۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کودکی» ثبت شده است

چرا کتابِ افسانه‌ی عادی بودن ، را دست گرفتم.

چند وقتی هست که دنبال به دست گرفتن یک کتاب هستم ، کتابی که بتوانم در جریان خواندنش ، لابه لای سطرهایش با نویسنده اش حرف بزنم درباره یکسری از پرسش هایی که ذهنم را به خود مشغول کرده است !

درباره این پرسش بنیادی که واقعا چه چیزی لازم است آموخته شود ؟ چه چیزی است که در دوران کودکی تاثیرات ماندگاری را از خود به جای می گذارد که در مسیر زندگی بتوان از آن توشه برداشت ؟ از چه چیزی در دوران کودکی لازم است مراقبت شود ؟ چقدر دوران کودکی در بزرگسالی تاثیر گذار است ؟ … یکسری سوال های گنده و گشاد ! که در این سال ها سرنخ هایی برای پاسخ هایش از لابه لای مطالعات و تجربه هایم به دستم رسیده است و همچنان آن چیز که بیش از هر چیز برایم پررنگ است خود سوال است ! گویی دنبال کشف یک سرنخ از یک سادگی در درون یک پیچیدگی هستم !

البته نه فقط این پرسش ، چرا که این پرسش برای من مدتی است تلفیق شده است با موضوع سلامتی ! سلامتی در ابعاد مختلف تن و ذهن . به ویژه فکر کنم از وقتی وارد چهل سالگی شده ام سرنخ یکسری احوالاتم را چه سرخوشانه چه مملو از ترس و اندوه در کودکی ام و یا تجربه های گذشته زندگی ام می یابم در کیستی مادر و پدرم ، مادر و پدرشان و … در محل زندگی و بازی هایم ، در انتخاب های نوجوانی و جوانی ام ، در زمین خوردن ها و بلند شدن هایم ، در خستگی هایم !

به قول یک معلمی که داشتم یک روزی گفت یکی از منابع مهم مطالعاتی برای شناخت کودکی که معلم آن هستید ، مطالعه کودکی خودتان است . و من به عنوان یک معلم خویش فرما ، تقریبا شاید هر روز با این پرسش ها زندگی می کنم و از جمله افرادی که برای این نوع گفتگوها خیلی وقت ها انتخاب می کنم ، نویسندگان هستند !

این بار هم داشتم می گشتم یک نفر پیدا کنم که باهاش حرف بزنم ، از دوستان پیشنهاد کتاب گرفتم ، در کتابخانه ها جستجویی کردم ، در صفحات اینستاگرامی که کتاب و نویسنده معرفی می کنند ، گشتی زدم که در حین این گشت زدن ها در صفحه نشر میلکان یک ویدئو ، توجه ام را جلب کرد ، صحبت هایی بود از گبور مته ، با همه واژه هایی که در این چند ثانیه به کار برد ارتباط برقرار کردم 

 

 کنجکاو شدم برم یکم بیشتر درباره کتابش و خودش در یوتیوب جستجو کنم .

 

آخرش به این رسیدم که کتاب را می خواهم ببینم کتابی که میلکان تبلیغ کرده بود « افسانه‌ی عادی بودن : تروما، بیماری و درمان در فرهنگ سمی » .

               

              

 

رفتم به کتابفروشی طاقچه سر زدم ، نظرات مردم را درباره کتاب خواندم ، پررنگ ترین چیزی که نوشته بودند عدم رضایت از ترجمه و وجود اشتباهات املایی بود ! رفتم حجم انگلیسی کتاب را نگاه کردم که شاید بتوانم فایل پی دی افش را پیدا کنم که دیدم خوب حجمی دارد و کتاب هم پر است از اصطلاحات تخصصی که احتمالا خسته ام کند ! به خودم گفتم برو کتابفروشی از نزدیک ورقی بزن و چند صفحه بخوان و بعد تصمیم بگیر . چند تا کتابفروشی رفتم که نداشتند که بالاخره در کتابفروشی دماوند با هم روبه رو شدیم ، ولو شدم روی مبل و شروع کردم به خواندن و با چنین سطوری روبه رو شدم : « این واقعیت که میلیون ها نفر یک صدای مشترک دارند به معنای فضیلت داشتن شری که ازش پیروی می کنند نیست. این واقعیت که آن‌ها ایرادهای زیادی دارند باعث نمی شود این ایرادها حقیقت باشند و این واقعیت که یک میلیون نفر یک شکل از آسیب روانی دارند باعث نمی شود این افراد عاقل باشند.

اریک فروم – جامعه‌ی عاقل »

برایم خستگی در بر بود ، پس بیشتر در مبل فرو رفتم و بیشتر خواندم ! در صفحه ۱۵ با این جملات روبه رو شدم : « جور دیگری هم می شود گفت : بیماری های مزمن – خواه فیزیکی خواه روانی – تا حد زیادی عملکرد یا خصوصیت اوضاع [ زندگی ] است . آن ها سهو یا اشتباه این فضا نیستند. در واقع پیامد زندگی ما هستند، نه انحرافی مر موزانه که سر ما ریخته است » دوستش داشتم !

شروع کردم به ورق زدن ، یک ساعتی ساختِ این آشنایی اولیه طول کشید ، آخر سر هم پاشدم و چهارصد و ده هزار تومان کارت کشیدم و یک دوست با خودم بردم خانه !

الان که این متن را می نویسم ، تا دیشب یعنی نوزده فروردین صد صفحه از این کتاب را خوانده ام و حاشیه نویسی هایی برایش انجام دادم و تا الان از همراهی با گبور ماته  در این کتاب خوشحالم . در ضمن حاشیه نویسی ها و پرسش ها و ذوق ها و نمی دانم هایی که برایم در این همراهی شکل می گرفت به دوستانی که ردپاها را دنبال می کنند فکر می کردم و پیش خودم گفتم ردپاهایی از برخی کتاب هایی که می خوانم را با دوستانم آنجا به اشتراک بگذارم ، شاید فضاهای گفتگویی برای عمق بخشیدن به این پرسش ها و درک بیشتر واژه ها ایجاد شود.

این اولین یادداشت از این قرار با خودم است که امیدوارم بتوانم ادامه دار به اشتراک بگذارم .

 

پی نوشت یک : من از ترجمه این کتاب احساس آزرده خاطری ندارم و از طرفی هم این یکی از باورهای من است که به هر حال ترجمه همیشه محکوم است که بخش عمده ای از معنا را در فرآیند از دست بدهد در چنین مواقعی من بیشتر از اینکه از مترجم ناراحت باشم از خودم ناراحت میشم که چرا انگلیسی ام انقدر روان نیست که بتوانم به زبان اصلی چنین اثری را  بخوانم و از مترجم این اثر سپاسگزارم چون اگر ترجمه نکرده بود من این دوست را پیدا نکرده بودم .

 

پی نوشت دو : ردپاهایی از این همراهی ام با این کتاب را روی صفحه اینستاگرام ردپا می توانید دنبال کنید. 

آدرس صفحه هست : Rade.paaaa

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

ردپای دوم از کودکی که معلم عروسک هایش بود

 

 

 در نوشته قبلی از این گفتم که معلم عروسک هایم بودم و اینجا لازم است بگویم فقط معلم عروسک هایم نبودم ، تعدادی هم دوست خیالی داشتم که برخی در برگزاری کلاس به من کمک می کردند و همکار بودند ! تعدادی هم جز شاگردان بودند و کنار عروسک ها می نشستند !
روزهایی بود که اجازه داشتم دوستان خیالی ام را سر سفره کنار خودم بنشانم  اگر اشتباه نکنم جمعه ها بود چون پدرم هم سر سفره بود ،  آفتاب هم بود ، پس احتمالا ظهر جمعه‌ها بوده ! هنوز با گذشت حدود سی و سه سال !  خیلی شفاف انعکاس نور از سبزی خوردن های وسط سفره ، گل های سفره که زیر نور رنگ به رنگ می شدند خوب یادم هست ! 
گویی آفتاب سر سفره جای امنی در دل می نشیند، شاید تاثیر لقمه‌هایی است که درش نور هم پیچیده می شد !
و سر همین سفره 
دوستان خیالی من هم ازشان پذیرایی می شد !
هنوز هم که بهش فکر می کنم یادم نمی آید هیچ رفتار غیرطبیعی با این دوستانم از طرف مادر و پدر و بقیه خانواده که سر سفره می نشستند  دیده باشم ! گویی دوستان خیالی من پذیرفته شده بودند ، حق داشتند بشقاب خودشان را داشته باشند ، من حق داشتم با آن ها صحبت کنم ، اساسا هیچ یادم نمی آید کسی من را از ارتباط با چنین دوستانِ نادیدنی منع کرده باشد .
یادم هست آنقدر به رسمیت شناخته می شدند که مادرم به من می گفت : « ازشون بپرس، غذا را دوست داشتند ؟ »
بعد هم همگی با هم سفره را جمع می کردیم و لای هر تای سفره مقداری نور جا می ماند 



