌هایی است که درش نور هم پیچیده می شد !
و سر همین سفره 
دوستان خیالی من هم ازشان پذیرایی می شد !
هنوز هم که بهش فکر می کنم یادم نمی آید هیچ رفتار غیرطبیعی با این دوستانم از طرف مادر و پدر و بقیه خانواده که سر سفره می نشستند  دیده باشم ! گویی دوستان خیالی من پذیرفته شده بودند ، حق داشتند بشقاب خودشان را داشته باشند ، من حق داشتم با آن ها صحبت کنم ، اساسا هیچ یادم نمی آید کسی من را از ارتباط با چنین دوستانِ نادیدنی منع کرده باشد .
یادم هست آنقدر به رسمیت شناخته می شدند که مادرم به من می گفت : « ازشون بپرس، غذا را دوست داشتند ؟ »
بعد هم همگی با هم سفره را جمع می کردیم و لای هر تای سفره مقداری نور جا می ماند 



جایگاه چیدن عکس :
آلبوم خانوادگی هیوا

۰ نظر
هیوا علیزاده

ردپای اول از کودکی که معلم عروسک هایش بود

 


بله! این من هستم هیوا، در قاب یک عکس نیمه سوخته از یک آلبوم قدیمی!
اینجا نزدیک به همان زمانی است که من خودم مدرسه نمی رفتم  و دوستان خیالی و عروسک هایم را که شامل یک قورباغه پارچه ای و یک میمون با چشم های دکمه ای و یک عروسک کاموایی و یک دختر با موهای کوتاه مجعد و عکس یک گربه بر پیراهنش ، که همه این ها، تنها عروسک های من بودند، برای کلاس درس، ایشان را سوار بر فرغون می کردم و در باغ محل زندگی مان به گردش می بردم و زیر درخت نارون باغ پتویی پهن می کردم و برای شأن از فصل پاییز از زردی برگ ها از بلبل های لای بوته های گل محمدی  می گفتم و تک تک شأن را می بردم تا اگر گلی هست از نزدیک او را ببویند !
بهشان یاد می دادم چطور آرام و ساکت باشند تا گنجشک ها نزدیک شأن بیایند و برای شأن از هدهدی می گفتم که در خیابان خاکی وسط باغ می نشست و  تاجش را باز می کرد ، برای شأن از روباهی می گفتم که جوجه های مامان را برده بود و اعتراف می کردم با این حال من روباه را خیلی دوست دارم و این از رازهای ما بود . با هم به دور درخت سرو جمع می شدیم و من با گل های درخت برای شأن گردنبند درست می کردم و باورتان بشود یا نه ، هنوز هم لبخند میمون با آن چشم های دکمه ای اش را یادم هست .
برای شأن می گفتم از آرزوی معلم شدنم و از اینکه دلم می خواهد یک معلم واقعی باشم و آن ها به من می گفتند که الان هم معلم واقعی هستم ، البته آن ها حرف پدرم را تکرار می کردند ، هر وقت با دوستان خیالی و عروسک هایم پیش پدرم می رفتم که گاهی مشغول نجاری یا آهنگری و یا کتاب خواندن و یا نوشتن بود ، همیشه جا داشت برای اینکه کنارش بنشینیم و حال و احوال عروسک ها و دوستان خیالی ام را می پرسید ، از میمون می پرسید امروز بهت با خانم معلمت خوش گذشته و میمون با لبخند پاسخ می داد بله و کلی چیز برای پدرم تعریف می کرد از بوییدن گل ها تا جمع کردن سنگ ها و گاهی هم از این می گفت که چطور با همکلاسی هایش دعوا کرده است !

 

این یادداشت ادامه خواهد داشت

۰ نظر
هیوا علیزاده

گراز دیدم

 

بله گراز دیدم ! برای اولین بار ! از نوع وحشی اش ! چقدر بزرگ بود بزرگ تر از آن چه که تصور می کردم ! یهو علیرضا صدام کرد گفت : هیوا ! دیدم دقیقا تو راه پیاده روی جلوی مان دارد حرکت می کند یک نیم نگاهی انداخت و رفت ! راستش هم هیجان زده بودم هم کمی ترسیده خب آخر خیلی بزرگ بود ! تا بالاخره دست به دوربین شوم فقط همین ثبت شد !

