۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

از آرزوی اژدها سواری شروع شد

مدتی است یکی از علاقه مندی هایم، مطالعه روی مفاهیم اسطوره ای است و از سال گذشته یکی از ایده هایی که در حال کار روی آن هستم استفاده از این مفاهیم در خلق بسترهای یادگیری امروز است .

استفاده از مفاهیمی که ریشه های تنومندی دوانده اند به نظر من حتی در ناخودآگاه مان ! و به نظرم از ریشه به تنه و شاخه و برگ و جوانه آوردن این مفاهیم می تواند در انتقال و ساخت یکسری مفاهیمی که شاید امروز موضوع زندگی آدمی است کمک کننده باشد.

یکی از موجوداتی که در بین این مفاهیم ذهن من را به خود مشغول کرده است « اژدها » است . این موجود شگفت انگیز که در اساطیر ما غالبا محکوم به مرگ است و جنگ با اژدها یکی از درون مایه های اساطیری ما است .

برای من که یکی از آرمان هایم زیستن در دنیایی صلح آمیز است هرچند دور هرچند دست نیافتنی ! اندیشیدین به « اژدها » من را به این فکر رساند که شاید بتوان صلح را نه در آینده بلکه امروز در نوعی دیگر زیستن در کنار « اژدها » تصور کرد !

برای من خیلی جالب است که کودکان غالبا اژدهاها را دوست دارند ! این بزرگترها هستند که سر جنگ با اژدهاها دارند ! برای همین تصمیم گرفتم دستم را به کودک درونم بسپارم و از او بخواهم به من راه دوستی با اژدها را نشان بدهد .

این کودک را من را به انیمیشن هایی معرفی کرد که در آن ها حرف از دوستی با اژدها است حرف از درک متقابل است ! در مسیر این شناخت وقتی به خودم آمدم دیدم چقدر اژدهاها را دوست دارم ! دیدم که یکی از آرزوهایم شده است « اژدها سوار » شدن !

پس تصمیم گرفتم برایش کاری کنم ، تصمیم گرفتم اژدهاها را بیشتر بشناسم و خودم را نیز بیشتر بشناسم !

تصمیم گرفتم ذوق آن چیز که در ارتباط با اژدها کشف می کنم را با دیگران به شکل های مختلف به اشتراک بگذارم ، از آن جمله اینکه مجموعه کارگاه هایی را برای کودکان در ارتباط با اژدها طراحی کنم و این ایده را با مدیر موزه عروسک های ملل یعنی آقای مسعود ناصری در میان گذاشتم که مورد استقبال قرار گرفت و ایشان تا همین لحظه به من برای شناخت اژدها یاری رسانده اند از جمله اینکه فرصت مطالعه یک کتاب هیجان انگیز را برایم مهیا کردند به نام « Dragonology »

 

 

در ادامه صحبت هایی که با آقای ناصری داشتیم قرار بر این شد که مجموعه کارگاهی را در موزه عروسک ها برای تلاش روی رشد مفاهیم ارتباطی برای کودکان در یک بستر اژدهایی آماده کنیم و عنوان این مجموعه را گذاشتیم « ملاقات با اژدها » . البته الان که دارم دوباره فکر می کنم به نظرم می آید می توانیم اسم این مجموعه کارگاه را بگذاریم « سلام اژدها » . به نظرم « سلام » اینجا خیلی کارها انجام می دهد که من به آن خوش بینم !

من کار روی طراحی را پیش بردم جلو و با آقای ناصری و دوستان درباره اش گفتگوهایی داشتیم تا اینکه بالاخره اولین کارگاه را قرار شد ۲۹ و ۳۰ اردیبهشت که نزدیک است به مناسبت روز جهانی خانواده و روز ارتباط صلح آمیز و همچنین مصادف است با روز جهانی موزه در موزه عروسک های ملل برگزار کنیم .

