۳ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

برای ارفتن احمد رضا احمدی

 


من بارها با نوشته هایت برای بچه‌ها لالایی خوانده‌ام ، می دانستی ؟

اولین باری که شنیدم، نوشته ای « نوشتم : باران، باران بارید »
خوب یادم هست، هیچ چیز دیگری را در آن فضای شلوغ
نمی شنیدم ، جز صدای باران !

۲۰ تیر ۱۴۰۲ احمد رضا احمدی از این دنیایی که می شناسیم پرواز کرد و رفت و بسیار ردپاها از خود به جای گذاشت بر برف ، بر باران ، لابه‌لای پرهای گنجشک ها و ...

۰ نظر
هیوا علیزاده

ردپای همکاری سر سفره اژدهاهادوستان

 

یکی از مولفه‌های تاثیر گذار در طراحی آموزشی از نظر من ، توجه به ایجاد بستری است، که بتوان در آن همکاری کردن را تجربه کرد ، همکاری کردن از نوعی که منجر به خلق پدیده های شود که در نبود همکاری امکان پذیر نباشد و از نظر من یکی از بسترهای غنی برای  رسیدن به این محصول ، ایجاد فرصت ‌هایی برای تجربه موسیقی به شکل‌های مختلف می باشد.

صدایی که در این جمع شنیده می شود ، موسیقی همکاری است. به یقین وقتی یکی دست سازه اش را به صدا در نیاورد ، این صدا ساخته نمی شود و این ردپای این است که تو در این جمع مهمی، این صدا برای خلقش به همکاری تو نیاز دارد، به انگشت های کوچک تو ، به تلاش تو برای به حرکت در آوردن انگشت هایت ،  به توجه ات به همراهی با جمع ، به درست کار کردن دست سازه ات ، به تاب آوری ات برای ساخت دست سازه ات و ...

منشی اژدهاهادوستان کیف می کند وقتی چنین ماموریت هایی نصیبش می شود تا با همکاری اژدهاها دوستان آن را سر سفره مزه مزه کنند .

جایگاه چیدن فیلم :

اولین دوره سی ماژ - اولین سفره - ۱۴۰۲۰۴۱۶

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

از چهل ساله شدن

دوشنبه چهار اردی بهشت ساعت ۳ بعدازظهر چند ساعت قبل از قهقهه زدن های مان ، داشتم هق هق گریه می کردم ! چرا ! دقیقا نمی دانم ، حال در حال دگرگونی داشتم ، گویی ردپای یک شکست عظیم در همه وجودم جا خوش کرده بود ! داشتم زیر بار فشار اینکه کیستم و چرا هستم له می شدم ! 

ساعت پنج لازم بود از خونه راه می افتادم تا به کلاس « مبانی خلاقیت ایرانی برای آینده جهان » می رسیدم ! و در آن دم از همه رسیدن ها و نرسیدن ها خسته بودم ، آن هم در روز تولد چهل سالگی ام ! 

دلم نمی خواست جایی بروم ، دلم یک سکون محض می خواست و اشک هایم را که جاری بود ! 

به عهدهای به خودم فکر کردم به تعهدم به استمرار ، برخاستم صورتم را آب زدم و گفتم به جای اتوبوس امروز با اسنپ می روم !

و گویی کار کرد ! 

ساعت شش خود را سر کلاس یافتم، 

کلاس پر بود از ماجرا برای من که در یادداشت مربوط به آن از آن خواهم نوشت و اما اینجا، وقتی کلاس تمام شد غافلگیر شدم از دیدن علیرضا در سالن موسسه، البته تنها نبود یک گل سرخ همراهی اش می کرد و این گل من را به تو رساند که پنج اردی بهشت به دنیا آمده ای ! غافل گیر از یافتن یکدیگر رفتیم که جایی در پناه دوستی های مان، یک شب را به احترام دو تولد بسازیم 

کیک مان را تقسیم کردیم

شاخه گل مان را 

خنده های مان را 

قصه های مان را 

و 

من آدمی دیگرم اکنون از دیروز 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده