۴ مطلب با موضوع «کتابخانه :: معرفی :: مقاله» ثبت شده است

ایده ای به نام « مزرعه ما »

تجربه شخم زدن خاک برای پرورندان محصولات یک مزرعه

حدود پنج سالی هست که بر مبنای تجربه ها و مشاهداتی که در مسیر آموختن برای کودکان داشته‌ام دست به خلق داربست هایی برای اندیشیدن زده ام ، اندیشیدن درباره این پرسش ها که چه چیزهایی را به چه شکلی و اساسا به چه دلایلی مناسب است در راه کودکی آموخت .

,    قرار شد سر زمین به من کمک کند و ازش خواستم برگ های چغندر را برداشت کند و او رفت با یک صندلی آمد ! 

یکی از کشف هایم در این راه که داستان خود این کشف فرآیندی است که در حال نوشتن آن هستم تا بتوانم خود را با خود و با دیگران به اشتراک بگذارم ، داستانی طولانی است که هر زمان منتشر شد شما را از آن بی خبر نخواهم گذاشت.

سرنخی که می توانم از پس پرده « مزرعه ما » بدهم این شعر از دیوان شمس مولاناست : 

 

 در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک   به جز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم 

 

تا آن موقع که بیشتر از داستان این کشف بگویم کمی از خود  این کشف بگویم و آن اینکه زمستان ۱۳۹۸ بود ، قبل از شیوع کرونا ،  به این رسیدم که سرنخ آن چیز را که می خواهیم بیاموزیم خوب است سر سفره‌ای بجوییم که از آن خوراک بر‌می‌داریم .  چرا ! چون ما از همان چیزی ساخته می شویم که می خوریم و آن چیز هم که می آموزیم گویی شبیه همین خوراک است ، خوراکی که قرار است جزئی از ما شود .

با همین محصولات که از سر مزرعه مان برداشت می کردیم کلی آشپزی تجربه کردیم

همینجا بود که یک اصطلاح برای من به دنیا آمد و آن اینکه چطور« آموختن را سر سفره ببریم » و شروع کردم به کندوکاو آنچه سر سفره می خوریم ! گویی با دنبال کردن این سرنخ که چه چیزی سر سفره می خوریم می توانم بیابم چه چیزی را سر سفره آموختن خود بگذاریم !

 از دنبال کردن این سرنخ به این رسیدم که آن چیزی که ما می خوریم در یک ارتباط اکولوژیک مرتبط می شود با اینکه ما چه چیزهایی را پرورش می دهیم ، چه چیزهایی را و به چه شکلی سر زمین پرورش می دهیم ، اینکه مثلا اگر ریحان می خوریم چطور آن را پرورش می دهیم ما چه درکی از پرورش آن داریم چه برسد به اینکه حالا مثلا محصول پخت شده ای مانند آش یا کباب بخوریم ! در نتیجه به این رسیدم که برای درک بهتر این پرورش لازم است خود اقدام به پرورش خوراکی ها کنم و در دنبال کردن این سرنخ بود که به مفاهیمی همچون « خاک » ، « آب » ، « باد» « آتش » « یاریگری » و رسیدم ! چرا که برای پرورش یک محصول لازم بود خاک را شخم بزنم و این شخم زدن از دست من تنها بر نمی آمد ، لازم بود برای پاشیدن بذرها بدانم چه زمانی گرمایش مناسب است لازم بود حواسم به شرایط آب و هوا باشد لازم بود آب را به سر زمین بیاورم ! لازم بود یاری داشته باشم تا ذوقم را از بالیدن جوانه گل بادمجان و یا اشک هایم را از پژمردن ساقه های کدو در میان بگذارم ! یاری لازم داشتم تا بگویم قصه گنجشک های سر زمین را قصه کرم های خاکی را قصه پروانه ای که بر شانه ام نشست و

سالاد شیرازی از محصولات به دست آمده از سر مزرعه ما

و در دنبال کردن همین سرنخ ها بود در مسیر همین زیرو رو کردن خاک بود که به گنجی رسیدم ! گنج اسطوره ها ، گنج قصه ها و روایت ها ! ساعت های زیادی کنار زمین زراعتی امان می نشستم به خاک ، به حرکت باد ، به صدای پرنده ها ، به حضور پروانه ها ، به مورچه ها ، به تغییرات یک جوانه خیره می شدم گاهی با چشمانی باز و گاهی با چشمانی بسته ! ساعت ها با یاران آن روزگارم که سرزمین من را یاری می رساندند گفتگوها می کردیم ضمن چیدن علف ها از لابه لای شوید ها و جعفری ها از کشف در اسطوره ها می گفتم از ضرورت توجه به نان در سفره ! ماه ها بدین منوال گذشت و ما از محصولات مزرعه مان سفره های رنگین ساختیم از انواع سالاد و سوپ و آش و و در همین حین من محصول می چیدم برای سفره‌ای از جنس آموختن و می نشاندم در یادداشت هایم !

 

تا اینکه زمستان ۱۳۹۹ از من دعوت شد در یک پروژه آموزشی که مرتبط بود با آموزش تلفیقی معلمان ابتدایی در منطقه ای در سیستان و بلوچستان وارد کار شوم و من که حتی تا آن موقع به سیستان سفر نکرده بودم مهم ترین سوال برایم این بود که از کدام نقطه آموختن را با این دوستان شروع کنم !( - اگر می خواهید گوشه هایی از آنچه در آن پروژه تجربه شد را ببینید کلیک کنید - )  از آن جایی که طبق اصولی که یافته بودم مشاهده گری و شنیدن بسیار می تواند راهگشا باشد شروع کردم به ارتباط گرفتن با مخاطبان از طریق پرسشنامه هایی که در تیم آموزش تهیه می کردیم و از طریق پاسخ ها متوجه شدم که موجودیتی که مخاطب کلاس من با آن ارتباط دلی دارد مفهوم مزرعه است ! بسیاری از معلمان کار دوم شان این بود که سر مزرعه کار می کردند از پرورش گیاهان گرفته تا پرورش دامی همچون بز یا شتر ! به عبارت معلم سیستانی با معلم تهران فرق های زیادی داشت خاک دلش گونه دیگری را پرورانده بود ! مزرعه برای او جایی بود که به پرورش محصولاتش می پرداخت جایی که معنای پرورش را در او شکل داده بود جایی که سبز بودنش برایش مفهوم زیبایی بود او با همه وجودش مفهوم بی آبی را می دانست چرا که مرگ محصولاتش را مرگ سبزی را دیده بود !