از آنجا که یکی از ویژگی های که به اژدهاها نسبت داده می شود مراقبت از گنج است و اژدهاها معمولا علاقه مند هستند که یکسری چیزها را جمع کنند ! من در مسیر طراحی کارگاه و شناخت بیشتر اژدهای ساکن در موزه ! یافتم که ایشان همچون یک گنج برای دوستی و صلح و همچین برای خانواده ارزش قائل هستند! در نتیجه گفتگوهایی که با جناب اژدها داشتم قرار شد مضمون کارگاه را بر همین اساس قرار بدهیم .  قرار شد که دوستان اژدها دوست که در کارگاه شرکت می کنند با ماجراجویی هایی که خواهند داشت به این گنج برسند .

 

نکته : طراحی پوستر را آقای ناصری عزیز انجام داده اند .

و با امروز تقریبا بیش از ۱۰۰ ساعت است که در حال طراحی جزئیات این برنامه هستم که البته همچنان ادامه دارد چون لازم است کلی تصویر پرینت شود ، شجره نامه خانوادگی جناب اژدها تنظیم شود و از آنجایی که اژدها قرار است ما را با یکی از دوستان صمیمی اش در موزه و پیمان دوستی شان آشنا کند ، لازم است بذر گیاه و گلدان تهیه کنم تازه اژدهای عزیز از من خواسته اند که یک کتاب دست ساز که مربوط به داستان نوه شان می باشد را نیز آماده کنم برای بچه ها و علاوه بر این من و اژدها به این توافق رسیدیم که کارتی به شرکت کنندگان برای حضور داده شود و دوستانی که در این برنامه شرکت می کنند مهر اژدها را دریافت کنند !

بنابراین برای این ملاقات را برگزار کردن اینجانب کلی کار دارم که البته از انجام دادن شان خوشحالم و مشتاق ملاقات با دوستان اژدها دوست هستم.

فقط یک نکته ای را مخصوص اژدها دوست ها اضافه کنم که من به تازگی در مسیر همین طراحی ها یافته ام که برخی اژدها هستند که علاقه مند به جمع کردن بازی های ویدئویی هستند ! یا برخی جوراب های یک لنگه را جمع می کنند ! و عده ای هم علاقه مند به جمع کردن لاک هاس رنگی هستند ! این هم اسنادش :

 

 

 

 

حالا اگر می خواهید بدانید اژدهایی که قرار است به آن سلام بگوییم چه چیزی جمع می کند ! و البته اعضا خانواده اش هر کدام اهل جمع کردن چه چیزی هستند ! پیشنهاد می کنم حتمااا در برنامه روز پنجشنبه یا جمعه شرکت کنید . به خصوص که این برنامه از برنامه های آشنایی با اژدهایی است و جز پیش نیازهای اژدها سواری حساب می شود.

بالاخره از من گفتن !

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

آیا معلم هستم ؟

وقتی دیروز جلوی این آینه ایستاده بودم که چند روز پیش در یک حرکت غافلگیرانه از طرف تعدادی از مامان های گنجشک به عنوان هدیه روز معلم به من رسید و قلبم را یکجور قشنگی لرزاند ، وقتی  داشتم انعکاس نور را برانداز می کردم و خودم را می دیدم و نمی دیدم ! از خودم پرسیدم برای چندمین بار آیا من معلم هستم ؟!

بیش از ۱۵ سال در مدرسه ها مختلف به عنوان معلم فعالیت داشته ام و امروز در مدرسه ای نیستم ! با این وجود باز در کار آموختن مشغول هستم ! آیا معلم ها فقط در مدرسه پیدا می شوند ؟!

یادم هست قبل مدرسه رفتن وقتی هنوز هفت سالم نبود ،  معلم بودم ! قبل اینکه معلمی را پشت میز معلمی ببینم ! شاگردهای من آن روز ها که پنج یا شش سالم بود ، عروسک هایم بودند یک قورباغه سبز پارچه ای ، یک دختر موقهوه ای که از آلمان آمده بود به نام رعنا که هنوز هم با من است !احتمالا تعدادی دیگری هم بودند که الان چهره شان را به یاد ندارم ! یادم هست که روی دیوارهای خانه با گچ های رنگی که خواهرم از دبیرستان می آورد به شان درس می دادم ! چه درسی ؟! واقعا یادم نیست ! فقط یادم هست که خیلی اهل سوال پرسیدن بودند و من خیلی خوشحال می شدم که برای توضیح دادن برای شان وقت بگذارم !

یادم هست هر از چند گاهی سوار فرغون شان می کردم و می بردم درخت ها و گل ها و مورچه ها را نشان شان می دادم ، یکجورایی می رفتیم اردو ، یادم هست تغذیه هم می بردیم !

آن موقع هم من در مدرسه ای نبودم اما به نظرم معلم بودم ! آن موقع ها در مدرسه ای نبودم چون سنم برای رفتن به مدرسه کم بود ! این روزها در مدرسه ای نیستم چون من و مدرسه های امروز با هم مساله دیدگاه داریم ! اینکه این تفاوت دیدگاه ها چیست شاید روزی درباره اش نوشتم ، شاید هم مدرسه ای یافتم یا ساختم که با هم هم دیدگاه باشیم برای معنای معلمی و آموختن . بماند که خود اینکه مدرسه کجاست از سوال های این روزهای من است ! که شاید درباره آن هم روزی نوشتم!

و اما امروز اینکه معلم هستم یا نه من را به این سوال رهنمون کرد که معلم کیست ؟ معلم آیا فقط هویتی است که در مدرسه یا با مدرسه معنا می یابد ؟ اگر همه مدرسه ها برچیده شوند معلم ها بخار می شوند ؟ این سوال ها و جستجو درباره پاسخ شان من را مدتی است که با یک واژه آشنا کرده است که هنوز پیدا نکرده ام به فارسی چه می شود و آن هست Educator  . این کلمه در لغت نامه معلم ، آموزگار و استادیار ترجمه شده است ولی آن طور که من درر این سال ها کشف کرده ام تقریبا هیچ دو کلمه کاملا هم معنی ای وجود ندارند ! یعنی Educator  لازم است با Teacher  فرق داشته باشد وگرنه چه ضرورتی داشته که دو کلمه برایش ساخته شود و هر دو کلمه هم به زیست خود ادامه دهند !

در این راستا به یکسری جستجو پرداخته ام و شاید چکیده ای از تفاوت این دو واژه را بتوانم به شکل زیر بیان کنم :

What is the difference between a teacher and an educator

By Zippia Expert - Nov. 16, 2021

The difference between a teacher and an educator is primarily semantic. When compared with educator, the teacher typically refers to a job title; a teacher is a person who teaches in a school. But, an educator is a person who educates students. A good teacher can be called an educator.

An educator is a person who provides instruction or education. An educator is usually seen as a mentor, instructor, or trainer. That is to say, an educator does not merely teach specific facts about an academic subject; an educator also instructs students' intellectual, moral, and social growth.

An educator is skilled at teaching -- they focus on development and evaluation. The educator will evaluate students' progress and adjust the course or their teaching to suit the students' level. A person can be an educator without being a teacher. For example, parents are a child's first and most influential educators.

 

بنابراین به این رسیدم که گویی من یک نوع Educator هستم ! که در فارسی همان معلم گفته می شود و آن طور که فهمیده ام این معلم با آن معلم فرق دارد ، در عین حال که هر دو می تواند یکی باشد !

جمعه بود که وقتی روی تاب نشسته بودم و خلوت کرده بودم با یک بسته بندی با کاغذ کادو آمد نشست جلوی من و گفت : ؛« منتظر بودم که یک وقت مناسب پیدا شود ! روزتان مبارک هیوا جان » و اینطوری من یکی از هدایای شیرین روز معلم را امسال دریافت کردم ! از نوجوانی که شاگرد من نیست ! از نوجوانی که این روزها بیشتر با هم درس پرواز کردن در گنجشک را  می آموزیم !

