۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفر» ثبت شده است

ردپای چراغی که دست توست

 


سیستم آموزش و پرورش رسمی با من کاری کرده است که یکی از وحشت های من زمان به مدرسه رفتنِ کودکان است !
سخت می ترسم !
سخت می ترسم از اینکه چه بر سر فرزندان مان می آید وقتی به قیمت ادعای آموزش حروف و اعداد و طبقه‌بندی زنده و غیرزنده !  ، آسمان را ، کوه را ، حق بازی کردن را ، حق شاد بودن را ، حق جست و خیز کردن ، حق به خاک آغشته شدن ، حق تر شدن در گل و لای ، حق حس درد از زمین خوردن ، حق نوازش نسیم ، بوسه آفتاب ، آغوش کوه از آن ها گرفته می شود.
چه بر سر فرزندان مان می آید وقتی آن ها را راهی مدرسه قفسی  می کنیم !
مدرسه ای که قرار نیست قفس باشد ، قرار نیست کارش کور کردن نگاه کنجکاو کودکان مان باشد ، قرار نیست از آن بترسیم !
قرار نیست بال خیال کودکان مان را بچیند !
قرار نیست گذرگاه کودکی به بزرگسالی باشد !
قرار است امن باشد برای گنج های مان که کودکان هستند !
قرار است ارج نهد کودکی را !
قرار است محلی برای به اشتراک گذاشتن میراث یک سرزمین یک جهان باشد تا بیابیم زیبایی زندگی را !
قرار است جایی باشد تا شکوفا شویم از خویشتن خویش !


این روزها کم نیستند مادر و پدر های نگرانی که از من می پرسند چه کنیم ، بچه مان را مدرسه بگذاریم یا نگذاریم ؟
کدام مدرسه بگذاریم ؟ و ....
با هم به گفتگو می نشینیم چه بسا ساعت ها ، و در تمام مدت غمی وجود من را فرا گرفته است ! که چطور !
چطور ممکن است کودکی را شناخت ، مزه کرد و بعد چنین سیستم آموزش و پرورش رسمی بد سلیقه و بی مزه ‌و ناکارآمدی برای ساخت فرصت های « رشد » عَلَم کرد !
چطور می توان گنجینه ای همچون « کودکی » را چنین مصرانه در یک جامعه نادیده گرفت !
چطور می توان در سرزمینی به وسعت ایران و با چنین تنوعی از زیست از فرهنگ ، کودکان را مجبور کرد که یکجور آن هم یک جور ناجور بزرگ شوند !
آری من می‌ترسم از فرستادن کودکان مان به مدرسه !
نمی دانم امروز چه کنیم ، آن چیز که می دانم این است که با هم به گفتگو بنشینیم از ترس های مان از آرزوهای مان برای کودکان مان .
آن چیز که می دانم این است که بدانیم حق ما نیست که بپذیریم کودکان مان آموزشی بی‌هویت و مخالف با جان کودکی را تجربه کنند.
آن چیز که می دانم این است که حق ما نیست ، آموزش را پشت ویترین به نمایش بگذارند و با قیمت گزاف بفروشند، به ما که نگران فرزندان مان هستیم
آن چیز که می دانم این است که باید بدانیم لازم است کاری کنیم ، دست در دست یکدیگر، همدلانه تا راهی بیابیم .
آن چیز که می دانم این است که یافتن این راه و راهپیمودنش سخت است ، سختْ سخت است ! لازم است از کودکی بیاموزیم که چطور مصرانه و بازیگوشانه ، سرخوشانه خود را از سراشیبی بالا می برد حتی اگر بارها و بارها زمین خوردن را تجربه کند .
بسیار چیزهاست که در این راه نمی دانم ، آن چیز که می دانم این است که بدون دانستن کودکی بدون مهر ورزیدن به جان کودکی ، نمی توان برای بالیدن کودکی گام برداشت .
بیایید دل بدهیم به کودک درون مان ، بیابیمش ، چراغ را به دست او بدهیم ، بگذاریم راهنمای مان باشد در این راه پر فراز و نشیبِ تاریکِ سرد ، او می داند چطور ما را به زمین خوردن به ایستادن خو دهد ، یادمان باشد ما ایستادن را از همان ابتدا با زمین خوردن های مان فرا گرفتیم .
ما راه های مان را با نمی دانستن های مان روشن کردیم .
بیایید قدر این پرسش را که « نمی دانم فرزندم را به مدرسه بسپارم یا نه ؟! »
بدانیم ! با همه ترس هایش !
دل دادن به این پرسش نور می دهد به راه ما که نمی دانیم ! با همه ترس هایش !
انتخاب مان در برابر این پرسش هر چیز که باشد ، خود موجودیت این پرسش از نظر من باارزش است 
با همه ترس هایش !