آش دوغ از محصولات مزرعه

 بنابراین من مفهوم « مزرعه » را به عنوان یک چارچوب آموزشی ساختم و هر یک از موضوعات آموزشی را به عنوان محصولی در آن تعریف کردم و کلاس ما به این ترتیب پیش می رفت که ما هر بار چه چیزهایی می خواهیم در مزرعه مان بکاریم و چطور از آن مراقبت می کنیم و اینکه چه چیزهایی از آن برداشت می نماییم .

آن موقع که نسبت به تاریخ نگارش این متن می شود حدود ۳ سال پیش از الان ( الان مرداد ۱۴۰۲ است ) هر یک از حروف مزرعه را معادل یک موضوع آموزشی قرار دادم که برای مخاطبی که با مدرسه سر و کار دارد شناخته شده است به این ترتیب که حرف « م » از « مهارت های ارتباطی » ، حرف « ز» از « زبان و ادبیات » ، حرف « ر » از « ریاضیات » ، حرف « ع » از « علوم تجربی و انسانی » و حرف « ه » از هنر ، گرفته شده است .

سر مزرعه که باشی فرصت تماشای خیلی چیزها پیش می آید ! همچون تماشای خسوف ۵ تیر ۱۳۹۹

در نتیجه فعالیت های تلفیقی که طراحی می کردم را سر مزرعه به تحلیل می نشستیم و بررسی می کردیم که آن فعالیت مثلا فعالیت ساخت و اجرای موسیقی یا طراحی و اجرای نمایش و یا یک آشپزی چه آموزش های را برای کودک به همراه خود دارد .

سر مزرعه ما که باشی فرصت تجربه خیلی چیزها محیاست ! همچون تجربه آشپزی خورشیدی با محصولاتی که برداشت می کنی

در پس این ۳ سال که از آن روزها گذشته است و من همچنان به نوعی خویش فرما مشغول ادامه روی پرسش های اساسی خویش در زمینه آموختن هستم ، مفهوم « مزرعه » در اندیشه من رشد یافته است و یکی از نمودهای این رشد یافتگی شکل گیری « مزرعه ما » است که در انتخاب حروف آن تغییراتی صورت گرفته است به این صورت که حرف « م » از « مطالعات اجتماعی شامل تاریخ و جغرافیا  » ، حرف « ز» از « زبان های مختلف و ادبیات » ، حرف « ر » از « ریاضیات » ، حرف « ع » از « علوم تجربی و انسانی » و حرف « ه » از هنر  و « ما » از « مهارت های ارتباطی » است .

حضور من سر مزرعه ما و رسیدگی به آن با وجود همه سختی ها و کلی نمی دانم هایش ، بسیار فراوانی برای من داشته است به عنوان مثال شخصیت منشی اژدهاهادوستان و همچنین سفره هایی که دفتر اژدهاهادوستان برای آموختن پهن می کند خود همه محصول همین « مزرعه ما » می باشد.

 

در مسیر مشاهده‌گری و کندکاو در مزرعه یکی از چیزهایی که در این سال ها کشف کرده ام این است که

« خاکِ ادبیات کودک » خاکی غنی برای « مزرعه ما » است چرا که تنوعی از محصولات از مشاهده‌گری و پرسشگری گرفته تا موضوعاتی که عناوین آموزشی در کتاب های درسی است را می توان در خاک این مزرعه پرورش داد .

به عنوان مثال با پرداختن به یک داستان یک کتاب مانند« آبی کوچولو و زرد کوچولو » می توان به آموختن مفاهیم مربوط به اعداد ، اندازه گیری، جمع و تفریق و .. از ریاضیات پرداخت و یا به آموختن واژه هایی که مربوط به احساسات مختلف می شود و یا نحوه بیان آن و  از آموزش فارسی و زبان  یا مهارت های ارتباطی پرداخت و یا اینکه به خلق آثار هنری با نگاه ترکیب رنگ ها وصداها و  ساخت داستان هایی در ادامه داستان موجود پرداخت که به نوعی پرداختن به هنر است و ردپای علوم را در این کتاب با مفهوم رنگ ها و ترکیب آن ها ، نحوه جابه جایی ها ، حل مساله و دنبال کرد . که نحوه به این پرداختن ها خود چیزی است آموختنی که بزرگسالانی که در ارتباط با کودک هستند می توانند آن را بیاموزند و من امیدوارم بتوانم در همکاری با گروه های مختلف فرصت این آموختن را برای خود و دیگران در تعاملی سازنده ایجاد کنیم چرا که لازم است به نقش خود سر مزرعه ما آگاه باشیم تا نحوه پرداختن مان به یک محصول تا جای ممکن به محصول دیگر آسیب نرساند و یا اینکه اساسا بدانیم دست به پرورش چه محصولاتی، در چه زمانی در ارتباط با کودک مان بپردازیم و از نظر من همین این ها آموختنی است ، آموختنی که مزه‌اش تنها در دیگ صبوری درمی آید !  

البته ایده « مزرعه ما » که اینجا مطرح شد لایه های مختلفی دارد که همانطور که گفتم در حال نگارش آن هستم و امیدوارم بتوانم به زودی به عنوان کتابی از محصولات این مزرعه با شما دوستان  به اشتراک بگذارم.

