۶ مطلب با موضوع «کتابخانه :: نامه ها» ثبت شده است

ردپایی از شکوهمندی تو در هفته کودک

امروز آغاز هفته‌ای است که قرار است در بزرگداشت تو ، به یادمان بیاورد که چقدر زیبایی تو ! 

چقدر باشکوه است جهان در نگاه تو ! 

یادمان بیاورد تا تو هستی ، هیچ مأمنی امن‌تر از لبخندِ نگاهِ تو نیست ! 

یادمان بیاورد که دوست داشتن تو از دوست داشتنی ترینِ دوست داشتنی هاست ! 

آری ! با تو ام اِی کودکی

اِی کودک ! 

برای من هر روز، روزِ توست

هر هفته ، هفته‌ی تو

هر ماه، ماهِ تو

و هر سال، سالِ تو 

قرن‌ها، قرن های توست 

برای من ! 

می دانی ، چرا ! عزیزِدلم ! 

چون من مستِ شکفتن‌های توام

مستِ پرگشودن هایت

مستِ آن برق نگاهت 

که بال‌های من است

و 

عزیزدلم ! 

مرا و تمامی آدم بزرگ ها را 

که از روی نمی‌دانم های‌مان، از روی حماقت‌های‌مان ، جهالت‌های مان، از روی مومن نبودن مان به صلح، به دوستی، به مهر، به تو که کعبه باور به امیدی

به بزرگی زیبایی برق نگاهت، اگر توانستی

 ببخش به خاطر تمام زخم های که بر تو زدیم 

که می زنیم

که خواهیم زد ! 

ما راه طولانی داریم برای درک دوست داشتن تو 

برای درک اینکه 

ردپای صلح را در دستان کوچک تو بیابیم و نه در افکارِ از هم گسیخته‌مان!

عزیزدلم ای دوست‌داشتنی ترین برای من 

بدان من و بسیار آدم بزرگ های دیگر 

راه‌مان را برای درک دوست داشتن تو 

تا آن لحظه که جوانه ای هست برای روییدن 

ادامه خواهیم داد 

با همه نمی دانم های مان 

چرا که ما رویین تنیم 

به دوست داشتن تو 

عزیزدلم

ای کودک 

ای کودکی 

-----------------------------------------

جایگاه چیدن عکس : 

از مجموعه‌عکاسی های هی وا- از پای کوه سبلان - دخترِ کوچ رو - به سال ۱۳۹۶

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

برای ارفتن احمد رضا احمدی

 


من بارها با نوشته هایت برای بچه‌ها لالایی خوانده‌ام ، می دانستی ؟

اولین باری که شنیدم، نوشته ای « نوشتم : باران، باران بارید »
خوب یادم هست، هیچ چیز دیگری را در آن فضای شلوغ
نمی شنیدم ، جز صدای باران !

۲۰ تیر ۱۴۰۲ احمد رضا احمدی از این دنیایی که می شناسیم پرواز کرد و رفت و بسیار ردپاها از خود به جای گذاشت بر برف ، بر باران ، لابه‌لای پرهای گنجشک ها و ...