 

خیلی دیدنش چسبید روی مزه کل سفر تاثیر گذاشت تازه قبل و بعدش هم خرگوش وحشی دیدیم که خب ایشان اجازه هیچگونه ثبت تصویری ندادند !

اگر برای تان سوال شده که کجا جناب گراز را دیدیم باید بگویم آنجا :

حالا اینکه آنجا کجاست ! در این حد بگویم که می توان آنجا اینچنین به زیارت پرواز رفت

 

 

راستش با علیرضا قرار گذاشتیم فعلا اسم اش را رسما به کسی نگوییم تا بتوانیم بعضی وقت ها توش مخفی شویم ! ولی خب می توانم بگویم یک جایی است که وقتی دنبال پیدا کردن گراز های دیگر رفتیم ، چون خیلی دیگر شجاع شده بودیم به همیچین سفره صبحانه دلچسبی رسیدیم

خیلی مزه داد نه فقط صبحانه که صاحبخانه یهو میهمان مان کرد ! بلکه خود صاحبان خانه که کلی دل شان دریایی بود. پدر خانواده کنارمان نشست و برای مان قصه گفت قصه از کودکی هایش و این خانه برای مان گفت که ما فقر فکر داریم که کارمان در محیط زیست به این رسیده است برای مان گفت که فصل جفت گیری پرنده ها باید حریم شان را حفظ کنیم و با دنبال شان گشتن اسباب ناراحتی شان را ایجاد نکنیم ! برای مان گفت آب مصرفی شان با جمع کردن باران تهیه می کنند ! گفت وقتی برای جلسه با مسئولین منطقه دعوتش می کند نمی تواند فقط بشنود گفت من این را باور ندارم که احترام گذاشتن یعنی فقط بشین و گوش بده و نظر و انتقاد نده ! گفت اگر اینطور است خب چرا اصلا به ما می گویند برویم صدای شان را ضبط کنند بفرستند ! یک ساعتی بیشتر با هم گپ زدیم و گفت خیلی وقت است که کسی نبوده که درد دل کنم !

ما کوله مان را از مهر و سوال و شگفتی پر کردیم و از در زدیم بیرون که ایشان را دیدیم :

کیف چیدیم از بودنش از رقص قلم مویش و رفتیم برای کمی ولو شدن

که سر از اینجا در آوردیم

و یک دوست جدید هیجان انگیز دیدیم که عقبکی داشت ماموریتش را انجام می داد و از ته دل شگفت زدگی را چشیدیم و دل به نسیم راه دادیم

 

از سرگین غلطانک عزیز خداحافظی کردیم و به مروارید های روییده بر درخت گز رسیدیم ! من تا حالا گز با شکوفه هایش ندیده بودم ! شاهکاری است این موجود :

و با ذهنی پر از هوای آرامش و قلبی سرشار از نبض زندگی رفتیم یک جایی برای گم شدن پیدا کردیم یک جایی که اینجا بود

و بعد از رفتن از اینجا خود را در جایی دیگر پیدا کردیم

یک قاب پر از آسمان ، کوه ، سبزه ، گندم ، نسیم ، بوی آتش ، نوای بازی کودکان ، آواز خروس ، سلام علیک سگ ها و بوی خوش پونه !

و خب این پیدا شدن با گم شدنی دیگر کامل شد این بار اینجا گم شدیم در بین امواج شقایق ها و گلزارها و حقیقتا دلیلی برای پیدا شدن سخت پیدا می شد

و امسال یعنی ۱۴۰۱ در چنین جایی در روز ۴ اردی بهشت متولد شدم ! جایی که علی رضا دستم را گرفت و برد و وقتی به خودمان آمدیم به جای دست بال داشتیم !

 

و در راه یک رفیق قدیمی دیدیم که پریدیم از ماشین بیرون تا دیداری تازه کنیم

 

و دیداری که داشتیم برای مان از مکان های کهن اطراف آنجا گفت و قرار شد که سری بزنیم پس رفتیم تا جایی که ایستادیم و تمام قد به نظاره برخاستیم

شکوه یک منظره را ، یک آرامگاه که گویی خود ایستاده بود آنجا که خورشید را آسمان را کوه را به تمامی زیارت کند

و کمی آن طرف تر به دیدار مردگانی رفتیم که قصه های شان از هزاران سال قبل گویی سربه مهر مانده است ، مردگانی با سنگ قبرهایی شگفت !

 

و در مسیر با یک رفیق چشم تو چشم شدم که خب لطف کردند ماندند تا ثبت شود این دیدار

دیگر نوبت ولو شدن بود ! نوبت چسبیدن به خاک و تکیه کردن به زیبایی گلستان ، نوبت پر شدن از آواز پرنده ها در کوهستان

 

و فردا صبح بعد از یک دل سیر پرواز کردن

زدیم به جاده تا به یک جای دیگری برسیم برای گم شدن

 

به خودمان که آمدیم دیدیم اینجا در آبشار لوه جایی در منطقه گالیکش گلستان گم نه ، غرق شده ایم از ذوق چنین شکوهی که در عکس و فیلم نمی گنحید ! آبشاری محصور در بین درختان بلوط کهنسال با سنی بیش از ۳۰۰ سال ! با ممرز و افرا و انجیلی سلام علیکی کردیم و از بودن شان حض برد یم و آنجا با دوستان محلی دمی به گفتگو ایستادیم و آن ها برای مان از قصه های پر از گنج آن منطقه و جویندگان آن گنج ها گفتند ! از وجود اسکلت هایی که در منطقه ای در زیر آبشار پنهان است !

و من با خود می اندیشیدم که این رود با خود چه قصه ها به دریا می برد !

 

نوبت برگشتن بود ، برگشتن به آشیانه مان ، البته که در راه از کلوچه غافل نشدیم هیچ ! سر راه با نانوای خانمی آشنا شدیم که کوله مان را با نان پر کرد ! 

 

رفتیم و ماندیم و لحظات را تا می توانستیم نوشیدیم و با کلی قصه در رگ های مان از هوای آنجاها برگشتیم و دیگر هیچ وقت آدم قبل سفر نشدیم و نخواهیم شد این ماهیت سفر است ! ماهیت هر لحظه از زندگی است که از آن گذر می کنیم ! و در سفر این گذر خود را قاب کرده نشان می دهد ! سفر برای من یک معلم عزیز و دوست داشتنی است معلمی که اجازه می دهد با طی کردنش خودت را بیابی ! دیگری را بیابی !

 

معلم عزیزم ! « سفر گرامی » روزت مبارک !

 

 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

انتظار سقوط

امروز بی هیچ ثبت نام قبلی ای من را به کلاس شان پذیرفتند ، ایشان را می گویم. 

زیر شرشر باران و آواز گنجشک های خیس، از پس شیشه های عینک که هم آغوشی باران را به وظیفه دیدن ترجیح داده بودند، ولنگارانه در کلاسی بی در پرسه می زدم و هر از چندگاهی رخصت این را می یافتم که اساتید سر به زیری را نظاره گر باشم که هستی شان با سقوط در هم تنیده شده است و در واپسین لحظات نیز انعکاسی از بودنی وارونه را نمایان می شوند. بودن حیاتی که  سربه فلک کشیده گی اش از سقوط اینان جان گرفته است، سقوطی که نه نیست شدن که خود پروازی است به درون از درونی دیگر. 

اساتیدی که کلام شان ، همه بودن شان بود، امروز من افتخار این را داشتم که شاگرد قطره های باران باشم ، آن هایی که گران مایانه بر شاخه نشسته بودند در کنج جوانه ها در پناه گل های کوچولو. 

پی نوشت : دوستان عزیز این کلاس را از دست ندهید و به دیگران دوستانتان نیز پیشنهاد دهید. چتر ببرید ولی گاهی نیز آن را ببندید .

۰ نظر
هیوا علیزاده