به شنیدن آواز یک مزرعه دعوت هستید : 

 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

چه شد که به قاطر، سواری دادیم ؟

امروز اولین جلسه از دوره « مبانی خلاقیت ایرانی برای جهان آینده» است که با معلمی آقای مهندس بهشتی در فضای مجموعه « هنر فردا » ، برای من آغاز شد .

آخر حرف را اول بزنم : « خیلی به من خوش گذشت »

به طور کلی از یک جایی به بعد هر دوره ای را که شرکت کردم به خاطر پرسش هایی بوده که ذهنم را مشغول کرده ، دلیل شرکتم در این دوره هم مستثنی از این نیست . بماند که یکی از سوالاتی که ذهنم را، الان که دارم می نویسم مشغول کرده است این است که : « چطوری سیستم آموزش و پرورش رسمی و آموزش به اسم عالی !  بسیاری از سوال های من را سلاخی کرد ! انقدر که مدت ها طول کشید تا دوباره به خودم بیایم ! به خودم بیایم که پرسش هایم برای من با ارزش است و دلم می خواهد برای یافتن پاسخ های شان تلاش کنم و  خود این  تلاش برای من زیباست »

تلاشی همچون شرکت کردن در این دوره با موضوع خلاقیت ، آن هم تاکید بر فهم خلاقیت ایرانی ! بماند که همان جلسه اول یک ربعی دیر رسیدم چون نمی دانستم حواس پرتی بزرگی برای من به نام گل های آبشار طلایی در مسیر رسیدن به محل برگزاری کلاس وجود دارد ! خب تو بگو میشود ، بدون احوال پرسی و عیددیدنی از چنین آبشاری گذشت !

بالاخره وارد مجموعه شدم و با پرس و جو در طبقه اول اتاق چهار ، بهشتی و همکلاسی ها را پیدا کردم، آن هم سر سفره یک باغ ایرانی که روی پرده نمایش در حال عشوه گری بود .

تصویری از باغ شازده ماهان کرمان 

بهشتی داشت از واژه باغ می گفت و واژه خیابان ، اینکه خیابان با جاده فرق دارد ، اینکه خیابان ریشه در باغ دارد ، اینکه ابداع ایرانی است ، اینکه خیابان خودش می تواند مقصد باشد مانند خیابان چهارباغ ! خیابان راهی است که از دو طرف درخت دارد و جوی آب و پیاده رویی وسیع که بشود در آن پیاده روی کرد در صورتی که جاده این نیست جاده قرار نیست محلی برای پیاده روی باشد .

بهشتی این ها را می گفت و من در دلم قند آب می شد : « آخجون چه کلاس درستی آمده ام و در ذهنم پرسش هایی شکل گرفت مثل اینکه : راهنمایی رانندگی ما خیابان را چه تعریف می کند ؟ اصلا می داند خیابان چیست ! » دکمه گفتگوی درونی را که خاموش کردم شنیدم بهشتی می گوید آن موقع که اصفهانی ها خیابان داشتند ، در فلورانس و پاریس خبری از خیابان نبود ! بلکه راه هایی بود بی دار و درخت ، درخت ها خارج فضای شهر جای داشتند ! و ادامه داد ، این سیاحان اروپایی هستند که وقتی آمدند ایران و با خیابان ها آشنا شدند و کیف بردند آن را به سرزمین های خودشان هم منتقل کردند .

اگر اشتباه یادداشت نکرده باشم با آن همه سرو صدای درونی ! بهشتی گفت ، ناصرالدین شاه بوده که ایده بلوار را از شانزالیزه الهام می گیرد و در ناصریه یعنی همان ناصر خسرو پیاده می کند .

بین همین حرف ها بود که صحبت از معماری مساجد در ایران شد ، از مسجد شیخ لطف الله که در کل جهان اسلام به گفته بهشتی گویی بی بدیل است .

یک جایی بهشتی یک چیزی گفت که خیلی به من چسبید گفت : « مسجد نصیرالملک به گونه ای ساخته شده است که گویی حرف اش این است که نیایش کردن یک جشن است »

چون از نظر من هم شخصا نیایش همراه با رقص و آواز و پایکوبی همراه است، وقتی از ته دل می خواهم از همه هستی سپاسگزاری کنم وقتی کلی ذوق می کنم که فرصت زیستن دارم معمولا موزیک را روشن می کنم و از ته دل با قر فراوان می رقصم !

الان که دارم می نویسم این به فکرم رسید که رقصیدن در نیایشگاهی پر از نور و رنگ با سقف های بلند چقدر می تواند بچسبد !

در ادامه صحبت از معماری، بهشتی به معماری خانه های قدیمی کاشان اشاره کرد خانه ای همچون خانه بروجردی ها و عامری ها که من هم قبلا رفته ام چند بار، بماند که الان نمی دانم کدام ، کدام بود ! بیشترین چیزی که از آنجا به یادم مانده دیوهایی است که ستون ها را بردوش دارند و زانو زده اند ! خیلی از کشف شان آن موقع کیف کردم یک پرواز گنجشکی هم رفتیم کاشان برای بویین گل های سرخ و احوال پرسی با این دوستان دیومان .

بهشتی گفت این خانه ها در حقیقت « نمایش شعر » است ، این عبارت را که شنیدم گویی هزارتا پروانه در قلبم پر پر می زدند داشتم از صندلی کلاس جدا می شدم که نوک خودکارم را روی کاغذ فشار دادم تا جلوی پرواز بی اختیار را بگیرم و به خودم گفتم : « هی وا جانم اینجا کلاس است ، خودت کنترل کن »

آخر می دانی ! دقیقا یکی از نظرهایی که در مسیر مطالعاتم در این سال های اخیر در من شکل گرفته است این است که شاید بهترین چیزی که از ایران می تواند به دیگر نقاط جهان صادر شود « شعر » است ، منظورم صرفا شعر به معنی رقص واژه ها نیست که البته خودش بسیار برای من زیباست ، بلکه جهان بینی شعر گونه است ، مانند آشپزی شعر گونه ، قبول نداری قرمه سبزی جا افتاده خودش یک شعر ناب است ! یا همان طور که بهشتی گفت معماری ما ، یا چیزی که من جدیدا در راه تحقیقاتم کشف کرده ام بافتن شعر در حصیر، نمد، گلیم و قالی و به طور کلی هر آن چیزی که بافته و دوخته می شود ! قبول نداری لباس سوزن دوزی شده مردم بلوچ ، شعری است که می پوشند !