۰ نظر
هیوا علیزاده

دست هایم را در باغچه می کارم

دست هایم را در باغچه می کارم
سبز خواهد شد
می دانم،
می دانم،
می دانم!
و فروغ جانم من هی وا ، نمی دانم چطور به خود اجازه دادند که تو را از لابه لای کتاب های درسی سیستمی که نمی دانم به اعتبار کدام شایستگی! خود را سیستم آموزش و پرورش رسمی می داند !
حذف کنند !
چطور جسارت کردند چنین حجم از زنانگی، از رویش از زندگی ، از آزادی را زنجیر کنند !
آیا حواس شان نبود که دختری که تو را ازش گرفتند روزی زنی خواهد بود !
آیا نمی دانستند حقیقت زنانگی حصارناپذیر است !
من نمی دانم چطور برنامه ریزان آموزشی یک سرزمین به خود اجازه دادند که بپذیرند تو در برنامه کلاس ادبیات ما نباشی !
بماند که خیلی از انشاهای ما تجلی ردپایی از تو بود !
فروغ جانم من دانسته ام که اینان نمی دانند « پرواز را به خاطر بسپار » اگر چه « پرنده مردنی است » یعنی چه !
فروغ جانم دلم می خواهد بدانی در همان سال های دبیرستان، در روز تولدم یکی از دوستانم که فروغ نام داشت ، کتاب شعر تو را مخفیانه در مدرسه برایم هدیه آورد و تا مدت ها کنج زیرزمین مدرسه جمع ما دخترانی بود که اشعار تو را می نوشیدیم و نگاه مان به نگاه یکدیگر گره می خورد !
و
آری فروغ جانم
ما دست های مان را در باغچه خواهیم کاشت
سبز خواهد شد
سبز 
حتی اگر روزی که دیگر نباشیم



جایگاه چیدن عکس :
کتابخانه هی وا - کتاب دست هایم را در باغچه می کارم - فروغ فرخزاد - تصویرسازی از هدا حدادی- نشر میرماه

۰ نظر
هیوا علیزاده

رنگین کمانی بر بال اژدها

وقتی تو اینچنین رنگین کمان را بر بال های اژدها پیوند می زنی
من چطور جسارت ترسیدن داشته باشم !
دلم می خواهد بدانی اژدهای رنگین کمانی تو،
شور من را برای زیستن آبیاری می کند
دلم می خواهد بدانی در روزگاری که غم کم نیست
در روزگاری که درد کم نیست
اژدهای رنگین کمانی تو
چتری است دربرابر تمامی ناملایمات های زندگی
ازت ممنونم که من را با زیست اژدهای رنگین کمانی ات آشنا کردی
من هی وا، منشی اژدهاها دوستان
از صمیم قلب قدردان بودن تک تک شما کودکان هستم 


 اثر از  آرنوشا خضری- فروردین ۱۴۰۲

۰ نظر
هیوا علیزاده

آدرس می خواهم : « گورستانِ شدن ها کجاست؟ »

کودکیْ جانم سلام 

بسیار نیاز داشتم که نامه‌ای برایت بنویسم.

من هی‌وا هستم، امروز زنی با موهای فرفری تقریبا جو گندمی، باورت بشود یا نه ! من هم روزی کودکیْ بودم، نه اینکه امروز تو در من نیستی ! آن روزها تمام قد تو بودم ! برای اینکه من را به یاد بیاوری برایت یک عکس از روزهایِ تو بودنم می فرستم.

 

یادت آمد! اشکالی ندارد اگر یادت نیست کمی بیشتر برایت می گویم شاید یادت آمد. اینجا حیاط خانه ما است، خانه‌ای که با یک بخاری نفتی قطره‌ای که نفتش را همین بشکه های پشت سرم پاسبانی می کردند، گرم می کرد. یادت آمد !؟ وقتی من کودکیْ بودم،  شالگردنی که خواهرم بافته بود من را می‌برد تا پیش ابرها بالا. کاپشن چندسایز بزرگتر که نمی دانم از کدام غریبه یا آشنا رسیده بود با جیب های هیجان انگیزش رفیق دلچسب روزهای سردم بود. یادت آمد ؟! آن روزها که تو بودم، «درد بود ولی کم بود» یادت آمد !؟

این روزها، کودکیْ جانم! دردهایم زیاد است ، نه اینکه بخواهم بترسانمت قربانت شوم، نه، نگرانم نشو نازنینم.

این روزها دردِ آن هایی که تمام قد تو هستند،تو بودند ، قرار بود تو بودن را بزیند!  امانم را بریده . درد پرپر شدن کودکی ها، عزیزدلم ، امانم را بریده ! دردْ از میزان حماقت ما آدم بزرگ ها، امانم را بریده، قشنگ ترینم !

