۴۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هیوا علیزاده» ثبت شده است

پنجره های یک خانه به نام کتابخانه

نوشته شده در : ۲۱ فروردین ۱۴۰۳

دارم در یک دوره کتابداری شرکت می کنم در خانه کتابدار ، بله یک فکرها و ایده هایی دارم که دلم می خواهد بیشتر در این مقوله مطالعه کنم و از دوستان خانه کتابدار کودک و نوجوان کمک گرفتم و این شد که چند ساعت قرار است کلاس خصوصی بروم نزد یک خانم معلم که شنیدن می داند به نام الهام اسماعیلی که کلی کنارش به من خوش گذشت، ایشان از کتابداران خانه کتابدار هستند که حدود ده سال است در این کتابخانه فعالیت می کنند.

در یک فضای خودمانی و سرشار از تعامل و فرصت پرسشگری و گفتگو در فضای کتابخانه، کلاس مان را پیش بردیم .

یک جایی از صحبت ها ، همانطور که الهام در ضمن گفتگو، مسئولانه حواسش به دفترچه یادداشت‌اش هم بود که نکته ای را جا نگذارد! گفت : در کتابداری یک کتابخانه یکی از چیزهای مهم هدف از آن کتابخانه است ! اینکه قرار است یک کتابخانه چه هدفی را دنبال کند . پرسش قشنگ قابل گفتگویی بود به خصوص که به طور عملی مشغول کار و راه اندازی چند تا کتابخانه هستم یکی کتابخانه بچه های آوا که اگر کلیک کنید وارد کانال تلگرامش می شوید

و یکی هم چند تا کتابخانه کلاسی در یک روستا به همراهی یک آقا معلم در سیستان و بلوچستان که به زودی ازش ردپاهایی خواهم گذاشت

و البته تجربه هایی در سال های قبل از راه اندازی کتابخانه به مدلی که آن موقع دوست داشتم هم در کارنامه کتابخانه سازی دارم ! که ردپایی از یک از آن ها را می توانید در مقاله « دوستی به نامِ کتابخانه ما » ، کلیک و مطالعه کنید.

یک جایی از گفتگوها به الهام از نگاهم به کتابخانه گفتم و وقتی گفتم گویی برای خودم هم دلنشین تر شد و دلم خواست اینجا بنویسم و آن اینکه برای من گویی کتابخانه خانه ای است که مامنی است برای کتاب ها ، محیط زیستی برای کتاب ها ، محیطی که اقتضای خودش را دارد ، خانه ای که معاشرت ها در آن ، حال و هوایش، گویی به این خانه می آید . خانه ای که در و پنجره های اسرار آمیزی دارد ، در و پنجره های این خانه کتاب ها هستند !

                       

بله گویی هر کتابی را که باز می کنی و به خصوص وقتی با طمانینه این گشایش را نظاره می کنی ، ارتباطی ساخته می شود بین تو در این طرف پنجره و در ، با فضای آن طرف !

کتاب این قابلیت را دارد که جهان زیست من را کش بدهد ، به جهانی فراتر از دیوارهای اطرافش ، گویی فرصت دمیدن نسیمی را می دهد یا خرگوشی که یواشکی از لای در بیاید تو ! یا اژدهایی که اگر سرت را بالا ببری می بینی اش ! اجازه می دهد اشک هایت را فرابخوانی ، قهقه هایت را بشنوی ! جهانت کش می آید به وسعت بسیاری از چیزهایی که ندیده ای و حتی قرار نیست ببینی ! به کهکشان به اتم به ماشین زمان و …

چنین خانه ای با چنین در و پنجره های هیجان انگیزی از نظر من حقیقتا جای تماشایی می تواند باشد . پس دلم می خواهد تمرین کنم و یادبگیرم چطور چنین خانه ای می توان برای کتاب ها ساخت . چطور و چه تعاملاتی در این خانه قرار است جاری باشد ؟

 برای چشیدن دنیایی که در پس خیلی از این پنجره ها ، این درها ، این کتاب ها هست ! لازم است هم آوا شد و برای به این هم آوایی رسیدن گاهی لازم است مقدمه چینی کرد، مشاهده گری داشت ،  شاید با بازی شاید با قصه شاید با موسیقی شاید با نمایش شاید با یک گردش ، شاید با بوییدن یک گل ، شاید با خواندن یک نامه و شاید … و در همین ساخت ارتباط است که اتفاق شگرفی می افتد ، قصه ای دیگری ساخته می شود که در فرآیند این ساختن ها جاری است ! برای من این ها شبیه الگوی زنده در قصه های هزار و یک شب است اینکه از درون یک قصه، قصه دیگری زاده می شود و تنها این زاده شدن است و گویی این پویایی در خلق است که بقا را حیات می بخشد ردپاهایی از این تجربه را می توانید هم در کانال تلگرام کتابخانه بچه های آوا و هم در مقاله بالا که معرفی شد ! دنبال کنید. 

