۱۲ مطلب با موضوع «کتابخانه :: یادداشت :: از معلمی» ثبت شده است

آموختن مهارت هایی برای آموختن

 آبان سال ۱۳۹۳ بود یعنی ده سال پیش ! که برای اولین بار عبارت « 4RS » را شنیدم از یک پروفسور آموزش به نام Dr Tony Eaude  که از آکسفورد آمده بود ! حالا من چطوری انقدر دقیق تاریخ یادم هست ! چون ردپایش را روی وبلاگ قدیمی ام همان موقع گذاشته بودم ، تو هم بخواهی می توانی اینجا کلیک کنی و سری بهش بزنی . 

همان موقع یکی از سرنخ های مهمی که در آن کارگاه چند روزه به دستم آمد همین « 4RS » بود و البته هست ! که این R به چهار واژه اشاره دارد که درک آن ها و تمرین کردن شان همچون عضله هایی عمل می کند که امر یادگیری را تقویت می بخشد این چهارتا این ها هستند * : 

درباره اینکه هر یک از این R ها چه هستند و چه می کنند حرف های زیادی هست که می توانید با جستجو کردن درباره هر یک اطلاعاتی به دست آورید. 

آن چیز که در بین این R ها از نظر من گرانیگاه ماجر  در امر آموختن است ، واژه Resilience می باشد که ترجمه هایی مانند تاب آوری، انعطاف پذیری و .. برای آن ذکر شده است که البته پیشنهاد من این است برای درک آن معنی از این واژه که من با آن ارتباط بیشتری دارم ویدئو زیر را مشاهده کنید :

 

 

دلیل اینکه به این واژه توجه بیشتری پیدا کردم دوره ای بود که امسال یعنی سال ۱۴۰۲ به مدت چند ماه تحت عنوان « خلاقیت ایرانی برای جهان آینده » شرکت کردم . یکی از عباراتی که راهبران این دوره تکرار می کردند « قرار در بی قراری » بود اینکه گویی مردمی که در سرزمین ایران زیست کرده اند در برابر بی قراری های ذاتی این سرزمین به جای فرار ، قرار را انتخاب کرده اند ! قراری که برای امکان پذیری اش انعطاف پذیری و تاب آوری ای شایسته این زیست بوم را لازم داشته است . از طرفی دیگر یکی دیگر از کلیدواژه های مهم این دوره برای من کلممه « انس » بوده و هست ، اینکه در انس برقرار کردن است که شناخت ایجاد می شود و چیزی که با آن مانوس باشی در تو حس لذت ایجاد می کند حالا این ها را بگذارید کنار هم و کنار جمله ای که در تصویر بالا زیر کلمه Resilience نوشته شده است : 

Enjoy the Feeling of Learning

 اینجاست که ترجیح می دهم فعلا سکوت کنم !

 

* : ترکیب 4RS در موارد متفاوتی مانند محیط زیست ، مارکتینگ و ... نیز وجود دارد که در آن موارد شامل سرواژه های دیگری است. 

۰ نظر
هیوا علیزاده

من و تو یک مبارز هستیم

چند ماه پیش وقتی برای چندمین بار کتاب دشمن را در جمعی می خواندیم ، یک پرسش در ذهنم جان گرفت و آن اینکه : 

تفاوت کلمه های جنگ و مبارزه  در چیست !

بماند که از خیلی وقت پیش هم در حال شخم زدن افکارم برای بازکشف معنای « معلم » بودم و از چندی پیش نیز با یک پادکستی که میزبانش یعنی احسان ایپکچی، واژه ها برایش مهم است، آشنا شده بودم . یک جایی این پرسش ها و جستجوگری ها به هم گره خورد و من یک جرعه نوشیدم از پادکست « می » که به جانم نشست :

                           

برای شنیدن و خواندنش می توانید کلیک کنید

در جایی می گوید : «  مبارزه – به معنای شکوفایی خویشتن و آشکارگی خود است – در این معنا مبارزه ماموریت یکباره و یک روزه و گاه گاهی و حسب غلبه بر غیر نیست بلکه زندگی یعنی مداومت در مبارزه.  » می توانم بگویم این عبارات نقطه عطف اتصال من به معنای مبارزه بود . گویی چیدمان این واژه ها آینه ای شد در برابر اینکه من  کیستم ! در تمام این سال ها گویی در راهی بوده ام از جنس مبارزه .

شنیدن این اپیزود پادکست « می » شبیه این بود که یکی روی شانه هایم زد و گفت : « سلام » . 

گویی قرار است معلمی آن داربستی باشد که کمک کند برای این ابراز، این آشکار شدن چیزی از خود و این داربست از پایه معیوب خواهد بود اگر خودش در راه تلاش برای این شکوفایی برای کشف خویشتن نایستاده باشد !

اینچنین است که یکی از مولفه های تعریف معلمی برای من شد، مبارزه ! سرنخ های دیگری نیز از ویژگی های معلم یافته ام  که به مرور به اشتراک خواهم گذاشت. 

  

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

ردپای دوم از کودکی که معلم عروسک هایش بود

 

 

 در نوشته قبلی از این گفتم که معلم عروسک هایم بودم و اینجا لازم است بگویم فقط معلم عروسک هایم نبودم ، تعدادی هم دوست خیالی داشتم که برخی در برگزاری کلاس به من کمک می کردند و همکار بودند ! تعدادی هم جز شاگردان بودند و کنار عروسک ها می نشستند !
روزهایی بود که اجازه داشتم دوستان خیالی ام را سر سفره کنار خودم بنشانم  اگر اشتباه نکنم جمعه ها بود چون پدرم هم سر سفره بود ،  آفتاب هم بود ، پس احتمالا ظهر جمعه‌ها بوده ! هنوز با گذشت حدود سی و سه سال !  خیلی شفاف انعکاس نور از سبزی خوردن های وسط سفره ، گل های سفره که زیر نور رنگ به رنگ می شدند خوب یادم هست ! 
گویی آفتاب سر سفره جای امنی در دل می نشیند، شاید تاثیر لقمه‌هایی است که درش نور هم پیچیده می شد !
و سر همین سفره 
دوستان خیالی من هم ازشان پذیرایی می شد !
هنوز هم که بهش فکر می کنم یادم نمی آید هیچ رفتار غیرطبیعی با این دوستانم از طرف مادر و پدر و بقیه خانواده که سر سفره می نشستند  دیده باشم ! گویی دوستان خیالی من پذیرفته شده بودند ، حق داشتند بشقاب خودشان را داشته باشند ، من حق داشتم با آن ها صحبت کنم ، اساسا هیچ یادم نمی آید کسی من را از ارتباط با چنین دوستانِ نادیدنی منع کرده باشد .
یادم هست آنقدر به رسمیت شناخته می شدند که مادرم به من می گفت : « ازشون بپرس، غذا را دوست داشتند ؟ »
بعد هم همگی با هم سفره را جمع می کردیم و لای هر تای سفره مقداری نور جا می ماند 



جایگاه چیدن عکس :
آلبوم خانوادگی هیوا

۰ نظر
هیوا علیزاده

گفت : میشه با موهات بازی کنم

 


ردپایِ یک  تجربه
از راهی که در آوا می پیماییم

آوا نامِ یک شبه خانواده است که تلاش اش ایجاد بستری برای رشد همه‌جانبه کودکانی است که بی سرپرست و یا بد سرپرست به زیست در این سرزمین دعوت شده‌اند !
آوا می خواهد صدایی باشد برای شنیدن اینکه کودکان بسیاری در همین نزدیکی به کمک و همیاری ما آدم بزرگ ها نیاز دارند

آوا می خواهد صدایی باشد برای اینکه یادمان باشد
« انسان » شدن را تمرین کنیم
حتی اگر از آن بسیار دور باشیم وقتی رنگ خاکستری جهان زیست مان کم نیست !



پی نوشت :
هیوا در آوا پروژه « گامی با هی وا در آوا » را راهبری می کند که شامل تلاش در راه ساخت بسترهای یادگیری برای مربیان و کودکانِ  آوا است. یکی از کارهای هیوا در آوا ، راهبری کتابخانه‌ی بچه های آوا می باشد. 

جایگاه چیدن عکس :
خانه‌ی آوا - شهریور ۱۴۰۲

برای ورود به سایت موسسه خیریه آوا برای آشنایی بیشتر کلیک کنید
 

۰ نظر
هیوا علیزاده

ردپای اول از کودکی که معلم عروسک هایش بود

 


بله! این من هستم هیوا، در قاب یک عکس نیمه سوخته از یک آلبوم قدیمی!
اینجا نزدیک به همان زمانی است که من خودم مدرسه نمی رفتم  و دوستان خیالی و عروسک هایم را که شامل یک قورباغه پارچه ای و یک میمون با چشم های دکمه ای و یک عروسک کاموایی و یک دختر با موهای کوتاه مجعد و عکس یک گربه بر پیراهنش ، که همه این ها، تنها عروسک های من بودند، برای کلاس درس، ایشان را سوار بر فرغون می کردم و در باغ محل زندگی مان به گردش می بردم و زیر درخت نارون باغ پتویی پهن می کردم و برای شأن از فصل پاییز از زردی برگ ها از بلبل های لای بوته های گل محمدی  می گفتم و تک تک شأن را می بردم تا اگر گلی هست از نزدیک او را ببویند !
بهشان یاد می دادم چطور آرام و ساکت باشند تا گنجشک ها نزدیک شأن بیایند و برای شأن از هدهدی می گفتم که در خیابان خاکی وسط باغ می نشست و  تاجش را باز می کرد ، برای شأن از روباهی می گفتم که جوجه های مامان را برده بود و اعتراف می کردم با این حال من روباه را خیلی دوست دارم و این از رازهای ما بود . با هم به دور درخت سرو جمع می شدیم و من با گل های درخت برای شأن گردنبند درست می کردم و باورتان بشود یا نه ، هنوز هم لبخند میمون با آن چشم های دکمه ای اش را یادم هست .
برای شأن می گفتم از آرزوی معلم شدنم و از اینکه دلم می خواهد یک معلم واقعی باشم و آن ها به من می گفتند که الان هم معلم واقعی هستم ، البته آن ها حرف پدرم را تکرار می کردند ، هر وقت با دوستان خیالی و عروسک هایم پیش پدرم می رفتم که گاهی مشغول نجاری یا آهنگری و یا کتاب خواندن و یا نوشتن بود ، همیشه جا داشت برای اینکه کنارش بنشینیم و حال و احوال عروسک ها و دوستان خیالی ام را می پرسید ، از میمون می پرسید امروز بهت با خانم معلمت خوش گذشته و میمون با لبخند پاسخ می داد بله و کلی چیز برای پدرم تعریف می کرد از بوییدن گل ها تا جمع کردن سنگ ها و گاهی هم از این می گفت که چطور با همکلاسی هایش دعوا کرده است !

 

این یادداشت ادامه خواهد داشت

۰ نظر
هیوا علیزاده

ردپای آوای آرش

آرش و تیر و کمانش ، جلوی چشمانم غیب شد ، وقتی یکدفعه دستان تو را روی شانه‌هایم حس کردم! 

گویی امن‌ترین لحظه جهان بود، آن لحظه که زیست‌اش را به من هدیه دادی 

با بچه‌های شبه خانواده آوا رفته بودیم اردو ، موزه سعدآباد ، یکی از جاهایی که بازدید کردیم کاخ ملت بود که روبه رویش مجسمه آرش ایستاده است ! 

وقتی از کاخ خارج شدیم یکی از بچه ها پرسید « این رضاشاه که کمان دستشِ؟ » 

گفتم :« نه ..» هنوز فرصت حرف زدن پیدا نکرده بودم که یکی دیگر از بچه ها گفت « نه بابا! این پسرش» گفتم :« نه ، این مجسمه آرش » ، چند نفر همصدا به هم نگاه کردند و پرسیدند « آرش کی بود » یکی از بچه های بزرگتر گفت :« آها ! تو کتاب فارس مان خواندیم ! » ، گفتم :« می خواهید قصه آرش برای تان تعریف کنم » ، یک بله بلــند به هوا رفت و رفتیم نشستیم روی راه پله هایی در باغ که هم لقمه بخوریم و هم قصه بگویم ، بماند که فکر کنم پنج بار قصه را از وسطاش برگشتم از  اول شروع کردم چون هر دفعه بچه های جدید به مان می پیوستند ! 

چقدر دلم می خواست آرش ، نگاه شأن ببیند وقتی داشتند با چنان شور و دقتی گوش می دادند . بعد از قصه یکی از بچه ها گفت : « کتاب آرش برای کتابخانه میاری ؟» قند توی دلم آب شد گفتم :« حتما » ، گفت :« می خواهم از ته دل کتابش بغل کنم » 

برای اینکه اشک توی چشمام نبیند ! از جام بلند شدم گفتم :« دوست دارید دوباره یکسری بریم پیش مجسمه آرش » و این بار ، دویدیم تا آرش . 

من می خواهم کتاب « آرش » از مرجان فولادوند را برای بچه ها به کتابخانه‌ی آوا ببرم ، اگر شما از این کتاب دارید که می توانید هدیه بدهید و یا اینکه دیگر کتاب‌هایی از « آرش کمانگیر» لطفا اینجا به من خبر بدهید  تا هماهنگ شویم .

نکته : تعدادی از کتابی که خواسته بودم توسط یک دوست عزیز تهیه شد. 

 

جایگاه چیدن عکس : 

کاخ موزه سعد آباد - ۷ مرداد ۱۴۰۲ 

چیدن عکس با : تو کوچولو که با ذوق گفتی «وایسید من عکس بگیرم از شماها و آرش» 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

منشی و نوازش گاندو

من اینجا ردپای منشی اژدهاها می بینم ! که اینجا رفته است تا برگه ماموریت اش را از یکی از رفقای اژدهاها دریافت کند ! 

بله ، یکی از شغل های شریف خویش فرمای من که از سال گذشته خود را بدان منصوب کرده ام ، منشی اژدهاها می باشد . 

منشی اژدهاها هر از چندگاهی با ماموریت های روبه رو می شود که لازم است به کمک تعدادی از کودکان و در برخی موارد بزرگسالان به ماجراجویی پیرامون آن و حل و فصل مسائل بپردازد ۰ 

 

 « خیال‌می‌بافیم ، بازی می کنیم ، می آموزیم  »

 

افراد در گروه های سنی مختلف می توانند میهمان این سفره ها باشند که برای اطلاع از زمان و شرایط سفره مانند گروه سنی و هزینه ها ، لازم است عضو کانال تلگرامی اختصاصی دفتر باشند و برای این کار هم نیاز است که ابتدا فرم مورد نیاز برای پیوستن به کانال را تکمیل کنند که برای این کار کافی است روی لینک زیر کلیک کنید : 

 

فرم اطلاعات شما برای پیوستن به کانال تلگرامی دفتر

 

جایگاه چیدن عکس : 

از دوربین همسر - باهوکلات- سیستان و بلوچستان - اسفند ۱۴۰۱

 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

ساخت قطره قطره قصه ها

یکی از روش های موردعلاقه و از نظر من کارآمد در فرآیند آموزش قصه گویی و قصه بافی با حضور خود مخاطبان است اینکه یک موضوع وارد فضا می شود و حول آن موضوع است که در تعامل با یکدیگر و خود موضوع قصه بافته می شود و در جریان این قصه بافی است که یادگیری اتفاق می افتد. 

در سال های اخیر تجربه های دلنشینی در این زمینه داشته ام چه در ارتباط با بزرگسال و چه در ارتباط با کودکان و چه هر دو باهم ! از برخی مستنداتی دارم و یکی از آن ها طرح درس با موضوع آب برای کلاس اول ابتدایی است که در مدرسه بادبادک اجرا شد که در ادامه یک گزاراش از آن اینجا به اشتراک می گذارم تا کمی در جریان حال و هوای آن قرار بگیریم . امیدوارم شما هم مثل من فریاد شوق کودکان را از درون این عکس ها بشنوید. 

 

 

اگر علاقه مند به مطالعه کامل این ماجرا هستید می توانید اینجا کلیک کنید و فایل پی دی اف آن را دانلود و مطالعه نمایید.

پی نوشت : مستندات برای برخی فعالیت های انجام شده در مدرسه بادبادک به صورت کتابچه تدوین شده و در کتابخانه مدرسه موجود است و همچنین روی وبلاگ « تجربه ها و خلق دانش » نیز مواردی قرار گرفته است که می توانید برای مطالعه بیشتر به آن جا نیز رجوع کنید.

۰ نظر
هیوا علیزاده

رویا را که باور داشته باشی یوزپلنگ به کلاست می آید !

بعضی عکس ها هستند که خیلی صدا دارند خیلی حرکت دارند و خیلی ماجرا ! این یکی از آن عکس ها برای من است . سال ۱۳۹۴ در کلاس پیش دبستانی مدرسه بادبادک . یکی از کارهای من فعالیت در زمینه ایجاد بسترهایی برای آموزش مربیان و همچنین طراحی محتوا است و اینجا در راستای یکی از ماجراهایی است که در نتیجه قصه گویی به آن رسیدیم ! قصه ای که ما را به خیلی جاها بر و خیلی چیزها را پیش ما آورد از جمله جناب یوزپلنگ عزیز . 

راستی می دانستید یوزپلنگ ما دوستی به نام زنبور عسل دارد ؟! اگر باور ندارید به انگشتان ما در این عکس با دقت نگاه کنید صدای ویز زنبورها را خواهید شنید . 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

پرواز خیال با بال هایی از قصه و داستان

اینجا از آن جاهایی است که سوار بر بال های قصه و داستان به آن رسیدیم . یک جایی در سال ۱۳۹۶ و از آن سال تا به امروز من با قصه ها و داستان ها و کتاب ها و کودکان پروازها داشته ام که جای همگی شما در دیدن مناظر باشکوه و شگفت انگیز این پرواز خالی . 

این روزها با دوستان مهربانی گفتگو داشتم که قرار است در کنار هم آغازهایی داشته باشیم از جنس ساختن فضاهایی برای قصه گویی و کتاب خوانی آن هم از جنس پرواز کردنی و طی گفتگوهای مان قرار شد من یکسری از تجربه هایم را با این عزیزان به اشتراک بگذارم تا منظورم را درباره ایده ای که مورد نظرم است بیشتر شفاف کنم . در همین راستا این یکی از پست هایی است قرار می دهم تا در کنار دیگر  پست ها در شرح ایده مطرح شده کمک کند . 

در همین راستا یکی از مقاله هایی که مرتبط به فضای تصویر فوق است و در مجله رشد فردا به چاپ رسید را به اشتراک می گذارم .

 

۰ نظر
هیوا علیزاده