شاید به من پوزخندی بزنی و بگویی که آدم بزرگ ها به قدمت تاریخ با حماقت زیسته اند! بگویی کور بودی تا الان کودکیْ طی قرون است که درد می کشد که ضجه می زند در درون این همه ناملایمتی همانجا که به زور آدم بزرگ ها از بازی هایش دست باید بشوید  و اسباب بازی ایشان شود تا به فروش برسد !شاید بگویی، کر بودی تا الان که صدای گرسنگی کودکیْ را نشنیده ای، نمی خواهد در افکارت راه دور بروی به آفریقا و ... یا به روستاهای دور افتاده از محل زندگی ات ، همینجا بمان ، همین کوچه های نزدیک ات در پس دیوارهای برافراشته ، واقعا صدای گرسنگی شان را نشنیده ای ! 

شاید پوزخنده ات به دندان های قفل شده در هم تبدیل شود و بگوید تازه می‌گویی دردت آمده است از این همه حماقت آدم بزرگ ها! شاید بگویی شما آدم بزرگ ها خورشید را از ما دزدیدید! شما آدم بزرگ ها آب را از ما دزدیدید ! شما آدم بزرگ ها رنگ آبی آسمان را از ما دزدیدید ! شاید بگویی دیگر چه بگویم که شما آدم بزرگ ها عادت کرده اید به دزدی ، خوی تان را بافته اید بر دار دروغ بر دزدی حقیقت!

و من می گویم ای عزیزتزین ! تمام قد آدم بزرگی هستم شرمنده ! شرمنده روی ماه تو ! شرمنده از این همه ندیدن، کر بودن ، لال بودن ! شرمنده‌ام که امروز هم کسی را جز خودت برای این درددل این روزهای واماندگی ندارم!

روزهایی که در آن یک رفیق جانی ، مادری کُرد، دیروز، لابه لای اشک های مان نه ، ضجه زدن های مان به من گفت « هیوا! بچه های امروز عزیزدردانه هستند مثل ما آن سختی ها را ندیدند مثل ما موشک باران ندیدند ، ما یک عمر تلاش کردیم که این ها آن ها را نبینند، هیوا! نشد! نشد!» آخ که مهیب است نجوای این «نشد» گفتن های تو ای دوست در تمامی وجودم! خنجری شد برای ریش ریش کردن ایستادگی قلبم! 

جنازه این « شدن » را کجا دفن کنم ! گورستان این نشدن ها کجاست ! گم شده ام بین این هم مرده ! 

پرچم این سوگواری برای کودکی را کجا به اهتزاز درآوریم ؟ تو بگو کودکیْ جانم ! 

رودخانه اشک های مان را کجا دریا کنیم ؟ تو بگو کودکیْ جانم !

پناهگاه این کودکی در خطر را کجا بپا کنیم ؟ تو بگو کودکیْ جانم !

تعهد به کودکی زنده و کودکی کشته را چگونه ساز کنیم؟ تو بگو کودکیْ جانم !

این همه فاصله بین رنج و سرخوشی را با چه پرکنیم ؟ تو بگو کودکیْ جانم !

با این همه نابلدی برای شنیدن، این همه نابلدی برای حرف زدن، این همه نابلدی برای زیستن، چه کنیم؟ تو بگو کودکیْ جانم!

همه این ها را تو بگو که من وامانده‌ام ای زیباترینم، ای ستودنی خنده های تو،ای ذوب کردنی برق چشم های تو ، ای سازنده‌ترین دست های تو ! تو بگو .

من، هی‌وا، بزرگسالی تمام قد شرمنده از حماقت زیست آدم بزرگ بودن مان، در برابر شکوه زیبایی ات می گویم : « کودکیْ جانم!  مدادهای رنگی ات را کنار نگذار،کاغذ سفیدت را کنار نگذار، نگاه مهربان و کنجکاوت بر شاخه های درخت را کنار نگذار هر چند که این شاخه ها در آتش درد سوخته اند ، نگاه تو بارانی است برای ریشه های درخت، یادت باشد عزیزدلم، این شاخه های بی سایه امروز که بر تنه چسبیده بر خاکستر علم گشته اند با نگاه پر امید تو دوباره جوانه خواهند داد چرا که ریشه در خاک جایش امن است و تو زیباترینم یادت باشد که نگاه تو جادوی زیستن است ، تو زیبا زیبایی و این تمام حرف هاست. عزیزدلم یادت باشد تو هیچ مسئولیتی دربرابر این شاخه های خشکیده، این درخت نشسته بر خاکستر نداری! این درخت اگر چنین بر خاکستر نشسته مسئولیتش با ما آدم بزرگ هایی است که باغبانی ندانستیم ، تو کودکی جانم ! تو بر آن شاخه خشکیده بر صفحه نقاشی ات یک جوانه سبز بکش برای قلب شرمنده ما آدم بزرگ ها ! بگذار ما یادمان باشد سبزی هست، زندگی هست . یک روزی بالاخره ما ریشه را درخواهیم یافت روزی که شاید تو آدم بزرگی باشی با در دست داشتن یک جوانه سبز در چشم هایت عزیزدلم، قشنگ نازنیم »

کودکیْ جانم! ممنونم که ناظر رقص واژه‌هایم تا بدینجا بوده‌ای، ازت ممنونم که سنگ صبور دردهایم شدی، ازت ممنونم که روزی تمام قد به زیبایی تو بودم. 

مراقب خودت باش عزیزِ جانم .

 

دوست دار تو هی وا

۲ آذر ۱۴۰۱

۱ نظر
هیوا علیزاده

رویای زندگی بخش

 

ژینا جان سلام !

من هی وا هستم ، زنی از زن های ایران .  تو به احتمال زیاد من را نمی شناسی ، تا همین چند روز پیش، من نیز تو را هیچ نمی شناختم، ژینا! . میلاد شناختِ من از تو ، مرگ تو بود! و چه شگفت است این مرگ، ژینا جان! که می برد با خودش تو را و جای خالی تو بذر خاطره ای می کارد که نَمُردَن را می زیید!

دلم خواست برایت بنویسم، ژینا!  بنویسم که آشنایی مان ، آشنایی من با تو، آشنایی با مرگ تو، بغضی شد در سراسر وجودم و گره خورد بر موهایم !

ژینا جان ! تارهای موی تو موسیقی ای از درد نواختند که لابه لای  تارهای موهای زنانی از این سرزمین زیست خواهد کرد و پژواک این تارها است که می گوید من ، تو ، ما ، از این درد تنها نیستیم.

ژینا جان ! این درد مشترک پیچیده در تارهای ما، حجم بودنی خواهد ساخت فراتر از زیست امروز ما، حجمی که در آن بذر خاطره ای همچون تو و دیگر بذرهای بنشسته بر این خاک را روزی به بار بنشاند چرا که آفتاب و باران مسیر خود را خواهند یافت تا بذر را در آغوش خود برویانند.

ژینای عزیز ! ژینای عزیزم!  نام تو « زندگی بخش » است ، زندگی بخش یک رویـــا برای من ! زندگی بخش رویای « زیستن در صلح با آزادی » و من این رویا را با نام زندگی بخش تو ، با نجوای موسیقی پر از درد در لابه لای تارهای موهایم ، در امیــد برای ساختن روزی زیباتر ، با گام های امروزم آبیــاری خواهم کرد و می دانم روزی آفتاب بر جوانه سر زده از این بذر بوسه خواهد زد ، حتی اگر آن روز من نباشم ، امروز انتخابم قطره قطره آبیاری کردن همین رویـای زندگی بخش است.

دلم خواست که این ها را تو از من بدانی ژینا جان!

 

 

دوستدار تو

هی وا

۳۰ شهریور۱۴۰۱ - روز جهانی صلح

 

و موهایم اصرار داشتند که تو آن ها را ببینی ژینا جان !

۰ نظر
هیوا علیزاده