جایگاه چیدن عکس :
آلبوم خانوادگی هیوا

۰ نظر
هیوا علیزاده

پرواز گنجشکی در گلاب دره

 

از رگبار و حسابی خیس شدن های مان ردپایی در این تصاویر نیست چون باران آنقدر شدید بود که امکان عکاسی نداشتم ! 

 ولی بعید می دانم از خاطره های ما که زیر آن رگبار دور هم جمع شدیم و خندیدیم و نوبتی در یک لیوان مشترک ! چای نوشیدیم ، پاک شود چنین ردپایی از باران از آسمان از با هم ساختن های مان ! 

 

گنجشک : 

گامی نرم جویای شادمانی کودکی

در راهِ با کودکی برای کودکی

اگر درباره گروه گنجشک و فعالیت هایش ، پرسشی داشتید ، خوشحال میشویم که در میان بگذارید 

 

جایگاه چیدن عکس : 

۲۰ مهر ۱۴۰۲ - گلاب دره - تهران 

عکس از : علی‌رضا-

۰ نظر
هیوا علیزاده

ردپایی از شکوهمندی تو در هفته کودک

امروز آغاز هفته‌ای است که قرار است در بزرگداشت تو ، به یادمان بیاورد که چقدر زیبایی تو ! 

چقدر باشکوه است جهان در نگاه تو ! 

یادمان بیاورد تا تو هستی ، هیچ مأمنی امن‌تر از لبخندِ نگاهِ تو نیست ! 

یادمان بیاورد که دوست داشتن تو از دوست داشتنی ترینِ دوست داشتنی هاست ! 

آری ! با تو ام اِی کودکی

اِی کودک ! 

برای من هر روز، روزِ توست

هر هفته ، هفته‌ی تو

هر ماه، ماهِ تو

و هر سال، سالِ تو 

قرن‌ها، قرن های توست 

برای من ! 

می دانی ، چرا ! عزیزِدلم ! 

چون من مستِ شکفتن‌های توام

مستِ پرگشودن هایت

مستِ آن برق نگاهت 

که بال‌های من است

و 

عزیزدلم ! 

مرا و تمامی آدم بزرگ ها را 

که از روی نمی‌دانم های‌مان، از روی حماقت‌های‌مان ، جهالت‌های مان، از روی مومن نبودن مان به صلح، به دوستی، به مهر، به تو که کعبه باور به امیدی

به بزرگی زیبایی برق نگاهت، اگر توانستی

 ببخش به خاطر تمام زخم های که بر تو زدیم 

که می زنیم

که خواهیم زد ! 

ما راه طولانی داریم برای درک دوست داشتن تو 

برای درک اینکه 

ردپای صلح را در دستان کوچک تو بیابیم و نه در افکارِ از هم گسیخته‌مان!

عزیزدلم ای دوست‌داشتنی ترین برای من 

بدان من و بسیار آدم بزرگ های دیگر 

راه‌مان را برای درک دوست داشتن تو 

تا آن لحظه که جوانه ای هست برای روییدن 

ادامه خواهیم داد 

با همه نمی دانم های مان 

چرا که ما رویین تنیم 

به دوست داشتن تو 

عزیزدلم

ای کودک 

ای کودکی 

-----------------------------------------

جایگاه چیدن عکس : 

از مجموعه‌عکاسی های هی وا- از پای کوه سبلان - دخترِ کوچ رو - به سال ۱۳۹۶

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

ردپای اول از کودکی که معلم عروسک هایش بود

 


بله! این من هستم هیوا، در قاب یک عکس نیمه سوخته از یک آلبوم قدیمی!
اینجا نزدیک به همان زمانی است که من خودم مدرسه نمی رفتم  و دوستان خیالی و عروسک هایم را که شامل یک قورباغه پارچه ای و یک میمون با چشم های دکمه ای و یک عروسک کاموایی و یک دختر با موهای کوتاه مجعد و عکس یک گربه بر پیراهنش ، که همه این ها، تنها عروسک های من بودند، برای کلاس درس، ایشان را سوار بر فرغون می کردم و در باغ محل زندگی مان به گردش می بردم و زیر درخت نارون باغ پتویی پهن می کردم و برای شأن از فصل پاییز از زردی برگ ها از بلبل های لای بوته های گل محمدی  می گفتم و تک تک شأن را می بردم تا اگر گلی هست از نزدیک او را ببویند !
بهشان یاد می دادم چطور آرام و ساکت باشند تا گنجشک ها نزدیک شأن بیایند و برای شأن از هدهدی می گفتم که در خیابان خاکی وسط باغ می نشست و  تاجش را باز می کرد ، برای شأن از روباهی می گفتم که جوجه های مامان را برده بود و اعتراف می کردم با این حال من روباه را خیلی دوست دارم و این از رازهای ما بود . با هم به دور درخت سرو جمع می شدیم و من با گل های درخت برای شأن گردنبند درست می کردم و باورتان بشود یا نه ، هنوز هم لبخند میمون با آن چشم های دکمه ای اش را یادم هست .
برای شأن می گفتم از آرزوی معلم شدنم و از اینکه دلم می خواهد یک معلم واقعی باشم و آن ها به من می گفتند که الان هم معلم واقعی هستم ، البته آن ها حرف پدرم را تکرار می کردند ، هر وقت با دوستان خیالی و عروسک هایم پیش پدرم می رفتم که گاهی مشغول نجاری یا آهنگری و یا کتاب خواندن و یا نوشتن بود ، همیشه جا داشت برای اینکه کنارش بنشینیم و حال و احوال عروسک ها و دوستان خیالی ام را می پرسید ، از میمون می پرسید امروز بهت با خانم معلمت خوش گذشته و میمون با لبخند پاسخ می داد بله و کلی چیز برای پدرم تعریف می کرد از بوییدن گل ها تا جمع کردن سنگ ها و گاهی هم از این می گفت که چطور با همکلاسی هایش دعوا کرده است !

 

این یادداشت ادامه خواهد داشت

۰ نظر
هیوا علیزاده

ردپای چراغی که دست توست

 


سیستم آموزش و پرورش رسمی با من کاری کرده است که یکی از وحشت های من زمان به مدرسه رفتنِ کودکان است !
سخت می ترسم !
سخت می ترسم از اینکه چه بر سر فرزندان مان می آید وقتی به قیمت ادعای آموزش حروف و اعداد و طبقه‌بندی زنده و غیرزنده !  ، آسمان را ، کوه را ، حق بازی کردن را ، حق شاد بودن را ، حق جست و خیز کردن ، حق به خاک آغشته شدن ، حق تر شدن در گل و لای ، حق حس درد از زمین خوردن ، حق نوازش نسیم ، بوسه آفتاب ، آغوش کوه از آن ها گرفته می شود.
چه بر سر فرزندان مان می آید وقتی آن ها را راهی مدرسه قفسی  می کنیم !
مدرسه ای که قرار نیست قفس باشد ، قرار نیست کارش کور کردن نگاه کنجکاو کودکان مان باشد ، قرار نیست از آن بترسیم !
قرار نیست بال خیال کودکان مان را بچیند !
قرار نیست گذرگاه کودکی به بزرگسالی باشد !
قرار است امن باشد برای گنج های مان که کودکان هستند !
قرار است ارج نهد کودکی را !
قرار است محلی برای به اشتراک گذاشتن میراث یک سرزمین یک جهان باشد تا بیابیم زیبایی زندگی را !
قرار است جایی باشد تا شکوفا شویم از خویشتن خویش !


این روزها کم نیستند مادر و پدر های نگرانی که از من می پرسند چه کنیم ، بچه مان را مدرسه بگذاریم یا نگذاریم ؟
کدام مدرسه بگذاریم ؟ و ....
با هم به گفتگو می نشینیم چه بسا ساعت ها ، و در تمام مدت غمی وجود من را فرا گرفته است ! که چطور !
چطور ممکن است کودکی را شناخت ، مزه کرد و بعد چنین سیستم آموزش و پرورش رسمی بد سلیقه و بی مزه ‌و ناکارآمدی برای ساخت فرصت های « رشد » عَلَم کرد !
چطور می توان گنجینه ای همچون « کودکی » را چنین مصرانه در یک جامعه نادیده گرفت !
چطور می توان در سرزمینی به وسعت ایران و با چنین تنوعی از زیست از فرهنگ ، کودکان را مجبور کرد که یکجور آن هم یک جور ناجور بزرگ شوند !
آری من می‌ترسم از فرستادن کودکان مان به مدرسه !
نمی دانم امروز چه کنیم ، آن چیز که می دانم این است که با هم به گفتگو بنشینیم از ترس های مان از آرزوهای مان برای کودکان مان .
آن چیز که می دانم این است که بدانیم حق ما نیست که بپذیریم کودکان مان آموزشی بی‌هویت و مخالف با جان کودکی را تجربه کنند.
آن چیز که می دانم این است که حق ما نیست ، آموزش را پشت ویترین به نمایش بگذارند و با قیمت گزاف بفروشند، به ما که نگران فرزندان مان هستیم
آن چیز که می دانم این است که باید بدانیم لازم است کاری کنیم ، دست در دست یکدیگر، همدلانه تا راهی بیابیم .
آن چیز که می دانم این است که یافتن این راه و راهپیمودنش سخت است ، سختْ سخت است ! لازم است از کودکی بیاموزیم که چطور مصرانه و بازیگوشانه ، سرخوشانه خود را از سراشیبی بالا می برد حتی اگر بارها و بارها زمین خوردن را تجربه کند .
بسیار چیزهاست که در این راه نمی دانم ، آن چیز که می دانم این است که بدون دانستن کودکی بدون مهر ورزیدن به جان کودکی ، نمی توان برای بالیدن کودکی گام برداشت .
بیایید دل بدهیم به کودک درون مان ، بیابیمش ، چراغ را به دست او بدهیم ، بگذاریم راهنمای مان باشد در این راه پر فراز و نشیبِ تاریکِ سرد ، او می داند چطور ما را به زمین خوردن به ایستادن خو دهد ، یادمان باشد ما ایستادن را از همان ابتدا با زمین خوردن های مان فرا گرفتیم .
ما راه های مان را با نمی دانستن های مان روشن کردیم .
بیایید قدر این پرسش را که « نمی دانم فرزندم را به مدرسه بسپارم یا نه ؟! »
بدانیم ! با همه ترس هایش !
دل دادن به این پرسش نور می دهد به راه ما که نمی دانیم ! با همه ترس هایش !
انتخاب مان در برابر این پرسش هر چیز که باشد ، خود موجودیت این پرسش از نظر من باارزش است 
با همه ترس هایش !

پی نوشت : شخصا نظرم درباره مدرسه فرستادن یا نفرستادن کودک با توجه به شرایط جامعه و مدارس این است که پاسخ واحدی برایش وجود ندارد و بسیار به شرایط زیست کودک و نیازمندی هایش ، به نوع نگاه خانواده و اولویت هایش بستگی دارد.


جایگاه چیدن فیلم :
سفر گنجشک ها به قشم - بهمن ۱۴۰۱

۰ نظر
هیوا علیزاده

صدایی از زندگی


تو هم اینجا صدای زندگی را می شنوی ؟ 
همان صدایی که همچون ریشه‌هایی ما را به خاک بافته است .

همان صدایی که می گوید « گام بردار ، با وجود همه دردهایت، با وجود همه ترس هایت ، به نامِ نامی زندگی ، گام بردار ، تو ریشه در خاک داری.
ریشه‌هایت را دریاب ، زندگی را دریاب،تَر شو از مایه‌حیات، جوانه بزن ، گام بر دار به نامِ زندگی »

همان صدایی که می گوید که تا کودکی هست تا جوانه‌‌ای هست ، تا قطره‌ای آب هست، تا نور هست ، زندگی هست و تا زندگی هست ، ارزش این هست که  با همه توان برایش زیستن را ساز کنی،
  تا برای ساختن ،
گامی را بنوازی 


-------------------------------------------------
جایگاه چیدن عکس :
سفره اژدهاها دوستان - سفره سی قایق - در دامن کلک چال - پنجشنبه ۲ شهریور

عکاس : نوجوان - آوین عالم نژاد
----------------------------------------------------

سپاسگزاری ویژه از : آوین عزیزم  در این یک سال که کنار هم سر سفره‌ها حاضر می شویم ،لحظه به لحظه بالیدن هایت  را می بینم که منعکس می شود در نور عکس های که می چینی، ازت سپاسگزارم همکار عزیز به خاطر همه دیدن هایت ، به خاطر همه شنیدن هایت ، به خاطر همه نوری که از  انعکاس صحنه زیست مان بر سفره مان می تابانی
ازت ممنونم عکاس اعزامی از دفتر اژدهاها دوستان 

منشی اژدهاها دوستان
هی‌وا 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

کودکی ام در برف

گاهی از من می پرسند چرا هیوا را می نویسی هی وا 

کوتاه ترین پاسخم این است :

« هیوا بودم ، هی وا شدم»

و پاسخی کمی بلندتر : 

وقتی یک کوچولویی به این دنیا آمد که من باشم 

تصمیم گرفتند هیوا بنامندش

نامی کردی به معنای امید و آرزو 

نامی که یادگاری اوست برای من 

و معنایی که من را به زندگی گره زد! 

این هیوا قد کشید

بزرگ شد 

و در مسیر این قدکشیدن ها 

بارها له شد 

بارها شکست 

بارها گم شد 

بارها سوخت 

آتش گرفت 

و 

دوباره زاده شد 

پیدا شد 

بال گشود

ریشه داد 

و دوباره و ...

و آن چیز که در او نقش بست این است که تنها چیزی که دائمی است خود «تغییر» است 

باور به تداوم تغییر 

از من ، من ای ساخت که به جای مقابله با

باد 

با آب

با آتش 

جزئی از آن ها بودن را بپذیریم 

بپذیرم که من محصول همین تداوم تغییرم 

دلم خواست ردپای این باور 

ردپای سقوط هایم

ردپای جاری شدن هایم 

ردپای این من ای که از من زاده شد 

جلوی چشمانم باشد 

این چنین شد 

که 

هی وا شدم 

و نقطه هایم را به باد سپردم 

که چون دانه های بکارد هرجا که خاک حاصلخیزی برای شان یافت

• 

هی وا شدم 

تا یادم باشد 

گسستن ها بخشی جدایی ناپذیر از زیست زندگی 

است 

گسستن هایی که گاهی خود را با نارفیق شدن رفیقان نشان می دهد 

گاهی با سفر کردن آن ها که بودند 

و 

گاهی با مرگ زندگان

و

گاهی با به خاک سپردن باورها 

و 

...

هی وا شدم 

تا قلابی داشته باشم برای وصل شدن به زندگی

آن گاه که نایی برای زیستن نیست

• 

حدود ده سال پیش برای اولین بار روی گل نوشتم 

هی وا 

وقتی داشتم سفالگری می کردم 

و 

هی وا 

خوب روی گل نشست ! 

گویی خاک دستم را گرفت تا یادم بدهد چطور نام ام را بنویسم ! 

جمعه ۲۹ اردیبهشت برای اولین بار یک هیوای کوچولوی ده ماهه دیدم در آغوش یک زن

و اینطور ملاقات مان رقم خورد : 

زنی صدا کرد :« هیوا اینجا را ببین » 

و من برگشتم 

و اینطوری شد که چشمان هیوا در هی وا گره خورد 

چشمان سیاه کوچولویی که کنجکاوانه دنیا را 

می کاوید 

جلو رفتم و گفتم :« من هم هی وا هستم ، از آشنایی ات خوشحالم هیوا »

و او لبخند زد 

و 

دو دندان کوچولوش همچون مرواریدی درخشید 

و 

به شیوه او به هم دست دادیم ! 

دست هیوا در هی وایی 

 

جایگاه چیدن عکس :

آلبوم خانوادگی هیوا - حیاط خانه ۱۳۶۹

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

بیا و قدر این رنگ ها را بدانیم !

 

 

 

 

یک انمیشن ۸ دقیقه ای که شاید در این سال ها حداقل ۸ بار دیده باشم اش و دلم می خواهد  فرصتی بسازیم و در  جمعی بنشینیم و شاید هم بایستیم ! و حداقل ۸ ساعت درباره اش جیک جیک کنیم . 

درباره مکیدن عصاره کودکی که بی رحمانه در نگاه آموزشی غالب در حال رخ دادن است .

دوستان! من از همه این بی رنگ شدن ها می ترسم. 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

آدرس می خواهم : « گورستانِ شدن ها کجاست؟ »

کودکیْ جانم سلام 

بسیار نیاز داشتم که نامه‌ای برایت بنویسم.

من هی‌وا هستم، امروز زنی با موهای فرفری تقریبا جو گندمی، باورت بشود یا نه ! من هم روزی کودکیْ بودم، نه اینکه امروز تو در من نیستی ! آن روزها تمام قد تو بودم ! برای اینکه من را به یاد بیاوری برایت یک عکس از روزهایِ تو بودنم می فرستم.

 

یادت آمد! اشکالی ندارد اگر یادت نیست کمی بیشتر برایت می گویم شاید یادت آمد. اینجا حیاط خانه ما است، خانه‌ای که با یک بخاری نفتی قطره‌ای که نفتش را همین بشکه های پشت سرم پاسبانی می کردند، گرم می کرد. یادت آمد !؟ وقتی من کودکیْ بودم،  شالگردنی که خواهرم بافته بود من را می‌برد تا پیش ابرها بالا. کاپشن چندسایز بزرگتر که نمی دانم از کدام غریبه یا آشنا رسیده بود با جیب های هیجان انگیزش رفیق دلچسب روزهای سردم بود. یادت آمد ؟! آن روزها که تو بودم، «درد بود ولی کم بود» یادت آمد !؟

این روزها، کودکیْ جانم! دردهایم زیاد است ، نه اینکه بخواهم بترسانمت قربانت شوم، نه، نگرانم نشو نازنینم.

این روزها دردِ آن هایی که تمام قد تو هستند،تو بودند ، قرار بود تو بودن را بزیند!  امانم را بریده . درد پرپر شدن کودکی ها، عزیزدلم ، امانم را بریده ! دردْ از میزان حماقت ما آدم بزرگ ها، امانم را بریده، قشنگ ترینم !

شاید به من پوزخندی بزنی و بگویی که آدم بزرگ ها به قدمت تاریخ با حماقت زیسته اند! بگویی کور بودی تا الان کودکیْ طی قرون است که درد می کشد که ضجه می زند در درون این همه ناملایمتی همانجا که به زور آدم بزرگ ها از بازی هایش دست باید بشوید  و اسباب بازی ایشان شود تا به فروش برسد !شاید بگویی، کر بودی تا الان که صدای گرسنگی کودکیْ را نشنیده ای، نمی خواهد در افکارت راه دور بروی به آفریقا و ... یا به روستاهای دور افتاده از محل زندگی ات ، همینجا بمان ، همین کوچه های نزدیک ات در پس دیوارهای برافراشته ، واقعا صدای گرسنگی شان را نشنیده ای ! 

شاید پوزخنده ات به دندان های قفل شده در هم تبدیل شود و بگوید تازه می‌گویی دردت آمده است از این همه حماقت آدم بزرگ ها! شاید بگویی شما آدم بزرگ ها خورشید را از ما دزدیدید! شما آدم بزرگ ها آب را از ما دزدیدید ! شما آدم بزرگ ها رنگ آبی آسمان را از ما دزدیدید ! شاید بگویی دیگر چه بگویم که شما آدم بزرگ ها عادت کرده اید به دزدی ، خوی تان را بافته اید بر دار دروغ بر دزدی حقیقت!

و من می گویم ای عزیزتزین ! تمام قد آدم بزرگی هستم شرمنده ! شرمنده روی ماه تو ! شرمنده از این همه ندیدن، کر بودن ، لال بودن ! شرمنده‌ام که امروز هم کسی را جز خودت برای این درددل این روزهای واماندگی ندارم!

روزهایی که در آن یک رفیق جانی ، مادری کُرد، دیروز، لابه لای اشک های مان نه ، ضجه زدن های مان به من گفت « هیوا! بچه های امروز عزیزدردانه هستند مثل ما آن سختی ها را ندیدند مثل ما موشک باران ندیدند ، ما یک عمر تلاش کردیم که این ها آن ها را نبینند، هیوا! نشد! نشد!» آخ که مهیب است نجوای این «نشد» گفتن های تو ای دوست در تمامی وجودم! خنجری شد برای ریش ریش کردن ایستادگی قلبم! 

جنازه این « شدن » را کجا دفن کنم ! گورستان این نشدن ها کجاست ! گم شده ام بین این هم مرده ! 

پرچم این سوگواری برای کودکی را کجا به اهتزاز درآوریم ؟ تو بگو کودکیْ جانم ! 

رودخانه اشک های مان را کجا دریا کنیم ؟ تو بگو کودکیْ جانم !

پناهگاه این کودکی در خطر را کجا بپا کنیم ؟ تو بگو کودکیْ جانم !

تعهد به کودکی زنده و کودکی کشته را چگونه ساز کنیم؟ تو بگو کودکیْ جانم !

این همه فاصله بین رنج و سرخوشی را با چه پرکنیم ؟ تو بگو کودکیْ جانم !

با این همه نابلدی برای شنیدن، این همه نابلدی برای حرف زدن، این همه نابلدی برای زیستن، چه کنیم؟ تو بگو کودکیْ جانم!

همه این ها را تو بگو که من وامانده‌ام ای زیباترینم، ای ستودنی خنده های تو،ای ذوب کردنی برق چشم های تو ، ای سازنده‌ترین دست های تو ! تو بگو .

من، هی‌وا، بزرگسالی تمام قد شرمنده از حماقت زیست آدم بزرگ بودن مان، در برابر شکوه زیبایی ات می گویم : « کودکیْ جانم!  مدادهای رنگی ات را کنار نگذار،کاغذ سفیدت را کنار نگذار، نگاه مهربان و کنجکاوت بر شاخه های درخت را کنار نگذار هر چند که این شاخه ها در آتش درد سوخته اند ، نگاه تو بارانی است برای ریشه های درخت، یادت باشد عزیزدلم، این شاخه های بی سایه امروز که بر تنه چسبیده بر خاکستر علم گشته اند با نگاه پر امید تو دوباره جوانه خواهند داد چرا که ریشه در خاک جایش امن است و تو زیباترینم یادت باشد که نگاه تو جادوی زیستن است ، تو زیبا زیبایی و این تمام حرف هاست. عزیزدلم یادت باشد تو هیچ مسئولیتی دربرابر این شاخه های خشکیده، این درخت نشسته بر خاکستر نداری! این درخت اگر چنین بر خاکستر نشسته مسئولیتش با ما آدم بزرگ هایی است که باغبانی ندانستیم ، تو کودکی جانم ! تو بر آن شاخه خشکیده بر صفحه نقاشی ات یک جوانه سبز بکش برای قلب شرمنده ما آدم بزرگ ها ! بگذار ما یادمان باشد سبزی هست، زندگی هست . یک روزی بالاخره ما ریشه را درخواهیم یافت روزی که شاید تو آدم بزرگی باشی با در دست داشتن یک جوانه سبز در چشم هایت عزیزدلم، قشنگ نازنیم »

کودکیْ جانم! ممنونم که ناظر رقص واژه‌هایم تا بدینجا بوده‌ای، ازت ممنونم که سنگ صبور دردهایم شدی، ازت ممنونم که روزی تمام قد به زیبایی تو بودم. 

مراقب خودت باش عزیزِ جانم .

 

دوست دار تو هی وا

۲ آذر ۱۴۰۱

۱ نظر
هیوا علیزاده