اخیرا دوستان بلوچی را در نوبندیان ملاقات کردم و از راز و رمز لباس های شان گفتگو می کردیم که پرسیدم : چرا روی لباس های تان آینه دوزی می کنید ؟ و زن در حالی که قلیانش را به آهستگی کناری می گذاشت گفت : « آینه ، صفای لباس است » من هنوزم که این جمله را بعد از چندماه دوره می کنم و می نویسم همه وجودم مورمور می شود از این تعبیر ، از این شعر بافته شده بر یک پیراهن !

از نظر من شعر تجلی حقیقتِ مفهوم خلاقیت است ! اینکه تعدادی واژه یکسان را می توانی به اقتضای حال درونت به گونه ای در کنار هم برقصانی که آهنگ وجودش ، ارتعاشی در قلب شنونده اش ایجاد کند و این ارتعاش بر کل هستی تاثیر می گذارد .

مدتی است به این رسیده ام که این ارتعاش نه فقط در چیدمان واژه ها بلکه می تواند در هر چیزی باشد که از ارتعاشی ناب زاده شده است به قولی زیست این مثل که می گوید : « آنچه از دل برآید بر دل نشیند » من بارها و بارها این جذب این ارتعاش را از شاخ های بز کوهی طرح شده بر ظروف سفالین موزه ایران باستان دریافت کرده ام ! شگفت انگیزی حضور شعر ، شعری زیستن فراتر از موجودیت واژه ها !

برگردیم به کلاس ! آنجا خودم را کنترل کردم که پر نزنم عوض اش اینجا پرپر می زنم !

بهشتی گفت : شما فرشی می شناسید که متعلق به حداقل هفتاد سال خود باشد و فرش زشتی باشد ؟ من حرفش را می فهمیدم و قاطع پاسخم خیر بود ، با این حال دوست داشتم بپرسم : کمی از معنای زشت بودن بگوید ، از زیباشناسی بگوید ، که خب نپرسیدم چون به نظرم احتمالا بهش خواهد پرداخت !

بهشتی گفت در گذشته در هر فیلم خارجی که می خواستند یک فضای ثروتمند را به تصویر بکشند ، یک فرش ایرانی هم در کف زمین در قاب دوربین قرار می دادند ! در صورتی که خب جاهای دیگر دنیا هم فرش می بافتند ، چرا فرش ایرانی ؟!

ادامه داد ، چرا چنین شد که این زیبایی از بین رفت ؟! امروز از گره و رج فرش حرف می زنند در صورتی که این ها حسن فرش نیست ، این ها جسد فرش است .

خیلی از کاربرد کلمه جسد حتی به جای جسم لذت بردم ، موافقم این ها جسد فرشی است که کشته شده و نه حتی مرده ، بله ، فرشی که کشته اند، کشته ایم !

در پاسخ به این چرا ، برخی از دوستان از جمله خودم ، وارد گفتگو با بهشتی شدیم . یکی از دوستان نظرش این بود که آیا افزایش جمعیت و گرایش به انبوه سازی نبوده که منجر به از بین رفتن این زیبایی ها شده ؟ یعنی آیا دلیل، انبوه سازی نیست ؟!

بهشتی در پاسخ، از رویکردی استفاده کرد که به نظرم جالب بود ، او گفت : یکسری بدیهیات ما را احاطه کرده است که فکر می کنیم پاسخ همان ها هستند یکی از این بیدهیات « انبوه سازی » است ، بهشتی نظرش این بود که این بدیهیات ممکن است ما را کور کرده باشد و بهتر است هر وقت به این ها می رسیم در برابرش یک علامت سوال قرار بدهیم .

من این حرف بهشتی را به نوعی دعوت به یک پرسشگری، یک تفکر انتقادی نسبت به آنچه برای ما مسلم گردیده ، شنیدم و این چنین رویکردی که در خودش یک دعوت را مستتر داشت به دلم نشست !

من هم نظری که درم شکل گرفت را در میان گذاشتم و گفتم : شاید یکی از دلایل از بین رفتن این زیبایی ها نحوه استفاده ما از تکنولوژی است به این دلیل که این تکنولوژی که مثلا ما در زمینه فرش در حال استفاده از آن هستیم مانند طراحی فرش ، از آنجا که برآمده از مانیست و وارداتی است و هم نتوانستیم آن را از آن خود کنیم ، در حقیقت بستر غنی را به بار نیاورده است چون ما گویی با دست های مان یادگرفته بودیم که بین آنچه می بینیم و می شنویم و لمس می کنیم و ذهن مان ارتباط ایجاد کنیم و این دست ها وسیله ابراز آن هماهنگی خلق شده در ما بوده ، حالا با واسطه قرار گرفتن تکنولوژی در راه این هماهنگی ، گویی خود هماهنگی گم شده است ، مثل اینکه هنوز نتوانستیم دستگاه را تنظیم کنیم و به نظرم دلیل عمده اش هم صرفا پذیرش یک تکنولوژی بدون سازگار کردن اش با خودمان بوده است، گویی با آن غریبه ایم.

الان در نوشته ام این را اضافه می کنم که آن چیزی که می خواهم بگویم شبیه این است که مثلا یک زن برای آشپزی به وسایل آشپزی خود ممکن است عادت کرده باشد ، به میزان حرارت شعله آتشی که روی آن آشپزی می کند حالا وقتی اگر قرار باشد با شعله ای دیگر در جایی دیگر آشپزی کند همیشه یک استرسی دارد که نکند غذای من خوب نشود چون این شعله فرق دارد ! زمان می برد تا قلق شعله جدید به دست اش بیاید ، منظورم از تکنولوژی این شعله است که گویی ما هنوز نمی دانیم چطور آن را تنظیم کنیم ! مثال دیگرش ساز یک نوازنده است که لزوما جدیدترین ساز قرار نیست جای ساز او را بگیرد !  

بهشتی به من گفت : سرنخ خوبی دادی با اشاره به تکنولوژی ، و من را هم همچون هم کلاسی ام دعوت کرد به اینکه به این توجه داشته باشم که حضور تکنولوژی هم از جمله بدیهیات است و لازم است جلوی آن یک علامت سوال گذاشت .

در ادامه گفت به عنوان مثال دستگاه چاپ نمونه ای از حضور تکنولوژی است و وقتی دستگاه چاپ کوتنبرگ وارد ایران شد خیلی کار نکرد در صورتی که وقتی چاپ سنگی که آمد خیلی ماجراها با خود آورد و یکی از دلایل چنین زیستی برای چاپ سنگی این است که امکان نوشتن نستعلیق و سیاه قلم را میسر ساخت ، به عبارت دیگر گویی چاپ سنگی را ایرانی کردیم .

این ها را که بهشتی می گفت باز برای من ردپای دست پررنگ بود، در چاپ سنگی هم ما کلیشه ها را با دخالت دست های مان از آن خودمان کردیم ، در تکنولوژی مربوط به علوم کامپیوتر این دست ورزی کار سختی است شاید راهی را برای اش لازم است یافت .

بهشتی برای اینکه فهم ما را از تکنولوژی از دیدگاه خودش تسهیل کند از چارپایان محترم کمک گرفت ، دوستی به نام قاطر ! بهشتی گفت تکنولوژی چیزی شبیه قاطر است که برای اینکه از یک نقطه به نقطه دیگر برسیم از آن کمک می گیریم که طی مسیر کردن را برای ما سرعت بخشد و تسهیل کند و برای این کار قرار است که ما سوار قاطر شویم ولی گویی یک جای ماجرا این اتفاق افتاده که به جای اینکه ما سوار قاطر شویم ، قاطر سوار ما شده است !

که خب داریم له می شویم زیر این قاطر عزیز و تازه در عجب هم هستیم که چرا به مقصد نمی رسیم . بماند که دیروز از نوشتن امروزم داشتم در ماشین در راه لنگرود با محسن یکی از دوستان در زمینه همین سواری دادن به قاطر حرف می زدم که گفت حتی ما نه تنها به قاطر سواری می دهیم بلکه نمی دانیم قرار است به کجا و کدام نقطه برسیم ، من هم موافقم و به نظرم یک نکته مهم دیگر اینجاست که حتی نمی دانیم از کدام نقطه قرار است این راه را شروع کنیم ! پس ببینید چه قاطر سواری دردناک را بر دوش می کشیم ! به نظرم خود جناب قاطر هم از چنین طی طریقی راضی نیست اگر چه بر پشت من مبارک جای خوش کرده است !

بهشتی ادامه داد  و من از حرف هایش برداشتم این بود که گویی پرسش سر این است که بالاخره دوباره چطور سوار قاطر شویم !

در همین جریان نوین سواری دادن به قاطر بود که بهشتی قصه جذابی از تجربه اش از سفر به لیبی و ترابلس گفت و مواجهه با توالت های ایتالیایی که چون ایتالیایی بود ، بنا برای اش فاضلاب در نظر نگرفته بود ! دیگر خودتان تصور کنید بوی این قصه را !

بماند که چنین قصه های بو داری کم نیست همچون کارخانه فولاد در سرزمینی که آب ندارد !

مشام مان پر شده بود از بوی قصه ها که یکی از هم کلاسی ها گفت به نظرش این از خود بیگانگی شکل گرفته است که منجر به چنین زیستی شده است و لازم است که خودمان را بشناسیم .

بهشتی در این گفتگو پرسشی را مطرح کرد که من به شخصه بسیار کیف بردم و آن این بود که « این شناخت که از آن صحبت می کنید ، چیست ؟ » به عبارتی شناخت چیست ؟

اگر معنای شناخت داشتن اطلاعات است که ما نسبت به گذشتگان مان از چیزهای زیادی اطلاع داریم پس چرا وضعیت مان چنین بو دار است !

دکمه گفتگوی درونی ام با شنیدن این پرسش شروع کرد به سرو صدا کردن ! بله ! واقعا این شناخت چیست ؟ آیا ردپای این شناخت همان جایی نیست که در رویکرد ساختن گرایی ( CONSTRUCTIVISM ) از آن صحبت می شود ؟ اینکه دانش نه چیز انتقال دادنی بلکه چیزی ساختنی است ! آیا وقتی ما شعور را تقلیل دادیم به سواد آن هم سواد محفوظات آن هم محفوظاتی که از طرف دیگران بیگانه با زیست ما دیکته می شود ، کمر به از بین بردن ردپای شناخت نبستیم ؟!

بخشی از گفتگوهای درونی ام را حول محور علوم شناختی و رویکرد ساختن گرایی در میان گذاشتم ، اینکه چطور به هم شبکه شدن نورون های ما ایجاد شناخت می کند و چطور برای ساخت این شبکه تجربه لازم است !

بهشتی گفتگو را ادامه داد و فکر کنم چون هنوز گفتگوی درونی ام روشن بود یک چیزهایی از حرف هایش را نشنیدم و ننوشتم ، به خودم آمدم از این می گفت که گویی راه خوب این ویژگی ها را دارد اینکه هموار، امن و کوتاه باشد و در ادامه اشاره ای داشت به اعداد ارقامی که فکر کنم داشت از این می گفت که راه های قدیمی به مفهوم خوب بیشتر امانت دار بودند تا راه های جدید.

