برگزاری برنامه در موزه عروسک و اسباب بازی

یکی از دوره های که در سال ۱۴۰۱ طراحی و اجرای آن راهبری کردم دوره ای است که در آن شغل من « منشی اژدهاها» است . حالا اینکه چطور به این سمت رسیدم خودش قصه ای دارد که در ادامه اینجا قرار می دهم . 

این دوره در همکاری با موزه عروسک های ملل فعالیت خود را پیش برد . اینکه این ارتباطات از کجا شروع شد را کمی در پست اولین قرار ملاقات با اژدها گفته ام . البته قرار بود که این طراحی ها تدوام داشته باشد و پروژه حداقل یکساله پیش رود و همچنین وارد تکرار شود که متاسفانه به دلیل مسائلی که بین منشی اژدهاها و موزه عروسک ها پیش آمد قصه نتوانست مسیر رشد و تکامل خود را در آن روند طی کند البته که در همین بازه زمانی هم دستاوردهای فراوانی برای منشی اژدهاها داشت. 

از اجرای یکی از برنامه ها هم گزارشی را در پست اولین سلام به اژدها قرار داده ام که می توان با دیدن و خواندن و شنیدنش کمی در حال و هوای ماجرا قرار گرفت . 

این پست را می خواهم قرار بدهم برای نمایش پوستر های هر یک از برنامه های که به اجرا رفت تا همه شان در کنار هم باشند و در کنار هر پوستر نیز ماموریت منشی اژدهاها ، که قصه ای است که ساخته می شد تا با کودکان قبل از کارگاه در میان گذاشته شود را قرار می دهم. برای ساخت این قصه ها منشی اژدهاها لازم بود از دل و جون و زمان بگذارد تا ماموریت  آن چیزی شود که قرار است باشد. 

تعدادی از دوستانی  که بیشترین همراهی ها را در برگزاری این دوره به شکل های مختلف با منشی اژدهاها داشتند عبارتند از : علیرضا لولاگر، نازنین خلعتبری،آرش روحانی (نوجوان)، آوین عالم نژاد( نوجوان)، مسعود ناصری، علی گلشن،  و همه اژدهاهادوستان و خانواده های ایشان .

تلاش من این است که گزارشی از هر کدام از اجراهای برنامه در پست های مختلف قرار بدهم و این پست در راستای شروع این فرآیند است

اولین برنامه : نقشه گنج را از اژدها تحویل بگیر. 

 

ساخت و پرداخت قصه از هیوا علیزاد ( منشی اژدهاها ) : چطور من منشی اژدهاها شدم !

 

 

دومین برنامه : نقشه گنج را از اژدها تحویل بگیر. 

 

ساخت و پرداخت قصه از هیوا علیزاد ( منشی اژدهاها ) : سرنخ را از اژدها تحویل بگیر!

 

 

سومین برنامه : ردپای اژدهای آهنگساز را دنبال کن 

ساخت و پرداخت قصه از هیوا علیزاد ( منشی اژدهاها ) :  ردپای اژدهای آهنگساز را دنبال کن

 

 

 

چهارمین برنامه : اژدهای بیمار کجا می رود

ساخت و پرداخت قصه از هیوا علیزاد ( منشی اژدهاها ) :  اژدهای بیمار کجا می رود ؟

 

 

پنجمین برنامه : اژدهای آتش گل به کمک شما احتیاج دارد (۱)

ساخت و پرداخت قصه از هیوا علیزاد ( منشی اژدهاها ) :  اژدهای آتش گل به کمک شما نیاز دارد (۱)

نکته : دلیل این شماره (۱) این است که بر اساس ماجراهایی که منشی اژدهاها از آتش گل شنیده بود قرار بود این عنوان خودش سری برنامه شود که متاسفانه به دلیل توقف پروژه وارد شماره های بعد برای اجرا نشد.

 

 

ششمین برنامه : تکرار برنامه اژدهای آتش گل به کمک شما احتیاج دارد (۱)

نکته : به دلیل درخواست اژدهادوستانی که فرصت شرکت دربرنامه پنجم را پیدا نکردند ، دفتراژدهاها این برنامه را وارد تکرار کرد ، البته که قرار بود تمامی برنامه ها وارد چندین تکرار شود که متاسفانه به دلیل توقف پروژه صورت نگرفت.

 

هفتمین برنامه : تکرار برنامه سرنخ از اژدها تحویل بگیر( با پوستر جدید)

ساخت و پرداخت قصه از هیوا علیزاد ( منشی اژدهاها ) :  سرنخ را از اژدها تحویل بگیر!

 

نکته : به دلیل درخواست اژدهادوستانی که فرصت شرکت دربرنامه پنجم را پیدا نکردند ، دفتراژدهاها این برنامه را وارد تکرار کرد ، البته که قرار بود تمامی برنامه ها وارد چندین تکرار شود که متاسفانه به دلیل توقف پروژه صورت نگرفت.