و الان که این ها را می نویسم می خواهم بگویم از آنچه هستم ، از آنچه شدم، از معلم بودن بدون نمره دادن ، از این تغییر خوشحالم ، جدا از اینکه نام این تغییر یافته چه باشد .

و از این خوشحالم که معلم ام ! معلمی آزاد !

 

روز معلم بر همه بر شعاع نور بر قطره های باران ، بر خاک ، بر شعله های آتش ، بر انسان ، برگنجشک ،بر گربه های کوچه ، بر هوا ، بر نیستی بر همه هستی مبارک !

 

 

۲ نظر
هیوا علیزاده

گراز دیدم

 

بله گراز دیدم ! برای اولین بار ! از نوع وحشی اش ! چقدر بزرگ بود بزرگ تر از آن چه که تصور می کردم ! یهو علیرضا صدام کرد گفت : هیوا ! دیدم دقیقا تو راه پیاده روی جلوی مان دارد حرکت می کند یک نیم نگاهی انداخت و رفت ! راستش هم هیجان زده بودم هم کمی ترسیده خب آخر خیلی بزرگ بود ! تا بالاخره دست به دوربین شوم فقط همین ثبت شد !

 

خیلی دیدنش چسبید روی مزه کل سفر تاثیر گذاشت تازه قبل و بعدش هم خرگوش وحشی دیدیم که خب ایشان اجازه هیچگونه ثبت تصویری ندادند !

اگر برای تان سوال شده که کجا جناب گراز را دیدیم باید بگویم آنجا :

حالا اینکه آنجا کجاست ! در این حد بگویم که می توان آنجا اینچنین به زیارت پرواز رفت

 

 

راستش با علیرضا قرار گذاشتیم فعلا اسم اش را رسما به کسی نگوییم تا بتوانیم بعضی وقت ها توش مخفی شویم ! ولی خب می توانم بگویم یک جایی است که وقتی دنبال پیدا کردن گراز های دیگر رفتیم ، چون خیلی دیگر شجاع شده بودیم به همیچین سفره صبحانه دلچسبی رسیدیم

خیلی مزه داد نه فقط صبحانه که صاحبخانه یهو میهمان مان کرد ! بلکه خود صاحبان خانه که کلی دل شان دریایی بود. پدر خانواده کنارمان نشست و برای مان قصه گفت قصه از کودکی هایش و این خانه برای مان گفت که ما فقر فکر داریم که کارمان در محیط زیست به این رسیده است برای مان گفت که فصل جفت گیری پرنده ها باید حریم شان را حفظ کنیم و با دنبال شان گشتن اسباب ناراحتی شان را ایجاد نکنیم ! برای مان گفت آب مصرفی شان با جمع کردن باران تهیه می کنند ! گفت وقتی برای جلسه با مسئولین منطقه دعوتش می کند نمی تواند فقط بشنود گفت من این را باور ندارم که احترام گذاشتن یعنی فقط بشین و گوش بده و نظر و انتقاد نده ! گفت اگر اینطور است خب چرا اصلا به ما می گویند برویم صدای شان را ضبط کنند بفرستند ! یک ساعتی بیشتر با هم گپ زدیم و گفت خیلی وقت است که کسی نبوده که درد دل کنم !

ما کوله مان را از مهر و سوال و شگفتی پر کردیم و از در زدیم بیرون که ایشان را دیدیم :

کیف چیدیم از بودنش از رقص قلم مویش و رفتیم برای کمی ولو شدن

که سر از اینجا در آوردیم

و یک دوست جدید هیجان انگیز دیدیم که عقبکی داشت ماموریتش را انجام می داد و از ته دل شگفت زدگی را چشیدیم و دل به نسیم راه دادیم

 

از سرگین غلطانک عزیز خداحافظی کردیم و به مروارید های روییده بر درخت گز رسیدیم ! من تا حالا گز با شکوفه هایش ندیده بودم ! شاهکاری است این موجود :

و با ذهنی پر از هوای آرامش و قلبی سرشار از نبض زندگی رفتیم یک جایی برای گم شدن پیدا کردیم یک جایی که اینجا بود

و بعد از رفتن از اینجا خود را در جایی دیگر پیدا کردیم

یک قاب پر از آسمان ، کوه ، سبزه ، گندم ، نسیم ، بوی آتش ، نوای بازی کودکان ، آواز خروس ، سلام علیک سگ ها و بوی خوش پونه !

و خب این پیدا شدن با گم شدنی دیگر کامل شد این بار اینجا گم شدیم در بین امواج شقایق ها و گلزارها و حقیقتا دلیلی برای پیدا شدن سخت پیدا می شد

و امسال یعنی ۱۴۰۱ در چنین جایی در روز ۴ اردی بهشت متولد شدم ! جایی که علی رضا دستم را گرفت و برد و وقتی به خودمان آمدیم به جای دست بال داشتیم !

 

و در راه یک رفیق قدیمی دیدیم که پریدیم از ماشین بیرون تا دیداری تازه کنیم

 

و دیداری که داشتیم برای مان از مکان های کهن اطراف آنجا گفت و قرار شد که سری بزنیم پس رفتیم تا جایی که ایستادیم و تمام قد به نظاره برخاستیم

شکوه یک منظره را ، یک آرامگاه که گویی خود ایستاده بود آنجا که خورشید را آسمان را کوه را به تمامی زیارت کند

و کمی آن طرف تر به دیدار مردگانی رفتیم که قصه های شان از هزاران سال قبل گویی سربه مهر مانده است ، مردگانی با سنگ قبرهایی شگفت !

 

و در مسیر با یک رفیق چشم تو چشم شدم که خب لطف کردند ماندند تا ثبت شود این دیدار

دیگر نوبت ولو شدن بود ! نوبت چسبیدن به خاک و تکیه کردن به زیبایی گلستان ، نوبت پر شدن از آواز پرنده ها در کوهستان

 

و فردا صبح بعد از یک دل سیر پرواز کردن

زدیم به جاده تا به یک جای دیگری برسیم برای گم شدن

 

به خودمان که آمدیم دیدیم اینجا در آبشار لوه جایی در منطقه گالیکش گلستان گم نه ، غرق شده ایم از ذوق چنین شکوهی که در عکس و فیلم نمی گنحید ! آبشاری محصور در بین درختان بلوط کهنسال با سنی بیش از ۳۰۰ سال ! با ممرز و افرا و انجیلی سلام علیکی کردیم و از بودن شان حض برد یم و آنجا با دوستان محلی دمی به گفتگو ایستادیم و آن ها برای مان از قصه های پر از گنج آن منطقه و جویندگان آن گنج ها گفتند ! از وجود اسکلت هایی که در منطقه ای در زیر آبشار پنهان است !

و من با خود می اندیشیدم که این رود با خود چه قصه ها به دریا می برد !

 

نوبت برگشتن بود ، برگشتن به آشیانه مان ، البته که در راه از کلوچه غافل نشدیم هیچ ! سر راه با نانوای خانمی آشنا شدیم که کوله مان را با نان پر کرد ! 

 

رفتیم و ماندیم و لحظات را تا می توانستیم نوشیدیم و با کلی قصه در رگ های مان از هوای آنجاها برگشتیم و دیگر هیچ وقت آدم قبل سفر نشدیم و نخواهیم شد این ماهیت سفر است ! ماهیت هر لحظه از زندگی است که از آن گذر می کنیم ! و در سفر این گذر خود را قاب کرده نشان می دهد ! سفر برای من یک معلم عزیز و دوست داشتنی است معلمی که اجازه می دهد با طی کردنش خودت را بیابی ! دیگری را بیابی !

 

معلم عزیزم ! « سفر گرامی » روزت مبارک !

 

 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده