۱۱ مطلب با موضوع «کتابخانه :: شعر» ثبت شده است

شعری از پندار

 

متن از یک نوشته از یک مرد که من اینجا او را « بــــ » می نامم.

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

از شعر و اینک

متن از یک نوشته از یک مرد که من اینجا او را « بــــ » می نامم.

۰ نظر
هیوا علیزاده

از شعر رهایش

متن از یک نوشته از یک مرد که من اینجا او را « بــــ » می نامم.

۰ نظر
هیوا علیزاده

شعری از دیدار

متن از یک نوشته از یک مرد که من اینجا او را « بــــ » می نامم.

۰ نظر
هیوا علیزاده

شعری از جستجو

متن از یک نوشته از یک مرد که من اینجا او را « بــــ » می نامم.

۰ نظر
هیوا علیزاده

شعری از در نخستین پاس شب

متن از یک نوشته از یک مرد که من اینجا او را « بــــ » می نامم.

۰ نظر
هیوا علیزاده

شعری از امید

متن از یک نوشته از یک مرد که من اینجا او را « بــــ » می نامم.

۰ نظر
هیوا علیزاده

شعری از آرمان

متن از یک نوشته از یک مرد که من اینجا او را « بــــ » می نامم.

۰ نظر
هیوا علیزاده

برای ارفتن احمد رضا احمدی

 


من بارها با نوشته هایت برای بچه‌ها لالایی خوانده‌ام ، می دانستی ؟

اولین باری که شنیدم، نوشته ای « نوشتم : باران، باران بارید »
خوب یادم هست، هیچ چیز دیگری را در آن فضای شلوغ
نمی شنیدم ، جز صدای باران !

۲۰ تیر ۱۴۰۲ احمد رضا احمدی از این دنیایی که می شناسیم پرواز کرد و رفت و بسیار ردپاها از خود به جای گذاشت بر برف ، بر باران ، لابه‌لای پرهای گنجشک ها و ...

۰ نظر
هیوا علیزاده

دست هایم را در باغچه می کارم

دست هایم را در باغچه می کارم
سبز خواهد شد
می دانم،
می دانم،
می دانم!
و فروغ جانم من هی وا ، نمی دانم چطور به خود اجازه دادند که تو را از لابه لای کتاب های درسی سیستمی که نمی دانم به اعتبار کدام شایستگی! خود را سیستم آموزش و پرورش رسمی می داند !
حذف کنند !
چطور جسارت کردند چنین حجم از زنانگی، از رویش از زندگی ، از آزادی را زنجیر کنند !
آیا حواس شان نبود که دختری که تو را ازش گرفتند روزی زنی خواهد بود !
آیا نمی دانستند حقیقت زنانگی حصارناپذیر است !
من نمی دانم چطور برنامه ریزان آموزشی یک سرزمین به خود اجازه دادند که بپذیرند تو در برنامه کلاس ادبیات ما نباشی !
بماند که خیلی از انشاهای ما تجلی ردپایی از تو بود !
فروغ جانم من دانسته ام که اینان نمی دانند « پرواز را به خاطر بسپار » اگر چه « پرنده مردنی است » یعنی چه !
فروغ جانم دلم می خواهد بدانی در همان سال های دبیرستان، در روز تولدم یکی از دوستانم که فروغ نام داشت ، کتاب شعر تو را مخفیانه در مدرسه برایم هدیه آورد و تا مدت ها کنج زیرزمین مدرسه جمع ما دخترانی بود که اشعار تو را می نوشیدیم و نگاه مان به نگاه یکدیگر گره می خورد !
و
آری فروغ جانم
ما دست های مان را در باغچه خواهیم کاشت
سبز خواهد شد
سبز 
حتی اگر روزی که دیگر نباشیم



جایگاه چیدن عکس :
کتابخانه هی وا - کتاب دست هایم را در باغچه می کارم - فروغ فرخزاد - تصویرسازی از هدا حدادی- نشر میرماه

۰ نظر
هیوا علیزاده