بهشتی سوال دیگری مطرح کرد : ما تا هفتاد سال پیش چطور می دانستیم ؟!

و قصه ای از تیم هواشناسانی در دماوند را گفت که چطور مردم محلی آمدن سیل را پیش بینی کرده بودند در صورتی که تیم متخصص هواشناسی این پیش بینی را نداشت و چادرهایش را سیل برد !

بهشتی استعاره جالبی را به کار برد گفت دانش ما در گذشته شبیه آن چیزی بوده در زمینه آموزش زبان مادری توسط مادر به کودک ! اینکه مادر زبان مادری را اشتباه یاد نمی دهد .

این را که گفت چیزی در من صدا کرد : آیا ما مادر مان را گم کرده ایم ؟!

به خودم که آمدم ، شنیدم بهشتی از موضوع خودآگاه و ناخودآگاه صحبت می کند . اینکه در ناخودآگاه ما دانشی نهفته است و این تداوم می یابد همچون دانشی که مادر به کودکش منتقل می کند و کودک به کودکش و الی آخر !

از نظر بهشتی آن طور که من شنیدم زبان به منظور زبان متکی بر واژه تاثیر بسیار زیادی در انتقال این دانش توسط خانواده به کودک دارد و گفت این راه انتقال بسیار مهم است .

دلم می خواست اینجا یک نظری را در میان بگذارم که به دو دلیل نگفتم ! یکی اینکه احساس کردم شاید زیاد نظر داده ام و دوم اینکه احساس کردم ممکن است از دید جمع وقت کلاس را بگیرم و چون جلسه اول بود گفتم :« هی وا حالا اندفعه نگو ! شاید فرصتی دیگر»

می خواستم بگویم بله موافقم که این زبان واژه ها و تکلم بسیار مهم است از طرفی جدیدا از جمله کشف های جدیدم آن هم به لطف گره خوردن با مقوله بافتن این است که به نظرم چیز مهم تری از زبان تکلم در این انتقال دانش نقش دارد و آن خود نوع زیستن است زیستنی که با خود رنگ و رایحه فضا را مشخص می کند ، زیستی که با خود موسیقی فضا را شکل می دهد ، این فضای زیست است که با خود دانش را حمل کند وگرنه واژه ها قدرت این همه بار دانشی که از نظر من فراتر از سواد و در مقوله شعور و خرد است را ندارد .

جنین در شکم مادر ،  از زمانی که صدای شانه بر تار و پود قالی را می شنود با دنیای مادر ارتباط می گیرد صدای باران صدای آبشار بر شکل گیری مفهوم اینکه من کجاهستم فراتر از واژه ها کار می کنند . بوی آش مادر که ساعت ها برای آن وقت گذاشته است جای هر عبارت دوست ات دارمی را می گیرد و شاید برای این است که جامعه روستایی چشمان متفاوتی دارند ، چشمانی که من در آن ها بارها و بارها دریا را دیده ام ، اتفاقا به نظر من در سیستم آموزش و پرورش رسمی ما بیش از حد به واژه ها ارزش نهاده شده است گویی همه هستی از خلال این واژه ها است که منتقل می شود و شاید به خاطر همین است که هر آنچه که حرف نمی زند را پست شمردیم به جای اینکه یادبگیریم پشه هم زبان خود را دارد و ما ناتوانیم در درک آن ، گفتیم چون هم صحبت ما نیست ارزش زیست ندارد !

زبان هم می تواند به نوعی یک تکنولوژی تلقی شود و با همان تعبیر بهشتی به نظر من این زبان هم همچون قاطری است که به جای اینکه سوار آن باشیم ، سواری می گیرد !

الان که این ها را مینویسم یکدفعه به یاد رمان جان شیفته اثر رمان رولان افتادم که فکر کنم حدود بیست سال پیش خواندم ! جانی که شیفته زندگی بود ! دلم خواست دوباره بخوانم اش !

بهشتی در ادامه موضوع دانش نهفته در ناخودآگاه از کلید واژه « صاحبخانه وجود» استفاده کرد که من فعلا درک نکردم دقیقا منظورش چه بود ، شاید چون آخرهای کلاس بود و من تشنه و گشنه بودم !

فقط این عبارت جذاب را شنیدم نقل قول کرد از  یکی که یادم نیست کی بود ! : ایرانی ها در نساجی کیمیاگری می کنند .

برای من دلنشین بود چون این روزها غوطه ورم در فضای هر آنچه بافتنی است از جمله نساجی ! و واقعا باور دارم کیمیایی به نام نساجی را !

همچنین بهشتی به یک دفتری در زمینه موضوعات مالی دوره قاجار اشاره کرد که گویی حرفش این است که در آمد کاشان ، چهاردرصد کل کشور بوده که این یعنی کاشانی ها کیمیاگری می دانستند و گفت کیمیاگری یعنی اینکه یک چیز به ظاهر بی ارزش را به چیزی با ارزش تبدیل کنیم و خب این برای من در مقوله بافتن بسیار پر رنگ است .

به طور کلی نظر من این است که  اینکه ما قصه بافی می کنیم یعنی خلاقانه مفاهیم مختلف را به هم می بافیم و از آن ها معنای جدیدی می سازیم چیزی که در سرزمین قصه مفهوم می یابد.

از نظر من آنچه بهشتی کیمیاگری می نامد ، بافتن همگون مفاهیمی است با هم، که بستر زیستی را محیا می سازد .

در انتها بهشتی گفت : مهم ترین ثروتی که داشتیم خلاقیت بوده است !

و در انتها من حرف اول را آخر نیز می گویم : کلاس بسیار به من خوش گذشت و مشتاقانه منتظر جلسه دوم هستم و  به خواننده این نوشته می گویم یادت باشد که واژه ها را از زاویه نگاه من می بینی و می شنوی ، خیلی هم جدی اشان نگیر ! خودت سر کلاس استاد بیا و واژه هایت را بچین و با من هم در میان بگذار تا بخوانیم هر کدام چه شنیده و ساخته ایم.

 

نوشته از : هی وا

منبع : از حضور در جلسه اول از دوره مبانی خلاقیت ایرانی برای آینده جهان

تاریخ تنظیم نوشته : ۲۵ فروردین ۱۴۰۲

محل تنظیم : لنگرود روستای لیسه رود دس باغ خانه دوست

 

پی نوشت : از عزیزانی که این متن را می خوانند خواهش می کنم نظر و یا تصحیحات که به نظر شان لازم است در میان بگذارند را برای من بنویسند.

چند راه برای این تبادل وجود دارد :

همنجا روی وبلاگ !

ایمیل من :

Heeva.Alizadeh@gmail.com

  اینستاگرام  ردپا :

   @Rade.paaaa

کلاس در موسسه هنر فردا برگزار شد و در زمانی آزاد کتابی از کتاب فروشی اش را ورق زدم ، کناب آثاری از بهرام دبیری که از دیدن اش لذت بردم . 

۱ نظر
هیوا علیزاده

بازی ، زبان کودکی

چند روز پیش با تعدادی از دوستان درباره نقش آموزش گفتگویی صورت گرفت که دلم خواست اینجا چند خطی بنویسم و یکی از سخنرانی هایی که در این زمینه در رویداد چهارسوق چند سال پیش داشتم را به اشتراک بگذارم . 

به نظرم من وقتی در فضای آموزش کودک کار می کنیم لازم است به مفهوم کودکی و به کودکی به عنوان یک اصل باور داشته باشیم . اینکه موجودی شگفت انگیزی به نام کودک با ویژگی های خاص خود وجود دارد که ما آدم بزرگ ها شانس زندگی کردن در کنارش را داریم و این موجود برای خود یک زبانی دارد که زبانی بین المللی است و آن زبان بازی است . برای ارتباط با کودک لازم است ما آدم بزرگ ها زبان کودکی مان را تقویت کنیم نه اینکه او را مجبور کنیم مانند ما سخن بگوید ! این در طبیعت رشد نهفته است که او تغییر خواهد کرد و زبان آدم بزرگی را فراخواهد گرفت زبانی که خود ما آدم بزرگ ها هم خیلی از آن سر درنمی آوریم و اثبات اش هم از این همه نفهمیدن های مان نسبت به یکدیگر به نظر من روشن است ! به نظر من ما آدم بزرگ ها لازم است زبان آدم بزرگی را بین خودمان تمرین کنیم نه اینکه به عنوان یک قدرت در خود و ضعف در کودک بخواهیم آن را وارد دنیای کودکی کنیم و بعد هم سواد کودک را با معیار اینکه چقدر مثل ما آدم بزرگ ها ارتباط برقرار می کند بسنجیم ! به نظر من اینگونه رفتار کردن با کودک و کودکی نادیده گرفتن حقوق کودکی و از بین بردن زیبایی های دوران کودکی است . 

به همین دلیل با تمام نابلدی هایم در این زبان منظورم زبان کودکی ( وگرنه زبان آدم بزرگ ها را که معلوم است خیلی وقت ها بلد نییستم !) تلاش می کنم راه هایی برای ارتباط با او با این زبان پیدا کنم راه سخت و به مراتب دلنشینی برای من  است که همیشه در حال کشف و یادگیری درباره آن هستم .

در ادامه سخنرانی ام تحت عنوان « بازی ابزاری برای شناخت » که بین دوستان و خانواده تحت عنوان « خرمالو» شناخته می شود را اینجا قرار می دهم . 

 

 

 

سپاس از تیم چهارسوق برای تهیه مستند این سخنرانی و به اشتراک گذاری آن روی کانال آپارات . 

۰ نظر
هیوا علیزاده

دوستی به نام کتابخانه

چند وقتی است که فعالیت هایم تمرکز بیشتری روی کتاب و کتابخانه پیدا کرده است و در حال یادگرفتن هر چه بیشتر در این زمینه هستم .

دیشب که داشتم برای رزومه ام لیست مفاله هایی که نوشتم را مرتب می کردم چشم ام به یکی از مقاله هایی افتاد که بهمن ۱۳۹۸ در رشد مدرسه زندگی از من منتشر شد. محوریت مقاله از نوع به اشتراک گذاشتن تجربه است .

با دوباره خواندن مقاله دلم کلی برای شاگردهای آن دوره ام در جزیره کیش و مدرسه مان تنگ شد . دلم برای کتابخانه مان تنگ شد . متن مقاله و عکس هایش را اینجا قرار خواهم داد فقط قبلش بگویم که دیشب بیشتر و بیشتر فهمیدم که چرا انقدر این سال های اخیر تمرکزم روی کتاب و کتابخانه بیشتر شده است و بسیار از این موضوع خوشحالم .

 

عنوان مقاله : کتابخانه ما ، دوست ما

نویسنده : هیوا علیزاده

منتشر شده در : مجله رشد مدرسه زندگی بهمن ۱۳۹۸

 

من نشسته بودم و آن‌ها دور و برم بودند؛ دیگر تحمل دور نشستن را نداشتند. شاید چون می‌دیدند معلمشان ضمن خواندن کتاب، نقش شخصیت‌های قورباغه و وزغ را با تغییر لحن بازی می‌کند. آن‌ها هم می‌خندیدند، با قهقهه، با لبخند، با نگاه‌هایشان. کم‌کم نزدیک‌تر شدند تا تصاویر کتاب را هم ببینند و کنجکاو شدند نامش را بدانند. این‌طور بود که دوستی‌مان با کتاب‌های کتابخانه آغاز شد؛ دوستی‌ای که فضای نقش‌آفرینی را در بسیاری از روزهای سال تحصیلی ایجاد کرد. مانده به اینکه چه کتابی را با هم می‌خواندیم، یکی نقش پرستاری را ایفا می‌کرد و دیگری صدای دختری غمگین یا پسری خشمگین را درمی‌آورد؛ صدای گرگی که از سفرهایش می‌گفت، صدای باد، باران، و این‌چنین بود که صدای کتاب‌ها در جمع ما شنیده می‌شد. کتاب‌ها فرصت این را ایجاد کردند که تعدادی از ما برای اولین بار نمایش بازی کنند، صحنه‌آرایی انجام دهند و برای اجرایشان تبلیغ کنند.

کتابخانه به عضوی از جمع ما تبدیل شده بود. عضوی همراه، عضوی که نیازهایی داشت؛ مثلاً مرتب نگه داشته شدن، وجود یک تابلو اعلانات برای کتاب‌های جدید و همچنین نصب فهرست رزرو کتاب‌ها. چرا که برخی کتاب‌ها طرفدار زیاد داشتند و باید معلوم می‌شد که نفر بعدی که قرار است آن را میهمان خانه‌اش کند، چه کسی است. این‌چنین بود که از بین خود بچه‌ها مسئول کتابخانه مشخص شد که البته هرچند وقت یک بار تغییر می‌کرد.

کتابخانه ما یک دوست فعال بود؛ عضوی که با دیگران تعامل داشت، کنجکاوی برمی‌انگیخت و باعث شادمانی می‌شد. در پیدا کردن پاسخ پرسش‌ها نیز یک هم‌گروهی خوب به شمار می‌آمد؛ پرسش‌هایی در زمینه استان‌های مختلف کشورمان تا موضوعات دینی یا پرسش‌هایی در زمینه کسب‌وکار و همچنین آشنا شدن با مفاهیمی همچون همدلی و کنترل خشم.

کتابخانه ما حتی در هنگام ورزش، مثل فوتبال، هم یک یار برای هر دو تیم بود. یک روز که بچه‌ها در حین بازی با اتفاقی روبه‌رو شده بودند و نمی‌دانستند خطا محسوب می‌شود یا نه، خودشان بازی را متوقف کردند و یک نفر برای حل مسئله به کتابخانه رفت و با کتاب دانشنامه ورزش به کنار زمین برگشت. با خواندن بخش مربوطه، اعضای تیم قانع شدند و بازی را ادامه دادند. فقط فوتبال نبود که کتابخانه ما از آن اطلاعاتی داشت. حتی یک بار به یک نفر که علاقه‌مند به یوگا بود، کتاب معرفی کرد و او توانست تعدادی از حرکت‌ها را از روی آن کتاب یاد بگیرد و به بقیه نیز یاد بدهد.

کتابخانه ما دوستی بود که کمک می‌کرد ما مسئولیت‌پذیر بودن در برابر امانت‌ها را تمرین کنیم. برای این کار، یک دفتر امانت درست شده بود. علاوه بر این‌ها این دفتر به ما نشان می‌داد که کودکانی که به گفته والدینشان تا آن موقع علاقه‌ای به کتاب نشان نداده بودند، چطور مشتاق و مسئولانه کتاب به امانت می‌بردند.

کتابخانه ما فقط خانه کتاب‌ها نبود؛ خانه بازی‌ها نیز بود؛ بازی‌هایی مانند بازی‌های رومیزی. کنار هم قرار گرفتن افراد این خانه، تعامل کودکان با یکدیگر و با این خانه، آن را سرزنده نگاه می‌داشت و افراد خانه را خوشحال.

وقتی دل کسی گرفته بود، خیلی وقت‌ها این کتابخانه بود که آغوشش را باز می‌کرد و با یک کتاب، او را سوار بر اسب خیال می‌کرد. کتابخانه ما برای شنیدن قصه‌های تنهایی بچه‌ها جای امنی بود.

خیلی وقت‌ها وقتی قرار بود گروهی روی کاری برنامه‌ریزی کند، این کتابخانه بود که فضا در اختیارش می‌گذاشت.

خیلی وقت‌ها وقتی کسی دلش می‌خواست یک کاردستی بسازد، این کتابخانه بود که با کتاب‌هایش او را راهنمایی می‌کرد.

کتابخانه ما یک مبل نرم بزرگ داشت و اگر کسی هوس می‌کرد کتابش را درازکش ورق بزند، میزبان او می‌شد.

کتابخانه ما جایی بود که می‌شد روی موکتِ شکلِ چمنش، نشست و شطرنج و کاپوچین و ... بازی کرد؛ طوری که قند در دل شخصیت‌های داستان‌ها برای شرکت در بازی آب شود!

کتابخانه ما جایی بود که بچه‌ها برایش هدیه می‌آوردند، از بازی و کتاب تا گلدان گل و گیاه. از آن جاهایی بود که بچه‌ها دوست داشتند بعضی روزها صبحانه‌شان را آنجا بخورند.

کتابخانه ما جایی بود که بعضی از کتاب‌هایش در دل بچه‌ها چنان هیجانی ایجاد می‌کرد که برای ورق زدنش، دوست داشتند از پدر و مادرهایشان اجازه بگیرند که بیشتر در مدرسه بمانند.

کتابخانه ما همان جایی بود که در یک روز بارانی که برق‌ها رفته بود، بعد از کلی بازی کردن زیر باران و خیس شدن و خندیدن و قصه ساختن، ما را میهمان فضایش کرد که شمع روشن کنیم و شعر بخوانیم و چای نبات گرم بنوشیم.


کتابخانه ما دوست ما بود.

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت یک :

ماجراهای دیگری از این مدرسه را می توانید در دیگر مقاله های من که در وبلاگ قبلی ام که عنوانش در بخش پیوندها آمده ، در صورت تمایل مطالعه کنید.

 

پی نوشت دو :

برای دسترسی به فرمت پی دی اف این مقاله روی دریافت مقاله لطفا کلیک کنید.

 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده