امروز بی هیچ ثبت نام قبلی ای من را به کلاس شان پذیرفتند ، ایشان را می گویم. 

زیر شرشر باران و آواز گنجشک های خیس، از پس شیشه های عینک که هم آغوشی باران را به وظیفه دیدن ترجیح داده بودند، ولنگارانه در کلاسی بی در پرسه می زدم و هر از چندگاهی رخصت این را می یافتم که اساتید سر به زیری را نظاره گر باشم که هستی شان با سقوط در هم تنیده شده است و در واپسین لحظات نیز انعکاسی از بودنی وارونه را نمایان می شوند. بودن حیاتی که  سربه فلک کشیده گی اش از سقوط اینان جان گرفته است، سقوطی که نه نیست شدن که خود پروازی است به درون از درونی دیگر. 

اساتیدی که کلام شان ، همه بودن شان بود، امروز من افتخار این را داشتم که شاگرد قطره های باران باشم ، آن هایی که گران مایانه بر شاخه نشسته بودند در کنج جوانه ها در پناه گل های کوچولو. 

پی نوشت : دوستان عزیز این کلاس را از دست ندهید و به دیگران دوستانتان نیز پیشنهاد دهید. چتر ببرید ولی گاهی نیز آن را ببندید .