 

هشتمین برنامه : دوربین من کجایی ؟

ساخت و پرداخت قصه از هیوا علیزاد ( منشی اژدهاها ) :  دوربین من کجایی ؟

 

 

نهمین برنامه : اژدهای آتش صلح به کمک شما نیاز دارد

ساخت و پرداخت قصه از هیوا علیزاد ( منشی اژدهاها ) :  اژدهای آتش صلح به کمک شما نیاز دارد ؟

 

 

طراحان پوستر ها : 

 برنامه های اول و دوم و چهارم و پنجم و هفتم و هشتم :  مسعود ناصری 

برنامه سوم : آزاده بیات 

برنامه نهم : نازنین خلعتبری 

 

تیم دفتر اژدهاها : 

هیوا علیزاده - نازنین خلعتبری - علیرضا لولاگر- آرش روحانی( نوجوان) - آوین عالم نژاد (نوجوان)

 

مشاوران برنامه ها : 

مدیران موزه عروسک ها : مسعود ناصری- علی گلشن 

 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

سفرنامه هی‌وا به سیستان در بهمن ۱۳۹۹

 

 

این کلیپ اشاره ای دارد به تجربه سفر من یعنی هی وا علی زاده به استان سیستان بلوچستان بخش سیستان و مناطق زابل و هامون . این سفر هدفش اجرای کارگاه آموزشی برای آموزشگران آموزش بود. موضوع این کارگاه ها تلفیق بود و اجرای آن ها از ۴ بهمن در فضای اسکای روم با دعوت و پشتیبانی خیریه مهر هامون شروع شد. در این سفرنامه خواسته ام برخی از دیده ها و شنیده ها و احساساتم و همچنین خلاصه ای از کارگاه های حضوری را به ثبت برسانم . در این سفرنامه خواسته ام خاطره ای ثبت کنم که بیشتر و بیشتر یادم باشد راهی که در آن قدم بر می دارم راهی است بس طولانی و شگرف. یادم باشد در این راه بودن برای من چرا زیباست. یادم باشد تا وقتی خسته ام ، دلگیرم، سفرنامه ای هست که می توانم نورهایش را ورق بزنم . اینجا قرار می دهم تا هم هم لینکش را با شرکت کنندگان دوره و همکارانم به اشتراک بگذارم و هم با شما که نمی شناسمتان یک دریچه به اشتراک بگذارم. اگر برایم نوشتید از آنچه از این دریچه دیدید ، خوشحالم خواهید کرد .

 

 

پی نوشت : این روز ها یکی از تصمیماتم این است که مستندات برخی از تجربیاتم را روی وبلاگ با نظم بیشتری  منتشر کنم تا هم برای خودم راحت تر قابل ارجاع باشد و هم اینکه راحت تر بتوانم با دوستان در راستای گفتگوها و تعاملاتی که شکل می گیرد به اشتراک بگذارم . که البته با توجه به زمان هایم و چالش های اینترنت خودش قصه ای است ! به هر حال در این راستا تلاش خواهم کرد  

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

برف نو سلام آن هم در دی ماه ۱۴۰۱

 

 

 

صبح  زود بود که رفتم استخر تا حدودای بعدازظهر آنجا بودم بین آب و کتاب ! حالا چطوری اش بماند ! وقتی داشتم می آمدم بیرون از ته دل آرزو کردم که بباری که سخت دلتنگ ات هستم !

و تو بودی همانجا پشت شیشه ها و من به سویت دویدم تا گم شم در سپیدی ات و او من را برداشت و رفتیم و موسیقی ای به صدا در آمد که من از نشستن اش به تمامی بر آن لحظه زیستم اشک ریختم . 

بماند به یادگار از تو و من و او و این شهر در این ایام . 

 

برف نو! برف نو! سلام! سلام!
بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام
پاکی آوردی ای امید سپید
همه آلودگی‌ست این ایام
راه شومی‌ست می‌زند مطرب
تلخواری‌است می‌چکد در جام
اشکواری‌ست می‌کشد لبخند
ننگواری‌ست می‌تراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار
نقش هم رنگ می‌زند رسام
مرغ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که برنیاید گام
تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می‌کند پیغام
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته‌ایم از کام
خامسوزیم الغرض بدرود
تو فرود آی برف تازه سلام!

۰ نظر
هیوا علیزاده

بازی ، زبان کودکی

چند روز پیش با تعدادی از دوستان درباره نقش آموزش گفتگویی صورت گرفت که دلم خواست اینجا چند خطی بنویسم و یکی از سخنرانی هایی که در این زمینه در رویداد چهارسوق چند سال پیش داشتم را به اشتراک بگذارم . 