الهام من را برد و اتاق قصه خانه کتابدار را نشانم داد ، قبلا هم به این اتاق رفته بودم ، این بار کنار خانم معلمی که لبخندهای شیرین داشت و برق نگاهی که از شنیدن هایش می گفت ، اتاق حال و هوای دیگری داشت و من هم کمی آرام نشستم ! او از تجربه های اتاق قصه گفت از بچه هایی که دراز می کشند تا قصه شان را بشنوند ، از دار قالی کوچک کنج اتاق، از عروسک های اهدایی و از اینکه دنبال قصه گو هستند برای کتابخانه شان ! در لابه لای همین گفتگوها بود که از نقش قصه گویی در پرورش خیال گفتم . چرا که از نظر من خیال پردازی یکی از واقعی ترین ویژگی های انسانی است ، واقعیتی که احتیاج دارد باور داشته باشیم اش و برای رشد دادنش تلاش کنیم. به نظر من اگر دل مان می خواهد خیال های کودکان مان گسترش یابد و تا بزرگسالی بقا یابد منظورم ویژگی خیال پردازی است نه لزوما خود یک خیال ! لازم است کودکان مان و بزرگسالان مان در معرض شنیدن قصه و بازی قرار بگیرند .چرا که این ها همچون بال هایی هستند که پرواز کردن را در جهان خیال امکان پذیر می سازند ، چرا که برای ساخت خیال مان لازم است مهارت خیال پردازی را در خود رشد بدهیم و از نظر من این دو بسیار قدرتمند هستند بماند که تازگی ها به این فکر می کنم که گویی بازی ، قصه ای است که بنابر قواعدی انتخاب می کنیم که در آن زیست کنیم ! یعنی گویی چیزی جدا از هم نیستند و خود این دو چیزی هستند از جنس تفریح ! یعنی گویی آن چیزی که برای تغذیه انسان بودن مان برای ساخت خیال های مان لازم است به آن توجه داشته باشیم خود تفریح است !

برای همین برای من کتابخانه جایی است برای تفریح کردن ، جایی برای فرح و خوشی ، چون قرار است جایی باشد که بال های خیال مان گسترده شود و اینطوری است که برای من کتابخانه محدود نمی شود به محلی برای  نگهداری کتاب به عنوان اشیایی متشکل از کاغذ و تصویر ! کتاب ها را از خانه شان باید برد بیرون که نفس بکشند کنار جوی ، زیر آفتاب در معبر باد ! و همان جاست که تازه سرچشمه کتاب ها رخ می نمایند  طبیعت ،  تعامل ، ارتباط ! و قصه هایی نو شکل می گیرند و ...

و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند 

سهراب سپهری

از اینکه حضور در این چند ساعت کلاس کتابداری با رویکرد گفتگو که الهام عزیز فرصت شاخته شدنش را فراهم کرد . باعث شده که امشب شکل و شمایلی از رویای حال و هوای کتابخانه هایی که می خواهم برای زیست شان تلاش کنم در من شکل گرفته است در این حد که توانستم این واژه ها را کنار هم جمع بیاورم، احساس خرسندی از حضور در این کلاس دارم. برم ببینم هفته بعد چه خیال هایی را می توانم آبیاری کنم.

 

این هم یک سوغاتی از کلاس امروز :

 

 

پی نوشت یک : برخورد الهام با پرسش هایم را دوست داشتم می رفت کتاب می آورد تا درباره شان حرف بزنیم ، سوالاتم را یادداشت می کرد که برای شان کاری کند ، کلی کتاب آخر کلاس روی میزمان بود که دانه دانه به جمع مان اضافه شد ، کتاب هایی را با هم ورق زدیم و کیف کردیم .