پی نوشت : شخصا نظرم درباره مدرسه فرستادن یا نفرستادن کودک با توجه به شرایط جامعه و مدارس این است که پاسخ واحدی برایش وجود ندارد و بسیار به شرایط زیست کودک و نیازمندی هایش ، به نوع نگاه خانواده و اولویت هایش بستگی دارد.


جایگاه چیدن فیلم :
سفر گنجشک ها به قشم - بهمن ۱۴۰۱

۰ نظر
هیوا علیزاده

فراموشم نکن

گویی مهم نیست کی و کجا به هم می رسیم ! 

هر وقت می بینمت چیزی در درونم زمزمه می کند : « فراموشم نکن »

دلم می خواهد بدانی تو از فراموش نکردنی ترین موجودات زندگی من هستی ! 

کوچولوی نازنینی که آسمان آبی را در خود جای داده است

و  

می دانی زمزمه ات برای من ترجمان فراموش نکردن مهربانی است 

مهربانی های کوچولو 

اینکه فراموش نکنم مهربانی های کوچولو را 

که می تواند آسمان دلی را آبی کند 

آبی 

برای تو زمزمه وجودش ، یادآور فراموش نکردن چه چیزی است ؟ تو احتیاج داری چه چیزی را فراموش 

نکنی تا آسمان دلت آبی باشد 

 

جایگاه چیدن عکس : 

مسیر قلعه بابک - کلیبر - آذربایجان غربی - خرداد ۱۴۰۲

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

منشی و نوازش گاندو

من اینجا ردپای منشی اژدهاها می بینم ! که اینجا رفته است تا برگه ماموریت اش را از یکی از رفقای اژدهاها دریافت کند ! 

بله ، یکی از شغل های شریف خویش فرمای من که از سال گذشته خود را بدان منصوب کرده ام ، منشی اژدهاها می باشد . 

منشی اژدهاها هر از چندگاهی با ماموریت های روبه رو می شود که لازم است به کمک تعدادی از کودکان و در برخی موارد بزرگسالان به ماجراجویی پیرامون آن و حل و فصل مسائل بپردازد ۰ 

 

 « خیال‌می‌بافیم ، بازی می کنیم ، می آموزیم  »

 

افراد در گروه های سنی مختلف می توانند میهمان این سفره ها باشند که برای اطلاع از زمان و شرایط سفره مانند گروه سنی و هزینه ها ، لازم است عضو کانال تلگرامی اختصاصی دفتر باشند و برای این کار هم نیاز است که ابتدا فرم مورد نیاز برای پیوستن به کانال را تکمیل کنند که برای این کار کافی است روی لینک زیر کلیک کنید : 

 

فرم اطلاعات شما برای پیوستن به کانال تلگرامی دفتر

 

جایگاه چیدن عکس : 

از دوربین همسر - باهوکلات- سیستان و بلوچستان - اسفند ۱۴۰۱

 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

سفرنامه هی‌وا به سیستان در بهمن ۱۳۹۹

 

 

این کلیپ اشاره ای دارد به تجربه سفر من یعنی هی وا علی زاده به استان سیستان بلوچستان بخش سیستان و مناطق زابل و هامون . این سفر هدفش اجرای کارگاه آموزشی برای آموزشگران آموزش بود. موضوع این کارگاه ها تلفیق بود و اجرای آن ها از ۴ بهمن در فضای اسکای روم با دعوت و پشتیبانی خیریه مهر هامون شروع شد. در این سفرنامه خواسته ام برخی از دیده ها و شنیده ها و احساساتم و همچنین خلاصه ای از کارگاه های حضوری را به ثبت برسانم . در این سفرنامه خواسته ام خاطره ای ثبت کنم که بیشتر و بیشتر یادم باشد راهی که در آن قدم بر می دارم راهی است بس طولانی و شگرف. یادم باشد در این راه بودن برای من چرا زیباست. یادم باشد تا وقتی خسته ام ، دلگیرم، سفرنامه ای هست که می توانم نورهایش را ورق بزنم . اینجا قرار می دهم تا هم هم لینکش را با شرکت کنندگان دوره و همکارانم به اشتراک بگذارم و هم با شما که نمی شناسمتان یک دریچه به اشتراک بگذارم. اگر برایم نوشتید از آنچه از این دریچه دیدید ، خوشحالم خواهید کرد .

 

 

پی نوشت : این روز ها یکی از تصمیماتم این است که مستندات برخی از تجربیاتم را روی وبلاگ با نظم بیشتری  منتشر کنم تا هم برای خودم راحت تر قابل ارجاع باشد و هم اینکه راحت تر بتوانم با دوستان در راستای گفتگوها و تعاملاتی که شکل می گیرد به اشتراک بگذارم . که البته با توجه به زمان هایم و چالش های اینترنت خودش قصه ای است ! به هر حال در این راستا تلاش خواهم کرد  

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

گراز دیدم

 

بله گراز دیدم ! برای اولین بار ! از نوع وحشی اش ! چقدر بزرگ بود بزرگ تر از آن چه که تصور می کردم ! یهو علیرضا صدام کرد گفت : هیوا ! دیدم دقیقا تو راه پیاده روی جلوی مان دارد حرکت می کند یک نیم نگاهی انداخت و رفت ! راستش هم هیجان زده بودم هم کمی ترسیده خب آخر خیلی بزرگ بود ! تا بالاخره دست به دوربین شوم فقط همین ثبت شد !

 

خیلی دیدنش چسبید روی مزه کل سفر تاثیر گذاشت تازه قبل و بعدش هم خرگوش وحشی دیدیم که خب ایشان اجازه هیچگونه ثبت تصویری ندادند !

اگر برای تان سوال شده که کجا جناب گراز را دیدیم باید بگویم آنجا :

حالا اینکه آنجا کجاست ! در این حد بگویم که می توان آنجا اینچنین به زیارت پرواز رفت

 

 

راستش با علیرضا قرار گذاشتیم فعلا اسم اش را رسما به کسی نگوییم تا بتوانیم بعضی وقت ها توش مخفی شویم ! ولی خب می توانم بگویم یک جایی است که وقتی دنبال پیدا کردن گراز های دیگر رفتیم ، چون خیلی دیگر شجاع شده بودیم به همیچین سفره صبحانه دلچسبی رسیدیم

خیلی مزه داد نه فقط صبحانه که صاحبخانه یهو میهمان مان کرد ! بلکه خود صاحبان خانه که کلی دل شان دریایی بود. پدر خانواده کنارمان نشست و برای مان قصه گفت قصه از کودکی هایش و این خانه برای مان گفت که ما فقر فکر داریم که کارمان در محیط زیست به این رسیده است برای مان گفت که فصل جفت گیری پرنده ها باید حریم شان را حفظ کنیم و با دنبال شان گشتن اسباب ناراحتی شان را ایجاد نکنیم ! برای مان گفت آب مصرفی شان با جمع کردن باران تهیه می کنند ! گفت وقتی برای جلسه با مسئولین منطقه دعوتش می کند نمی تواند فقط بشنود گفت من این را باور ندارم که احترام گذاشتن یعنی فقط بشین و گوش بده و نظر و انتقاد نده ! گفت اگر اینطور است خب چرا اصلا به ما می گویند برویم صدای شان را ضبط کنند بفرستند ! یک ساعتی بیشتر با هم گپ زدیم و گفت خیلی وقت است که کسی نبوده که درد دل کنم !

ما کوله مان را از مهر و سوال و شگفتی پر کردیم و از در زدیم بیرون که ایشان را دیدیم :

کیف چیدیم از بودنش از رقص قلم مویش و رفتیم برای کمی ولو شدن

که سر از اینجا در آوردیم

و یک دوست جدید هیجان انگیز دیدیم که عقبکی داشت ماموریتش را انجام می داد و از ته دل شگفت زدگی را چشیدیم و دل به نسیم راه دادیم

 

از سرگین غلطانک عزیز خداحافظی کردیم و به مروارید های روییده بر درخت گز رسیدیم ! من تا حالا گز با شکوفه هایش ندیده بودم ! شاهکاری است این موجود :

و با ذهنی پر از هوای آرامش و قلبی سرشار از نبض زندگی رفتیم یک جایی برای گم شدن پیدا کردیم یک جایی که اینجا بود

و بعد از رفتن از اینجا خود را در جایی دیگر پیدا کردیم

یک قاب پر از آسمان ، کوه ، سبزه ، گندم ، نسیم ، بوی آتش ، نوای بازی کودکان ، آواز خروس ، سلام علیک سگ ها و بوی خوش پونه !

و خب این پیدا شدن با گم شدنی دیگر کامل شد این بار اینجا گم شدیم در بین امواج شقایق ها و گلزارها و حقیقتا دلیلی برای پیدا شدن سخت پیدا می شد

و امسال یعنی ۱۴۰۱ در چنین جایی در روز ۴ اردی بهشت متولد شدم ! جایی که علی رضا دستم را گرفت و برد و وقتی به خودمان آمدیم به جای دست بال داشتیم !

 

و در راه یک رفیق قدیمی دیدیم که پریدیم از ماشین بیرون تا دیداری تازه کنیم

 

و دیداری که داشتیم برای مان از مکان های کهن اطراف آنجا گفت و قرار شد که سری بزنیم پس رفتیم تا جایی که ایستادیم و تمام قد به نظاره برخاستیم

شکوه یک منظره را ، یک آرامگاه که گویی خود ایستاده بود آنجا که خورشید را آسمان را کوه را به تمامی زیارت کند

و کمی آن طرف تر به دیدار مردگانی رفتیم که قصه های شان از هزاران سال قبل گویی سربه مهر مانده است ، مردگانی با سنگ قبرهایی شگفت !

 

و در مسیر با یک رفیق چشم تو چشم شدم که خب لطف کردند ماندند تا ثبت شود این دیدار

دیگر نوبت ولو شدن بود ! نوبت چسبیدن به خاک و تکیه کردن به زیبایی گلستان ، نوبت پر شدن از آواز پرنده ها در کوهستان

 

و فردا صبح بعد از یک دل سیر پرواز کردن

زدیم به جاده تا به یک جای دیگری برسیم برای گم شدن

 

به خودمان که آمدیم دیدیم اینجا در آبشار لوه جایی در منطقه گالیکش گلستان گم نه ، غرق شده ایم از ذوق چنین شکوهی که در عکس و فیلم نمی گنحید ! آبشاری محصور در بین درختان بلوط کهنسال با سنی بیش از ۳۰۰ سال ! با ممرز و افرا و انجیلی سلام علیکی کردیم و از بودن شان حض برد یم و آنجا با دوستان محلی دمی به گفتگو ایستادیم و آن ها برای مان از قصه های پر از گنج آن منطقه و جویندگان آن گنج ها گفتند ! از وجود اسکلت هایی که در منطقه ای در زیر آبشار پنهان است !

و من با خود می اندیشیدم که این رود با خود چه قصه ها به دریا می برد !

 

نوبت برگشتن بود ، برگشتن به آشیانه مان ، البته که در راه از کلوچه غافل نشدیم هیچ ! سر راه با نانوای خانمی آشنا شدیم که کوله مان را با نان پر کرد ! 

 

رفتیم و ماندیم و لحظات را تا می توانستیم نوشیدیم و با کلی قصه در رگ های مان از هوای آنجاها برگشتیم و دیگر هیچ وقت آدم قبل سفر نشدیم و نخواهیم شد این ماهیت سفر است ! ماهیت هر لحظه از زندگی است که از آن گذر می کنیم ! و در سفر این گذر خود را قاب کرده نشان می دهد ! سفر برای من یک معلم عزیز و دوست داشتنی است معلمی که اجازه می دهد با طی کردنش خودت را بیابی ! دیگری را بیابی !

 

معلم عزیزم ! « سفر گرامی » روزت مبارک !

 

 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده