۳ مطلب با موضوع «کتابخانه :: یادداشت :: از کودکی» ثبت شده است

ردپای دوم از کودکی که معلم عروسک هایش بود

 

 

 در نوشته قبلی از این گفتم که معلم عروسک هایم بودم و اینجا لازم است بگویم فقط معلم عروسک هایم نبودم ، تعدادی هم دوست خیالی داشتم که برخی در برگزاری کلاس به من کمک می کردند و همکار بودند ! تعدادی هم جز شاگردان بودند و کنار عروسک ها می نشستند !
روزهایی بود که اجازه داشتم دوستان خیالی ام را سر سفره کنار خودم بنشانم  اگر اشتباه نکنم جمعه ها بود چون پدرم هم سر سفره بود ،  آفتاب هم بود ، پس احتمالا ظهر جمعه‌ها بوده ! هنوز با گذشت حدود سی و سه سال !  خیلی شفاف انعکاس نور از سبزی خوردن های وسط سفره ، گل های سفره که زیر نور رنگ به رنگ می شدند خوب یادم هست ! 
گویی آفتاب سر سفره جای امنی در دل می نشیند، شاید تاثیر لقمه‌هایی است که درش نور هم پیچیده می شد !
و سر همین سفره 
دوستان خیالی من هم ازشان پذیرایی می شد !
هنوز هم که بهش فکر می کنم یادم نمی آید هیچ رفتار غیرطبیعی با این دوستانم از طرف مادر و پدر و بقیه خانواده که سر سفره می نشستند  دیده باشم ! گویی دوستان خیالی من پذیرفته شده بودند ، حق داشتند بشقاب خودشان را داشته باشند ، من حق داشتم با آن ها صحبت کنم ، اساسا هیچ یادم نمی آید کسی من را از ارتباط با چنین دوستانِ نادیدنی منع کرده باشد .
یادم هست آنقدر به رسمیت شناخته می شدند که مادرم به من می گفت : « ازشون بپرس، غذا را دوست داشتند ؟ »
بعد هم همگی با هم سفره را جمع می کردیم و لای هر تای سفره مقداری نور جا می ماند 



جایگاه چیدن عکس :
آلبوم خانوادگی هیوا

۰ نظر
هیوا علیزاده

ردپای اول از کودکی که معلم عروسک هایش بود

 


بله! این من هستم هیوا، در قاب یک عکس نیمه سوخته از یک آلبوم قدیمی!
اینجا نزدیک به همان زمانی است که من خودم مدرسه نمی رفتم  و دوستان خیالی و عروسک هایم را که شامل یک قورباغه پارچه ای و یک میمون با چشم های دکمه ای و یک عروسک کاموایی و یک دختر با موهای کوتاه مجعد و عکس یک گربه بر پیراهنش ، که همه این ها، تنها عروسک های من بودند، برای کلاس درس، ایشان را سوار بر فرغون می کردم و در باغ محل زندگی مان به گردش می بردم و زیر درخت نارون باغ پتویی پهن می کردم و برای شأن از فصل پاییز از زردی برگ ها از بلبل های لای بوته های گل محمدی  می گفتم و تک تک شأن را می بردم تا اگر گلی هست از نزدیک او را ببویند !
بهشان یاد می دادم چطور آرام و ساکت باشند تا گنجشک ها نزدیک شأن بیایند و برای شأن از هدهدی می گفتم که در خیابان خاکی وسط باغ می نشست و  تاجش را باز می کرد ، برای شأن از روباهی می گفتم که جوجه های مامان را برده بود و اعتراف می کردم با این حال من روباه را خیلی دوست دارم و این از رازهای ما بود . با هم به دور درخت سرو جمع می شدیم و من با گل های درخت برای شأن گردنبند درست می کردم و باورتان بشود یا نه ، هنوز هم لبخند میمون با آن چشم های دکمه ای اش را یادم هست .
برای شأن می گفتم از آرزوی معلم شدنم و از اینکه دلم می خواهد یک معلم واقعی باشم و آن ها به من می گفتند که الان هم معلم واقعی هستم ، البته آن ها حرف پدرم را تکرار می کردند ، هر وقت با دوستان خیالی و عروسک هایم پیش پدرم می رفتم که گاهی مشغول نجاری یا آهنگری و یا کتاب خواندن و یا نوشتن بود ، همیشه جا داشت برای اینکه کنارش بنشینیم و حال و احوال عروسک ها و دوستان خیالی ام را می پرسید ، از میمون می پرسید امروز بهت با خانم معلمت خوش گذشته و میمون با لبخند پاسخ می داد بله و کلی چیز برای پدرم تعریف می کرد از بوییدن گل ها تا جمع کردن سنگ ها و گاهی هم از این می گفت که چطور با همکلاسی هایش دعوا کرده است !

 

این یادداشت ادامه خواهد داشت

۰ نظر
هیوا علیزاده

کودکی ام در برف

گاهی از من می پرسند چرا هیوا را می نویسی هی وا 

کوتاه ترین پاسخم این است :

« هیوا بودم ، هی وا شدم»

و پاسخی کمی بلندتر : 

وقتی یک کوچولویی به این دنیا آمد که من باشم 

تصمیم گرفتند هیوا بنامندش

نامی کردی به معنای امید و آرزو 

نامی که یادگاری اوست برای من 

و معنایی که من را به زندگی گره زد! 

این هیوا قد کشید

بزرگ شد 

و در مسیر این قدکشیدن ها 

بارها له شد 

بارها شکست 

بارها گم شد 

بارها سوخت 

آتش گرفت 

و 

دوباره زاده شد 

پیدا شد 

بال گشود

ریشه داد 

و دوباره و ...

و آن چیز که در او نقش بست این است که تنها چیزی که دائمی است خود «تغییر» است 

باور به تداوم تغییر 

از من ، من ای ساخت که به جای مقابله با

باد 

با آب

با آتش 

جزئی از آن ها بودن را بپذیریم 

بپذیرم که من محصول همین تداوم تغییرم 

دلم خواست ردپای این باور 

ردپای سقوط هایم

ردپای جاری شدن هایم 

ردپای این من ای که از من زاده شد 

جلوی چشمانم باشد 

این چنین شد 

که 

هی وا شدم 

و نقطه هایم را به باد سپردم 

که چون دانه های بکارد هرجا که خاک حاصلخیزی برای شان یافت

• 

هی وا شدم 

تا یادم باشد 

گسستن ها بخشی جدایی ناپذیر از زیست زندگی 

است 

گسستن هایی که گاهی خود را با نارفیق شدن رفیقان نشان می دهد 

گاهی با سفر کردن آن ها که بودند 

و 

گاهی با مرگ زندگان

و

گاهی با به خاک سپردن باورها 

و 

...

هی وا شدم 

تا قلابی داشته باشم برای وصل شدن به زندگی

آن گاه که نایی برای زیستن نیست

• 

حدود ده سال پیش برای اولین بار روی گل نوشتم 

هی وا 

وقتی داشتم سفالگری می کردم 

و 

هی وا 

خوب روی گل نشست ! 

گویی خاک دستم را گرفت تا یادم بدهد چطور نام ام را بنویسم ! 

جمعه ۲۹ اردیبهشت برای اولین بار یک هیوای کوچولوی ده ماهه دیدم در آغوش یک زن

و اینطور ملاقات مان رقم خورد : 

زنی صدا کرد :« هیوا اینجا را ببین » 

و من برگشتم 

و اینطوری شد که چشمان هیوا در هی وا گره خورد 

چشمان سیاه کوچولویی که کنجکاوانه دنیا را 

می کاوید 

جلو رفتم و گفتم :« من هم هی وا هستم ، از آشنایی ات خوشحالم هیوا »

و او لبخند زد 

و 

دو دندان کوچولوش همچون مرواریدی درخشید 

و 

به شیوه او به هم دست دادیم ! 

دست هیوا در هی وایی 

 

جایگاه چیدن عکس :

آلبوم خانوادگی هیوا - حیاط خانه ۱۳۶۹

 

۰ نظر
هیوا علیزاده