پی نوشت دو : الهام توضیحاتی درباره نحوه انتخاب کتاب و وجین کردن کتاب های کتابخانه و ارزیابی و .. معرفی چند کتاب درباره کتابداری برایم گفت که اینجا ردپایی از آن را اینجا خواهم گذاشت

 

پی نوشت سه : اگر علاقه مند هستید که یک دوره کتابداری بروید پیشنهاد می کنم اگر امکانش را دارید به خانه کتابدار سر بزنید به خصوص که فرصت کار عملی به شکل کارآموزی هم برای شما فراهم می شود و یادمان باشد :

  • پرسش های تان را در توشه تان بگذارید و با آن ها بروید
  • فرصت مشاهده گری در گوشه کنار کتابخانه را از دست ندهید
  • اجازه بدهید خانم معلم حرف بزند چرا که گفتنی های زیادی دارد که توی شاید هیچ یادداشت و کتابی پیداش نکنید

پی نوشت چهار : ردپاهایی تصویری بیشتری از این تجربه را هم می توان از روی صفحه اینستاگرام @rade.paaaa  دنبال کرد.

۰ نظر
هیوا علیزاده

چرا کتابِ افسانه‌ی عادی بودن ، را دست گرفتم.

چند وقتی هست که دنبال به دست گرفتن یک کتاب هستم ، کتابی که بتوانم در جریان خواندنش ، لابه لای سطرهایش با نویسنده اش حرف بزنم درباره یکسری از پرسش هایی که ذهنم را به خود مشغول کرده است !

درباره این پرسش بنیادی که واقعا چه چیزی لازم است آموخته شود ؟ چه چیزی است که در دوران کودکی تاثیرات ماندگاری را از خود به جای می گذارد که در مسیر زندگی بتوان از آن توشه برداشت ؟ از چه چیزی در دوران کودکی لازم است مراقبت شود ؟ چقدر دوران کودکی در بزرگسالی تاثیر گذار است ؟ … یکسری سوال های گنده و گشاد ! که در این سال ها سرنخ هایی برای پاسخ هایش از لابه لای مطالعات و تجربه هایم به دستم رسیده است و همچنان آن چیز که بیش از هر چیز برایم پررنگ است خود سوال است ! گویی دنبال کشف یک سرنخ از یک سادگی در درون یک پیچیدگی هستم !

البته نه فقط این پرسش ، چرا که این پرسش برای من مدتی است تلفیق شده است با موضوع سلامتی ! سلامتی در ابعاد مختلف تن و ذهن . به ویژه فکر کنم از وقتی وارد چهل سالگی شده ام سرنخ یکسری احوالاتم را چه سرخوشانه چه مملو از ترس و اندوه در کودکی ام و یا تجربه های گذشته زندگی ام می یابم در کیستی مادر و پدرم ، مادر و پدرشان و … در محل زندگی و بازی هایم ، در انتخاب های نوجوانی و جوانی ام ، در زمین خوردن ها و بلند شدن هایم ، در خستگی هایم !

به قول یک معلمی که داشتم یک روزی گفت یکی از منابع مهم مطالعاتی برای شناخت کودکی که معلم آن هستید ، مطالعه کودکی خودتان است . و من به عنوان یک معلم خویش فرما ، تقریبا شاید هر روز با این پرسش ها زندگی می کنم و از جمله افرادی که برای این نوع گفتگوها خیلی وقت ها انتخاب می کنم ، نویسندگان هستند !

این بار هم داشتم می گشتم یک نفر پیدا کنم که باهاش حرف بزنم ، از دوستان پیشنهاد کتاب گرفتم ، در کتابخانه ها جستجویی کردم ، در صفحات اینستاگرامی که کتاب و نویسنده معرفی می کنند ، گشتی زدم که در حین این گشت زدن ها در صفحه نشر میلکان یک ویدئو ، توجه ام را جلب کرد ، صحبت هایی بود از گبور مته ، با همه واژه هایی که در این چند ثانیه به کار برد ارتباط برقرار کردم 

 

 کنجکاو شدم برم یکم بیشتر درباره کتابش و خودش در یوتیوب جستجو کنم .

 

آخرش به این رسیدم که کتاب را می خواهم ببینم کتابی که میلکان تبلیغ کرده بود « افسانه‌ی عادی بودن : تروما، بیماری و درمان در فرهنگ سمی » .

               

              

 

رفتم به کتابفروشی طاقچه سر زدم ، نظرات مردم را درباره کتاب خواندم ، پررنگ ترین چیزی که نوشته بودند عدم رضایت از ترجمه و وجود اشتباهات املایی بود ! رفتم حجم انگلیسی کتاب را نگاه کردم که شاید بتوانم فایل پی دی افش را پیدا کنم که دیدم خوب حجمی دارد و کتاب هم پر است از اصطلاحات تخصصی که احتمالا خسته ام کند ! به خودم گفتم برو کتابفروشی از نزدیک ورقی بزن و چند صفحه بخوان و بعد تصمیم بگیر . چند تا کتابفروشی رفتم که نداشتند که بالاخره در کتابفروشی دماوند با هم روبه رو شدیم ، ولو شدم روی مبل و شروع کردم به خواندن و با چنین سطوری روبه رو شدم : « این واقعیت که میلیون ها نفر یک صدای مشترک دارند به معنای فضیلت داشتن شری که ازش پیروی می کنند نیست. این واقعیت که آن‌ها ایرادهای زیادی دارند باعث نمی شود این ایرادها حقیقت باشند و این واقعیت که یک میلیون نفر یک شکل از آسیب روانی دارند باعث نمی شود این افراد عاقل باشند.

اریک فروم – جامعه‌ی عاقل »

برایم خستگی در بر بود ، پس بیشتر در مبل فرو رفتم و بیشتر خواندم ! در صفحه ۱۵ با این جملات روبه رو شدم : « جور دیگری هم می شود گفت : بیماری های مزمن – خواه فیزیکی خواه روانی – تا حد زیادی عملکرد یا خصوصیت اوضاع [ زندگی ] است . آن ها سهو یا اشتباه این فضا نیستند. در واقع پیامد زندگی ما هستند، نه انحرافی مر موزانه که سر ما ریخته است » دوستش داشتم !

شروع کردم به ورق زدن ، یک ساعتی ساختِ این آشنایی اولیه طول کشید ، آخر سر هم پاشدم و چهارصد و ده هزار تومان کارت کشیدم و یک دوست با خودم بردم خانه !

الان که این متن را می نویسم ، تا دیشب یعنی نوزده فروردین صد صفحه از این کتاب را خوانده ام و حاشیه نویسی هایی برایش انجام دادم و تا الان از همراهی با گبور ماته  در این کتاب خوشحالم . در ضمن حاشیه نویسی ها و پرسش ها و ذوق ها و نمی دانم هایی که برایم در این همراهی شکل می گرفت به دوستانی که ردپاها را دنبال می کنند فکر می کردم و پیش خودم گفتم ردپاهایی از برخی کتاب هایی که می خوانم را با دوستانم آنجا به اشتراک بگذارم ، شاید فضاهای گفتگویی برای عمق بخشیدن به این پرسش ها و درک بیشتر واژه ها ایجاد شود.

این اولین یادداشت از این قرار با خودم است که امیدوارم بتوانم ادامه دار به اشتراک بگذارم .

 

پی نوشت یک : من از ترجمه این کتاب احساس آزرده خاطری ندارم و از طرفی هم این یکی از باورهای من است که به هر حال ترجمه همیشه محکوم است که بخش عمده ای از معنا را در فرآیند از دست بدهد در چنین مواقعی من بیشتر از اینکه از مترجم ناراحت باشم از خودم ناراحت میشم که چرا انگلیسی ام انقدر روان نیست که بتوانم به زبان اصلی چنین اثری را  بخوانم و از مترجم این اثر سپاسگزارم چون اگر ترجمه نکرده بود من این دوست را پیدا نکرده بودم .

 

پی نوشت دو : ردپاهایی از این همراهی ام با این کتاب را روی صفحه اینستاگرام ردپا می توانید دنبال کنید. 

آدرس صفحه هست : Rade.paaaa

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

تلاش برای راه اندازی کتابخانه در یک روستا

یکی از پروژه هایی که مشغول آن هستم،که خود دلیل شروعش و تا اینجا رسیدنش ماجرایی است بیش از دو سال !  یاری رسانی به آقا معلمی در روستایی از روستاهای جنوب دریاچه هامون در سیستان بلوچستان است. این آقا معلم، به همراه همکاران شان در حال تلاش برای راه اندازی ،کتابخانه کلاسی برای دانش آموزان مدرسه  و همچنین یک کتابخانه برای معلمان هستند.
می خواهیم در هر کلاس با ده جلد کتاب شروع کنیم که ترجیحا کتاب ها در هر کلاس با کلاس دیگر متفاوت باشد و در نظر داشته باشیم که کلاس های این مدرسه روستایی به صورت مختلط است و تقریبا تعداد دختر و پسرها با هم برابر است.
دوستان عزیز ! برای  انتخاب عناوین این کتاب ها به کمک احتیاج دارم. و درخواستم از همه بزرگسالان و کودکان و نوجوانانی است که به هر شکلی با مقوله کتاب کودک در ارتباط بوده یا هستند . برای همین فرمی را در قالب یک لینک پرسلاین به اشتراک می گذارم و در آن پایه هر کلاس را اعلام می کنم و شما دوست عزیز کتاب یا کتاب هایی که به نظرتان مناسب است را معرفی کنید و لطفا کتاب هایی را معرفی کنید که خودتان با آن تجربه لذت بخشی را چشیده اید. 

 

پی نوشت یک : ممکن است فقط برای یک پایه پیشنهاداتی داشته باشید ، اشکالی ندارد ! بخش مربوطه اش ، پیشنهادات تان را وارد کنید.
 

پی نوشت دو :  کتاب ها می تواند داستانی ، شعر ، علمی،زندگی نامه ، تاریخی ، دایرة المعارف ، حسی-لمسی ، بازی و سرگرمی و ... باشند. 

 

برای مشارکت در معرفی کتاب کلیک کنید

 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

باغبانی در روستای سه‌کوهه

 

اواسط آبان ۱۴۰۲ بود که یکی از آقا معلم هایی که از مخاطبان یکی از دوره هایی بود که در سال ۱۳۹۸ در برگزاری آن شرکت داشتم ، با من تماس گرفت . تماسی از زابل از استان سیستان و بلوچستان و از این گفت که به سمتی در آموزش و پرورش منطقه شان رسیده و احساس می کند می تواند کمک بیشتری به دیگر معلمان و کودکان و مدارس منطقه شان داشته باشد. حرف هایش چنان رایحه ای از شور زندگی و تلاش داشت که هیچ جایی جز آنجا که او از ان می گفت نمی توانستم باشم ، اینکه از یک مساله می خواست کاری را آغاز کند برایم بسیار دلنشین بود و دلم خواست همراهمش باشم . بنابراین قرار های گفتگوی بیشتری گذاشتیم و در این گفتگوها بود که گفت می خواهد کمک کند بچه ها در یک مدرسه که وضعیت نامناسبی از لحاظ امکانات آموزشی دارند ، کلاس های شان  را رنگ کنند بماند که این انتخاب خودش برای من بسیار نکته ها داشت چرا که در سال های گذشته من و ایشان در این زمینه گفتگوهایی داشتیم و آقا معلم برای کلاس خودش کاری در این زمینه کرده بود که برایش تجربه دلنشینی بود و گویی می خواست آن شیرینی را اشاعه بدهد ! 

برای همین به بررسی مساله و نیازمندی هایش پرداختیم و نتیجه این شد که بخشی از بودجه رنگ را کمک کنم که تهیه شود که من هم دست به اقدام زدم و از گنجشک ها کمک گرفتم بماند بعد دوستان دیگری که با گنجشک آشنا شدند و از این کمک رسانی اطلاع پیدا کردند ، آن ها این کمک را به گنجشک برگرداندند ! 

نتیجه این شد که در یک روستا آدم بزرگ ها و بچه ها دور هم جمع شدند و با رنگ آمیزی دیوارهای مدرسه شان قصه ای ساختند ، قصه ای که حال من را رنگی رنگی و خوش رنگ کرد. 

ردپایی از قصه ای که ساختند را می توانید در نماهنگ بالا که توسط همکاران مدرسه تهیه شده است تماشا کنید.

 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

به آموختنی نیاز داریم که پرواز را به ریشه ها پیوند زند

 

در آخرین ماه یک سال هستیم و قرار است به زودی سالی نو شود ! هر سال ، سال نو می شود ، چه ما باشیم چه ما نباشیم و یک شبی یک جای زندگی ام زیر بارون در  میدان ولیعصر تهران ، فهمیدم  همین کمک می کند که تشخیص دهم که امروز می خواهم چه باشم برای روزهایی که نباشم ! برای روزهایی که زندگی قرار است ادامه بیابد بدون من بدون تو ! 

و از نظر من همین می تواند فلسفه آموزش و پرورش یک جامعه را آبیاری کند ، آموزش و پرورشی که قرار است یار کودکی باشد که طبیعتش رشد است ، آموزش و پرورشی که قرار است در روزهای سرد و تاریک ، چراغ را روشن نگه دارد تا کودکی راه خود را بیابد نه آنکه دست او را بگیرد و به زور ببرد در آن راهی که خود می خواهد ! 

آموزش و پرورشی که قرار است بستر رشد کودکی را با به اشتراک گذاشتن ریشه های یک فرهنگ ، غنی سازد ، آموزش و پرورشی که قرار است به کودکی بگوید تو زیبایی و من مسئول درک این زیبایی هستم تا تو راهت را بیابی . آموزش و پرورشی که قرار است برای کودکی فرصت ارتباط و همیاری را بسازد تا او بارها و بارها به بازکشف خویش برسد و خلق کند آن چیزی را که در هیچ جزو درسی وجود ندارد ! 

آموزش و پرورشی که قرار است به کودکی بگوید تو حق داری بپرسی ، حق داری پرسش هایت را پرواز بدهی، حق داری بدانی که من پاسخ بسیاری از آن ها را نمی دانم . 

این ها مسئولیت آموزش و پرورش رسمی ما است ! همان نوع آموزش و پرورشی که ما نداریم !

در این سال ها در جستجوی یافتن راهی برای مراقبت از احوال کودکی در مسیر آموزش و پروش ، یکی از سرنخ هایی که به دست آورده‌ام، مدلی است تحت عنوان  « 4CS » که تا آنجا که من فهمیده ام در یک فرآیند بازاندیشی درباره آنچه مناسب آموختن در قرن بیست و یک است تدوین شده است . 

« 4CS » به چهار «‌ C » اشاره دارد :

                  

 

اگر کنجکاو هستید که درباره هر یک از این سی ها بدانید می توانید وارد سایتی تحت عنوان « مبارزه برای کودکان » شوید کافی است همینجا کلیک کنید

این را بگویم که چند سالی است که یکی از پارامترهایی که در طراحی تجربه های یادگیری استفاده می کنم همین مدل « 4CS » است که بازخوردهایی که دریافت کرده ام در تداوم استفاده از این مدل برای من تاثیر گذار بوده است . 

در راستای ترویج این مدل یک انیمیشن ساخته شده است که اصلا چند سال پیش من از طریق کشف این انیمیشن بود که با این مدل آشنا شدم و بعد درباره اش بیشتر مطالعه کردم

 

.

 

و اخیرا متوجه شدم که سازنده این انیمیشن ، نویسنده یکی از کتاب هایی است که خیلی دوست دارم ، کتاب « نقطه » :

 

این کتاب را با گنجشک ها در روزگار کرونا به صورت مشارکتی خواندیم که اگر دلتان می خواهد آن خوانش را ببینید و بشنوید کلیک کنید. 

برای آشنایی بیشتر با پیتر اینجا کلیک کنید

دنبال کردن این سرنخ ها من را به سایتی رساند که به صورت تخصصی انیمیشن هایی را برای ترویج چنین مدل یادگیری هایی تهیه و منتشر می کند تحت عنوان  « Flable Vision » . که البته حدس می زنم با فیلترشکن بتوانید بازش کنید. 

در این سایت یکی از بسترهایی که برای ساخت تجربه های یادگیری با رویکرد مدل « 4CS » در نظر گرفته شده است ، استفاده از داستان و قصه است که البته بسته های یادگیری اش را به فروش می رساند ! 

برای من کشف این سرنخ ها که به عنوان یک گنجشک که منشی دفتر اژدهاهادوستان است و سال هاست تلاشش یافتن راهی برای پیوند زدن ریشه ها بر بال های کودکی است و قصه و داستان را مامنی برای این ماجرا می داند ، بسیار دلنشین است. 

پیدا کردن راه پیوند زدن ریشه ها به بال هایی برای پرواز، راهی است سرشار از جستجوگری و خیال پردازی و ساختن و بافتن ، راهی که همفکری و همکاری نیاز دارد ، راهی سخت که با همه سختی هایش من از اینکه در آن گام بر میدارم خوشحالم و شما را به چشیدن منظره های این راه دعوت می کنم . 