به نظرم من وقتی در فضای آموزش کودک کار می کنیم لازم است به مفهوم کودکی و به کودکی به عنوان یک اصل باور داشته باشیم . اینکه موجودی شگفت انگیزی به نام کودک با ویژگی های خاص خود وجود دارد که ما آدم بزرگ ها شانس زندگی کردن در کنارش را داریم و این موجود برای خود یک زبانی دارد که زبانی بین المللی است و آن زبان بازی است . برای ارتباط با کودک لازم است ما آدم بزرگ ها زبان کودکی مان را تقویت کنیم نه اینکه او را مجبور کنیم مانند ما سخن بگوید ! این در طبیعت رشد نهفته است که او تغییر خواهد کرد و زبان آدم بزرگی را فراخواهد گرفت زبانی که خود ما آدم بزرگ ها هم خیلی از آن سر درنمی آوریم و اثبات اش هم از این همه نفهمیدن های مان نسبت به یکدیگر به نظر من روشن است ! به نظر من ما آدم بزرگ ها لازم است زبان آدم بزرگی را بین خودمان تمرین کنیم نه اینکه به عنوان یک قدرت در خود و ضعف در کودک بخواهیم آن را وارد دنیای کودکی کنیم و بعد هم سواد کودک را با معیار اینکه چقدر مثل ما آدم بزرگ ها ارتباط برقرار می کند بسنجیم ! به نظر من اینگونه رفتار کردن با کودک و کودکی نادیده گرفتن حقوق کودکی و از بین بردن زیبایی های دوران کودکی است . 

به همین دلیل با تمام نابلدی هایم در این زبان منظورم زبان کودکی ( وگرنه زبان آدم بزرگ ها را که معلوم است خیلی وقت ها بلد نییستم !) تلاش می کنم راه هایی برای ارتباط با او با این زبان پیدا کنم راه سخت و به مراتب دلنشینی برای من  است که همیشه در حال کشف و یادگیری درباره آن هستم .

در ادامه سخنرانی ام تحت عنوان « بازی ابزاری برای شناخت » که بین دوستان و خانواده تحت عنوان « خرمالو» شناخته می شود را اینجا قرار می دهم . 

 

 

 

سپاس از تیم چهارسوق برای تهیه مستند این سخنرانی و به اشتراک گذاری آن روی کانال آپارات . 

۰ نظر
هیوا علیزاده

جانِ کوچک آسمان را آبی می خواهد از تن که وطن شد

 

« متن زیر اینجا صدا شده است دوست داشتی ، بشنو »

 

در روزگاران قدیم دو دوست جدا نشدنی کنار یکدیگر زندگی می‌کردند . دو دوست به نام های «جان و تن» .

جان و تن ، از صبح تا شام ، جان در جان هم ، تن در تن هم ، به استقبال خورشید می رفتند و نور می نوشیدند ، به استقبال ماه می رفتند و ستاره می چیدند.

تن برای جان از لمس باران می‌گفت و جان برای تن شعر از باران می‌سرود. تن برای جان از کمان هفت رنگِ‌آسمان می گفت و جان برای تن سازی با هفت رنگ می نواخت.  تن برای جان از سوزِ سرمای زمستان می گفت و جان برای تن، تن‌پوشی گرم از امید می بافت. تن برای جان از صبر در پیلگی می گفت و جان برای تن آرزوی پرواز می کرد.

 

یک روز تن داشت برای جان از گل زرد کوچکی می گفت که در آغوش صخره همجوار رود زندگی می کند و جان خواست برای تن از چیزی  بگوید که ناگهان طوفان شد ، طوفان به تمامی جان و تن را در برگرفت ، جان و تن دو دوست قدیمی همدیگر را سخت در آغوش فشردند که مبادا قدرت طوفان آن ها را هم از جدا کند که جدا کرد !

جان به ناکجا گوشه‌ای افتاد و تن را طوفان با خود برد. طوفان بس سهمگین بود وتن ناله هایش جای به هیچ جا نمی برد  طوفان می رفت و می رفت، و تن در این مسیر پر از هیاهو ، نقطه هایش را به جز یکی، به باد داد تا نشانی باشد از زنده بودن اش برای جان، و از آن به بعد طوفان و تن گلاویز شدند. وتن چنان در طوفان پیچید که طوفان آن را سخت در بر گرفت وتن اینچنین ، وطنی شد زخم خورده از طوفان، دور افتاده از جان.

روزها و شب های بسیاری از آن روزگار ازآن طوفان گذشت، و تن یافت نشد.  و جان با جان های دیگر در ناکجا گوشه ای با آسمانی خاکستری بدون ابر بی پرنده، سکنی گزیدند وتن شان را با قصه با شعر از خاطره تن شان بافتند و بر جان های کوچک شان آراستند.

یک روز یکی از جان های کوچولو در حالی که سر روی پای مادرش گذاشته بود و آسمان را نگاه می کرد پرسید:« مادر جان، آن روزها که تو و تن در کنار هم بودید ، آسمان همین رنگ بود؟ خاکستری؟ » و مادرِ جان در حالی که با میل هایش قصه می بافت به یاد تن ! گفت « نه جانم! آن روزها آسمان آبی بود» که ناگهان نگاه نافذ جان کوچولو را در عمق جان خود پیدا کرد . مادر با تمامی جان ترسید ! جان کوچک گفت : « من آسمان را آبی می خواهم !»

از آن روز به بعد هر روز جان های کوچولوی بیشتری آسمان را آبی خواستند. جان های بزرگ وامانده در این خواسته ،با چه کنم چه کنم هایشان روز را شب و شب را روز می کردند و تن را برای شان امیدی برای یافتن نبود چرا که در تمام این سال ها هیچ نشانی از بودن اش از زنده ماندن اش نداشتند . تا اینکه یک روز باد وزید، وزید و وزید و خود را به جان مادر رساند مادر پنجره ها را گشود و باد در گوش اش ماجراها سرود از طوفان و تن، وتنی که وطن شد مادر شگفت زده و ناباور به باد گوش سپرده بود که باد نقطه های تن را بر دامن مادر گذاشت و رفت . مادر نقطه ها را برداشت و تن را بی هیچ شکی در آن ها دید.

مادرِ جان به سرعت دست به کار شد از نقطه ها دو گشواره ساخت وتن را بر گوش هایش پوشاند تا باشد یادمان زنده بودن تن !

خود را به جمع جان های بی‌تن رساند و بی هیچ کلامی جان ها درخشش گوشواره هایش را شناختند و ساز سفر برچیدند تا بروند وطن شان را پس بگیرند که جان های کوچک سخت دل‌شان آسمان را آبی می خواهد.

 

۲ نظر
هیوا علیزاده

آدرس می خواهم : « گورستانِ شدن ها کجاست؟ »

کودکیْ جانم سلام 

بسیار نیاز داشتم که نامه‌ای برایت بنویسم.

من هی‌وا هستم، امروز زنی با موهای فرفری تقریبا جو گندمی، باورت بشود یا نه ! من هم روزی کودکیْ بودم، نه اینکه امروز تو در من نیستی ! آن روزها تمام قد تو بودم ! برای اینکه من را به یاد بیاوری برایت یک عکس از روزهایِ تو بودنم می فرستم.

 

یادت آمد! اشکالی ندارد اگر یادت نیست کمی بیشتر برایت می گویم شاید یادت آمد. اینجا حیاط خانه ما است، خانه‌ای که با یک بخاری نفتی قطره‌ای که نفتش را همین بشکه های پشت سرم پاسبانی می کردند، گرم می کرد. یادت آمد !؟ وقتی من کودکیْ بودم،  شالگردنی که خواهرم بافته بود من را می‌برد تا پیش ابرها بالا. کاپشن چندسایز بزرگتر که نمی دانم از کدام غریبه یا آشنا رسیده بود با جیب های هیجان انگیزش رفیق دلچسب روزهای سردم بود. یادت آمد ؟! آن روزها که تو بودم، «درد بود ولی کم بود» یادت آمد !؟

این روزها، کودکیْ جانم! دردهایم زیاد است ، نه اینکه بخواهم بترسانمت قربانت شوم، نه، نگرانم نشو نازنینم.

این روزها دردِ آن هایی که تمام قد تو هستند،تو بودند ، قرار بود تو بودن را بزیند!  امانم را بریده . درد پرپر شدن کودکی ها، عزیزدلم ، امانم را بریده ! دردْ از میزان حماقت ما آدم بزرگ ها، امانم را بریده، قشنگ ترینم !

شاید به من پوزخندی بزنی و بگویی که آدم بزرگ ها به قدمت تاریخ با حماقت زیسته اند! بگویی کور بودی تا الان کودکیْ طی قرون است که درد می کشد که ضجه می زند در درون این همه ناملایمتی همانجا که به زور آدم بزرگ ها از بازی هایش دست باید بشوید  و اسباب بازی ایشان شود تا به فروش برسد !شاید بگویی، کر بودی تا الان که صدای گرسنگی کودکیْ را نشنیده ای، نمی خواهد در افکارت راه دور بروی به آفریقا و ... یا به روستاهای دور افتاده از محل زندگی ات ، همینجا بمان ، همین کوچه های نزدیک ات در پس دیوارهای برافراشته ، واقعا صدای گرسنگی شان را نشنیده ای ! 

شاید پوزخنده ات به دندان های قفل شده در هم تبدیل شود و بگوید تازه می‌گویی دردت آمده است از این همه حماقت آدم بزرگ ها! شاید بگویی شما آدم بزرگ ها خورشید را از ما دزدیدید! شما آدم بزرگ ها آب را از ما دزدیدید ! شما آدم بزرگ ها رنگ آبی آسمان را از ما دزدیدید ! شاید بگویی دیگر چه بگویم که شما آدم بزرگ ها عادت کرده اید به دزدی ، خوی تان را بافته اید بر دار دروغ بر دزدی حقیقت!

و من می گویم ای عزیزتزین ! تمام قد آدم بزرگی هستم شرمنده ! شرمنده روی ماه تو ! شرمنده از این همه ندیدن، کر بودن ، لال بودن ! شرمنده‌ام که امروز هم کسی را جز خودت برای این درددل این روزهای واماندگی ندارم!

روزهایی که در آن یک رفیق جانی ، مادری کُرد، دیروز، لابه لای اشک های مان نه ، ضجه زدن های مان به من گفت « هیوا! بچه های امروز عزیزدردانه هستند مثل ما آن سختی ها را ندیدند مثل ما موشک باران ندیدند ، ما یک عمر تلاش کردیم که این ها آن ها را نبینند، هیوا! نشد! نشد!» آخ که مهیب است نجوای این «نشد» گفتن های تو ای دوست در تمامی وجودم! خنجری شد برای ریش ریش کردن ایستادگی قلبم! 

جنازه این « شدن » را کجا دفن کنم ! گورستان این نشدن ها کجاست ! گم شده ام بین این هم مرده ! 

پرچم این سوگواری برای کودکی را کجا به اهتزاز درآوریم ؟ تو بگو کودکیْ جانم ! 

رودخانه اشک های مان را کجا دریا کنیم ؟ تو بگو کودکیْ جانم !

پناهگاه این کودکی در خطر را کجا بپا کنیم ؟ تو بگو کودکیْ جانم !

تعهد به کودکی زنده و کودکی کشته را چگونه ساز کنیم؟ تو بگو کودکیْ جانم !

این همه فاصله بین رنج و سرخوشی را با چه پرکنیم ؟ تو بگو کودکیْ جانم !

با این همه نابلدی برای شنیدن، این همه نابلدی برای حرف زدن، این همه نابلدی برای زیستن، چه کنیم؟ تو بگو کودکیْ جانم!

همه این ها را تو بگو که من وامانده‌ام ای زیباترینم، ای ستودنی خنده های تو،ای ذوب کردنی برق چشم های تو ، ای سازنده‌ترین دست های تو ! تو بگو .

من، هی‌وا، بزرگسالی تمام قد شرمنده از حماقت زیست آدم بزرگ بودن مان، در برابر شکوه زیبایی ات می گویم : « کودکیْ جانم!  مدادهای رنگی ات را کنار نگذار،کاغذ سفیدت را کنار نگذار، نگاه مهربان و کنجکاوت بر شاخه های درخت را کنار نگذار هر چند که این شاخه ها در آتش درد سوخته اند ، نگاه تو بارانی است برای ریشه های درخت، یادت باشد عزیزدلم، این شاخه های بی سایه امروز که بر تنه چسبیده بر خاکستر علم گشته اند با نگاه پر امید تو دوباره جوانه خواهند داد چرا که ریشه در خاک جایش امن است و تو زیباترینم یادت باشد که نگاه تو جادوی زیستن است ، تو زیبا زیبایی و این تمام حرف هاست. عزیزدلم یادت باشد تو هیچ مسئولیتی دربرابر این شاخه های خشکیده، این درخت نشسته بر خاکستر نداری! این درخت اگر چنین بر خاکستر نشسته مسئولیتش با ما آدم بزرگ هایی است که باغبانی ندانستیم ، تو کودکی جانم ! تو بر آن شاخه خشکیده بر صفحه نقاشی ات یک جوانه سبز بکش برای قلب شرمنده ما آدم بزرگ ها ! بگذار ما یادمان باشد سبزی هست، زندگی هست . یک روزی بالاخره ما ریشه را درخواهیم یافت روزی که شاید تو آدم بزرگی باشی با در دست داشتن یک جوانه سبز در چشم هایت عزیزدلم، قشنگ نازنیم »

کودکیْ جانم! ممنونم که ناظر رقص واژه‌هایم تا بدینجا بوده‌ای، ازت ممنونم که سنگ صبور دردهایم شدی، ازت ممنونم که روزی تمام قد به زیبایی تو بودم. 

مراقب خودت باش عزیزِ جانم .

 

دوست دار تو هی وا

۲ آذر ۱۴۰۱

۱ نظر
هیوا علیزاده

دوستی به نامِ « علم نت »

 

معرفی سایت علم نت

یکی از کارهای مورد علاقه من مطالعه کردن است و یکی از چیزهای مورد علاقه ام برای مطالعه کردن ، مقاله است و یکی از دوستانی که کلی مقاله خواندنی برای من دارد سایتی به نام « علم نت » است .

امروز یک مقاله بسیار جذاب درباره یکی از سوالاتی که مربوط به یکی از موضوعات تحقیقاتی من است در زمینه « رستم و اژدها » مطالعه کردم که بسیار در مسیر مطالعاتم کارآمد بود اینکه این مقاله چه چیز یا چیزهایی برای من داشت را در یک مقاله خواهم نوشت ، در حال حاضر خواستم از بودن این سایت اعلام قدردانی کنم برای همین است که این یادداشت را اینجا قرار دادم.

پیشنهاد میکنم به همه عزیزانی که علاقه مند به خواندن مقاله های مختلف در زمینه های مورد علاقه شان هستند سری به این سایت بزنید.

به نظر من خواندن یک مقاله شبیه بازکردن یک پنجره به سمت حال و هوای یک پژوهشگر است که تجربه اش و کشفیاتش را با ما در میان می گذارد.

من که شخصا از مقاله ها چیزهای زیادی می آموزم و این آموختن برایم بسیار جذاب است. یکی از جذابیت مقاله خواندن به نظرم مواجه شدن با دستاورد یک کار تحقیقاتی در فرصتی کوتاه است مثل اینکه پنجره را باز کنی و هوایی بخوری و پنجره را ببندی و البته دیدن آن سوی پنجره و استشمام حال و هوای اش کلی پرسش را پاسخ می دهد و کلی پرسش ایجاد می کند و این پویایی در بازه زمانی کوتاه به نظرم « بودن » جذابی دارد.

سپاسگزارم از تمامی نویسندگان مقالات مختلف که زاویه نگاه شان را به اشتراک می گذرانند و سپاسگزارم از علم نت که اینچنین فرصت برخورداری از آن ها را ایجاد می کند.

۰ نظر
هیوا علیزاده

رویای زندگی بخش

 

ژینا جان سلام !

من هی وا هستم ، زنی از زن های ایران .  تو به احتمال زیاد من را نمی شناسی ، تا همین چند روز پیش، من نیز تو را هیچ نمی شناختم، ژینا! . میلاد شناختِ من از تو ، مرگ تو بود! و چه شگفت است این مرگ، ژینا جان! که می برد با خودش تو را و جای خالی تو بذر خاطره ای می کارد که نَمُردَن را می زیید!

دلم خواست برایت بنویسم، ژینا!  بنویسم که آشنایی مان ، آشنایی من با تو، آشنایی با مرگ تو، بغضی شد در سراسر وجودم و گره خورد بر موهایم !

ژینا جان ! تارهای موی تو موسیقی ای از درد نواختند که لابه لای  تارهای موهای زنانی از این سرزمین زیست خواهد کرد و پژواک این تارها است که می گوید من ، تو ، ما ، از این درد تنها نیستیم.

ژینا جان ! این درد مشترک پیچیده در تارهای ما، حجم بودنی خواهد ساخت فراتر از زیست امروز ما، حجمی که در آن بذر خاطره ای همچون تو و دیگر بذرهای بنشسته بر این خاک را روزی به بار بنشاند چرا که آفتاب و باران مسیر خود را خواهند یافت تا بذر را در آغوش خود برویانند.

ژینای عزیز ! ژینای عزیزم!  نام تو « زندگی بخش » است ، زندگی بخش یک رویـــا برای من ! زندگی بخش رویای « زیستن در صلح با آزادی » و من این رویا را با نام زندگی بخش تو ، با نجوای موسیقی پر از درد در لابه لای تارهای موهایم ، در امیــد برای ساختن روزی زیباتر ، با گام های امروزم آبیــاری خواهم کرد و می دانم روزی آفتاب بر جوانه سر زده از این بذر بوسه خواهد زد ، حتی اگر آن روز من نباشم ، امروز انتخابم قطره قطره آبیاری کردن همین رویـای زندگی بخش است.

دلم خواست که این ها را تو از من بدانی ژینا جان!

 

 

دوستدار تو

هی وا

۳۰ شهریور۱۴۰۱ - روز جهانی صلح

 

و موهایم اصرار داشتند که تو آن ها را ببینی ژینا جان !

۰ نظر
هیوا علیزاده

چیزی بگو !

 

کتاب چیزی بگو

 

این کتاب از آن کتاب هایی است که هربار که می خوانمش از بودنش از صمیم قلب خوشحال می شوم!

دعوت به چیزی گفتن !

چه دعوت زیبایی است !

بلندخوانی این کتاب از آن کارهایی است که به دلم نشست . اینکه با کمک این کتاب پیام یک دعوت را به هر آن کسی که تو را می شنود ، می بیند و یا می خواند برساند.

باور دارم که ایجاد فرصت برای «چیزی گفتن» می تواند از پله های رسیدن به ارتباطاتی باشد که در آن گفتن و شنیدن را تمرین کرد. از نظر من رسیدن به ارتباطاتی صلح آمیز از راهی است که در آن گفت و شنود به رشد برسد و بالندگی این رشد است که می تواند انسان را به آرمان صلح نزدیک تر سازد .

برای همین انتخابم این است که در مسیر این رشد گام بردارم هر چند این قدم ها کوچک باشند. هر چند نابلدی هایم زیاد باشند . خود گام برداشتن در این راه است که برایم لذت بخش است ،  البته از شما چه پنهان ،«نتیجه » برای من در همین فرآیند بودن و شدن معنا می یابد.

 

دوست عزیز ، بلندخوانی کتاب را در ادامه قرار می دهم که در صورت تمایل ببینید و بشنوید و خوشحال میشم که اگر نظری داشتید اینجا با من در میان بگذارید.

 

مدت زمان: 5 دقیقه 31 ثانیه

 

 

نام کتاب : چیزی بگو

 

نویسنده : پیتر اچ رینولدز

 

ناشر : پرتقال

 

مترجم : رضی هیرمندی

 

بلندخوانی این کتاب را تقدیم می کنم به همه انسان هایی که برای چیزی گفتن همه کودکان احترام قائل هستند .

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

نقشه گنج را از اژدها تحویل بگیر

 

بله در سمت منشی اژدهاها برنامه اولین سلام اژدها را در کنار دوستان اژدها دوست در موزه عروسک های ملل در تهران پیش بردیم . اگر کنجکاو هستید که بدانید چطور منشی اژدهاها شدم و چرا سر از موزه عروسک ها درآوردیم  ! پیشنهاد می کنم فایل صوتی زیر را حتما با دقت گوش کنید : 

 

این فایل قبل از برنامه برای دوستان اژدها فرستاده شده بود تا قبل از ورودشان با منشی اژدها آشنا باشند و وقتی رسیدند منشی از آن ها پرسید که داستان را گوش داده اند ؟ و درباره آنچه شنیده بودند صحبت کردند . بعضی از دوستان اژدها داستان را سه بار گوش داده بودند و یکی از این دوستان گفت که اگر اژدها الکی هم باشد الکی خیلی قشنگی است و یکی دیگر از دوستان هم به منشی اژدها گفت که ممکن است اژدها را خواب دیده باشد و خب در این باره بین دوستان اژدها نطرات مختلفی وجود داشت که کمی درباره آن ها حرف زدیم و بعد رفتیم تا کارت های حضور در برنامه مان را دریافت کنیم

 

بعد از دریافت کارت هایی که دفتر اژدها تنظیم کرده بود ! به اولین نامه از طرف اژدها رسیدیم و با راهنمایی او به یکی از دوستان صمیمی اش به نام شاماران رسیدیم !

و از آنجایی که همه مان شاماران را نمی شناختیم چندتا از دوستان در جمع کمک کردند که با شاماران بیشتر آشنا شویم و وقتی با شاماران آشنا شدیم ، شاماران از این گفت که در صلح و دوستی با اژدها زندگی می کند و از ما خواست بگوییم که به نظر هر کدام از ما صلح چیست؟

هر یک از ما نظرمان را درباره صلح گفتیم . 

یکی گفت : صلح یعنی با دوستات مهربون باشی

یکی گفت : صلح یعنی وقتی با دوست ات دعوا کردی زود آشتی کنی و زود زود قهر نکنی

یکی گفت : صلح یعنی نجنگیم با همدیگه

یکی گفت : صلح یعنی به همدیگر هدیه بدهیم 

و دیگری ادامه داد : مثلا می تونیم به هم هدیه عروسک بدهیم ، عروسککککک ! 

و منشی اژدها از شنیدن چنین تعاریف دلچسبی از صلح که از دوستان اژدها می شنید کلی در دلش قند آب می شد ، انقدر که خنده های شیرین به لبش می نشست .

شاماران همینطور  از ما خواسته بود که خودمان را معرفی کنیم و بگوییم که با چه کسی یا چه چیزهایی در صلح زندگی می کنیم . من از درخت افرایی گفتم که سعی می کنم با او در صلح زندگی کنم و دینا و پرهام و  دلسا هم از دوستی و صلح شان با خانواده شان گفتند و در ادامه آرتین از صلح و دوستی اش با لاک پشت و پرنده های خانگی اش گفت و همچنین اینکه پرهام دوست صمیمی اش است و در ادامه البرز از این گفت که دوست صمیمی به نام عرفان دارد و قرار شد سلام اژدهایی ما را به ایشان برساند و همینطور افرا قرار شد که فکر کند و ما را در جریان آشنایی با دوستانی که با آن ها در صلح و دوستی زندگی می کند بگذارد. 

بعد از اینکه خودمان و دوست های مان را معرفی کردیم نوبت به سرنخ بعدی در نوشته شاماران رسید که از ما خواسته بود یکسری چیز پیدا کنیم 

و اینطوری ما به وسایل باغبانی رسیدیم و طبق گفته شاماران قرار شد قبل از هر جستجوگری در ادامه راه ، اول با با کاشتن بذرهایی که برای مان قرار داده بود پیمان صلح و دوستی ببندیم . پس دست به کار شدیم و بذرهای ریحانی را که برای مان قرار داده بود کاشتیم . البته اول کشف کردیم که در کارت های مان برگ ریحان قرار داده شده است و در ابتدا برگ های زیبای ریحان را نگاه کردیم و بوییدیم و سپس دانه ها را با یکدیگر کاشتیم

در تمام مراحل حواسمان بود که تلاش کنیم مسئولیت ها را بین خودمان تقسیم کنیم و از این دوستی که بین خودمان می سازیم لذت ببریم. 

وقتی داشتیم بذرها را می کاشتیم یک اتفاقی افتاد ! یک نفر با نامه سرینتیپیتی وارد شد یک نفر به نام نازنین و خودش را به من معرفی کرد و نامه اش را که خواندم و عکس اش را که با سرنتیپیتی دیدم قبول کردم که در برنامه کنارمان باشد و از اینجا نازنین هم کنار ما بود

بعد از کاشتن همه بذرها و آبیاری کردن شان نوبت این بود که مرحله بعدی را کشف کنیم و اینجا بود که نقشه بعدی رسیدیم و نقشه ما را به یک غار رساند که چند تا اژدها آنجا بودند و سرنخ های بعدی را لازم بود از آن ها تحویل می گرفتیم . 

یکی از اژدهاها ما را با حروف ابجد آشنا کرد و با آشنایی این حروف بود که رمز یکسری از صندوق ها را پیدا کردیم !

 

و به شجره نامه یکی از اژدها رسیدیم :

و در آشنایی با شجره نامه بود که یک داستان به دست مان رسید که درباره نوه اژدها بود و قرار بود از طریق این داستان به رمز های بعدی برسیم 

 

و منشی اژدها بسیار مسئولانه داستان را با کمک تصویرهایی که در صندوق پیدا شده بود برای همه اژدها دوستان روایت کرد . لطفا به چشم های تعجب زده منشی در عکس بالا دقت داشته باشید تا عمق مسئولیت پذیری در روایت داستان را درک کنید! 

و برای دیدن گوشه هایی از این داستان می توانید فیلم زیر را پخش کنید : 

 

 

و البته گویی خود منشی اژدهاها بسیار از این داستان ذوق کرده بود .

بالاخره در انتهای داستان بود که به کلمه رمز بعدی رسیدیم ! 

من را ببخشید که نمی توانم همه چیزها را از جمله برخی از کلمات رمزی را اینجا بنویسم ، چون هنوز اجازه اش را دفتر اژدهاها صادر نکرده است و از آن جایی که قرار ات این برنامه همچنان ادامه داشته باشد قرار بر این است که این رمزها فعلا سری باشد پس اگر شما رمزها را می دانید لطفاا به کسی چیزی نگویید تا خبرتان کنم . 

 بالاخره اینکه توانستیم خود را به آخرین صندوق برسانیم . 

و برای دیدن و شنیدن فضای این رسیدن ، پیشنهاد می کنم حتما فیلم زیر را ببینید 

 

 

بعد دریافت کارت های هدیه اژدهایی که روز موزه را تبریک گفته بود و اینکه برای مان بذر گذاشته بود که با خودمان ببریم و با دیگران هم با کاشتن بذر پیمان صلح و  دوستی ببندیم 

 

و همینطور بعد از اینکه یادگاری اژدها را دریافت کردیم ، یادگاری ای که می شد با آن دنیا را جور دیگری دید . مثلا شاماران می شود با آن این شکلی هم دید : 

 

 

نوبت به این رسید که مهر حضور در اولین سلام را همه مان دریافت کنیم 

و سپس به نوبت پیش مدیر موزه آقای مسعود ناصری رفتیم تا کارت های هدیه مان را امضا کنند

و از آنجایی که اژدها در نامه آخرش از ما خواسته بود که حتما عکس دسته جمعی داشته باشیم پس رفتیم و در حیاط موزه عکس دسته جمعی گرفتیم 

 

و 

و

و 

 

الان که دارم این گزارش را به عنوان منشی اژدهاها می نویسم یک خبر خیلی مهم به من رسیده است . اینکه یکی از دوستان اژدها که افرا سالاری است بذرهای را که در برنامه دریافت کرده بود همان روز کاشته است و این اولین جوانه های این بذرهاست که تصویرش امروز به من رسیده است :

امیدواارم همه اژدهادوستانی که همدیگر را ملاقات کردیم و همچنین اژدهادوستانی که قرار است در آینده یکدیگر را ملاقات کنیم ، بذرهای صلح و دوستی را بکارند و با دقت از آن ها مراقبت کنند تا بتوانیم در کنار هم طعم خوشمزه صلح و رایحه دل انگیز آن را بیشتر و بیشتر بچشیم . 

و 

می خواهم در انتهای این گزارش از یک اژدها دوست عزیز یعنی آرش روحانی صمیمانه تشکر کنم که اکثر عکس ها و فیلم های این ملاقات را با حوصله و صبوری تهیه کرده است و همچین بعد از برنامه هم با هم جلسه داشتیم و درباره اینکه چطور ملاقات های جذاب تر و بهتری را بسازیم گفتگو کردیم و من از شما آرش عزیز به خاطر همه این بودن های مهربانانه و مسئولانه سپاسگزارم

 آرش همین دوست نوجوانی هستند که دم در غار با لبخند ایستاده اند . 

و 

دوستان عزیز و همراه اژدهاها منتظر خبرها و اطلاعات جدید از دفتر اژدهاها باشید که به زودی به اطلاعات تان خواهد رسید. 

۰ نظر
هیوا علیزاده