۰ نظر
هیوا علیزاده

نیم نگاهی به اژدهاهادوستان

 

« خیال‌می‌بافیم ، بازی می کنیم ، می آموزیم  »

 

افراد در گروه های سنی مختلف می توانند میهمان این سفره ها باشند که برای اطلاع از زمان و شرایط سفره مانند گروه سنی و هزینه ها ، لازم است عضو کانال تلگرامی اختصاصی دفتر باشند و برای این کار هم نیاز است که ابتدا فرم مورد نیاز برای پیوستن به کانال را تکمیل کنند که برای این کار کافی است روی لینک زیر کلیک کنید : 

 

فرم اطلاعات شما برای پیوستن به کانال تلگرامی دفتر

۰ نظر
هیوا علیزاده

یک چتر زرد ردپای یک همدردی

گویی پسرک در خانه ای که از کودکان بی سرپرست شاید هم بد سرپرست مراقبت می کنند، زندگی می کند. در توضیحات این انیمیشن در جاهای مختلف خوانده ام که بر مبنای یک داستان واقعی ساخته شده است و این باعث شد که بیشتر به این داستان فکر کنم . 

حدود یک سال است که وارد همکاری های کوچکی با یک شبه خانواده شده ام ، در جریان اتفاقات که در آنجا مشاهده می کنم بارها این سوال را از خودم می پرسم : « به عنوان بزرگسال چطور با کودکان مان در این خانه رفتار کنیم ؟ چطور از رفتارهای مان مراقبت کنیم ؟ چطور به عنوان بزرگسال با همدیگر رفتار کنیم ؟ و ... » 

 

در جریان این انیمیشن چند برخورد برای من جلب توجه کرد ، از جمله زمانی بود که آدم بزرگ های آن خانه متوجه شدند که پسر داستان بدون اجازه چتر را برداشته است ، من نمی دانم واقعا در واقعیت این داستان چه اتفاقی افتاده است ! آنچه اینجا مشاهده می شد قابل تامل و گفتگو است . اینکه  آدم بزرگ ها ، فرصت شنیدن کودک و دلیل کارش را آن هم در فضایی بدون تنش ایجاد می کنند و سر آخر نیز چتر به خود پسر داده می شود. 
چتری که گویی با آنچه داستان در دقیقه آخر نشان می دهد گویی چتر زندگی او شده است ! 
این انیمیشن برزیلی که از نظر تصویرسازی باب میل من نیست چون با تصویرسازی های اینچنین سه بعدی و سرشار از رنگ های تند و گویی تاکید بر چشم های بزرگ و رنگی شخصیت ها ! خیلی حس همراهی ندارم . 
یک چیزش خیلی به دلم نشست ، آن هم به نوعی پیرنگ این داستان است که برای من گرانیگاهش روی « همدلی » و « امید » قرار داشت و اینکه چطور « همدلی و شنیدن »  می تواند چنین قدرتمند باشد و در زندگی افراد تاثیر بگذارد.
از نظر من در این جهان بیش از هر چیز به « مهر » و همدردی و همدلی با یکدیگر احتیاج داریم اگر می خواهیم امروز و آینده مان را برای آیندگان مان زیباتر سازیم. 
 
برای مطالعه بیشتر درباره این فیلم از جمله آشنایی با سازندگان و جوایزی که دریافت کرده است ، می توانید وارد لینک زیر شوید :
 
 
 
۰ نظر
هیوا علیزاده

ردپای دوم از کودکی که معلم عروسک هایش بود

 

 

 در نوشته قبلی از این گفتم که معلم عروسک هایم بودم و اینجا لازم است بگویم فقط معلم عروسک هایم نبودم ، تعدادی هم دوست خیالی داشتم که برخی در برگزاری کلاس به من کمک می کردند و همکار بودند ! تعدادی هم جز شاگردان بودند و کنار عروسک ها می نشستند !
روزهایی بود که اجازه داشتم دوستان خیالی ام را سر سفره کنار خودم بنشانم  اگر اشتباه نکنم جمعه ها بود چون پدرم هم سر سفره بود ،  آفتاب هم بود ، پس احتمالا ظهر جمعه‌ها بوده ! هنوز با گذشت حدود سی و سه سال !  خیلی شفاف انعکاس نور از سبزی خوردن های وسط سفره ، گل های سفره که زیر نور رنگ به رنگ می شدند خوب یادم هست ! 
گویی آفتاب سر سفره جای امنی در دل می نشیند، شاید تاثیر لقمه‌هایی است که درش نور هم پیچیده می شد !
و سر همین سفره 
دوستان خیالی من هم ازشان پذیرایی می شد !
هنوز هم که بهش فکر می کنم یادم نمی آید هیچ رفتار غیرطبیعی با این دوستانم از طرف مادر و پدر و بقیه خانواده که سر سفره می نشستند  دیده باشم ! گویی دوستان خیالی من پذیرفته شده بودند ، حق داشتند بشقاب خودشان را داشته باشند ، من حق داشتم با آن ها صحبت کنم ، اساسا هیچ یادم نمی آید کسی من را از ارتباط با چنین دوستانِ نادیدنی منع کرده باشد .
یادم هست آنقدر به رسمیت شناخته می شدند که مادرم به من می گفت : « ازشون بپرس، غذا را دوست داشتند ؟ »
بعد هم همگی با هم سفره را جمع می کردیم و لای هر تای سفره مقداری نور جا می ماند 



جایگاه چیدن عکس :
آلبوم خانوادگی هیوا

۰ نظر
هیوا علیزاده

گفت : میشه با موهات بازی کنم

 


ردپایِ یک  تجربه
از راهی که در آوا می پیماییم

آوا نامِ یک شبه خانواده است که تلاش اش ایجاد بستری برای رشد همه‌جانبه کودکانی است که بی سرپرست و یا بد سرپرست به زیست در این سرزمین دعوت شده‌اند !
آوا می خواهد صدایی باشد برای شنیدن اینکه کودکان بسیاری در همین نزدیکی به کمک و همیاری ما آدم بزرگ ها نیاز دارند

آوا می خواهد صدایی باشد برای اینکه یادمان باشد
« انسان » شدن را تمرین کنیم
حتی اگر از آن بسیار دور باشیم وقتی رنگ خاکستری جهان زیست مان کم نیست !



پی نوشت :
هیوا در آوا پروژه « گامی با هی وا در آوا » را راهبری می کند که شامل تلاش در راه ساخت بسترهای یادگیری برای مربیان و کودکانِ  آوا است. یکی از کارهای هیوا در آوا ، راهبری کتابخانه‌ی بچه های آوا می باشد. 

جایگاه چیدن عکس :
خانه‌ی آوا - شهریور ۱۴۰۲

برای ورود به سایت موسسه خیریه آوا برای آشنایی بیشتر کلیک کنید
 

۰ نظر
هیوا علیزاده

جامعه ای نوجوان


قبل از خواندن  ادامه یادداشت لطفا به زیبایی این واژه با طمانینه بیاندیشیم واژه « نوجوان » 

از نظر من جامعه ما در حال گذر از دوره نوجوانی است ، منظورم این است که اگر کل یک جامعه را بسان فردی در حال رشد ببینیم ، جامعه گویی در مرحله ای است که جنس پرسش ها ، جنس به پا خاستن ها ، جنس هیجانات ، غم ها و خوشحالی هایش چیزی بالغانه تر از کودکی و چیزی نابالغ تر از بزرگسالی است. این برداشت از جامعه مدتی است بیش از حدود یکسال در من شکل گرفته است که در شکل گیری اش شرایط جامعه و شناختم به واسطه حرفه ام در ارتباط با کودک و نوجوان تاثیر گذار است ، به عبارتی من بر اساس زیسته خودم به چنین برداشتی رسیده ام که با درست و نادرستش در حال حاضر کاری ندارم ، موضوعم در میان گذاشتن این برداشت است که کمک می کند آینه ای باشد در برابر اندیشه هایم و همچنین فرصت رشد بر اثر گره خوردنش با دیگر اندیشه ها را فراهم کند .
آن چیز که جدیدا به این تعبیر در من اضافه شده است این است که این نوجوان  معلولیتی دارد که شاید در درجه اول لازم است به پذیرش این معلولیت برسد تا بتواند خود را پیدا کند وگرنه مدام باید در راه تاریکی گام بردارد برای کسی غیر خودش بودن و این از نظر من از خود معلولیت غم انگیز تر است .
بماند که در این راه یک مسأله مهم کشف همین چیزی است که معلول است !
درباره این نظر حرف هایی هست که به مرور به اشتراک خواهم گذاشت ، از جمله اینکه خواندن این کتاب را پیشنهاد می دهم چه به نوجوان چه به بزرگسال، خودم هم گام هایی برداشته ام برای بلندخوانی و گفتگو درباره اش در فضایی پادکست گونه ، که ردپای اش را اینجا خواهم گذاشت.


جایگاه چیدن عکس :
از کتابخانه هی‌وا- کتاب جنگی که نجاتم داد
 

۰ نظر
هیوا علیزاده