۷۲ مطلب با موضوع «کتابخانه» ثبت شده است

بیل را دزدیدند

در نزدیکی جشن آبانگاه، با دیدن این فیلم ردپای یک دزدی را کشف کردم !
دزدی بیل از زندگی مان !
تا حالا به این فکر کرده آید که چرا در مدارس ما کار با بیل را آموزش نمی دهند ؟
چطور در ایران زیست می کنیم ، سرزمینی که مردمان اش آب این مایه حیات را با سختی با احترام از زیر خاک بیرون می آوردند آن هم با کمک بیل ها آن هم در یک همیاری شگرف با یکدیگر ، بعد دانشی درباره بیل به ما منتقل نمی شود ؟
چرا از جایگاه بیل نمی گویند ؟
چرا کاربردهای بیل آموزش داده نمی شود ؟
چرا ما بعد از فارغ التحصیل شدن از مدرسه بلد نیستیم بیل بزنیم ؟
چرا در سرزمین ما آموزگار به عنوان وسیله کمک آموزشی یک بیل ندارد ! که هر وقت خواست ازفیزیک بگوید از اهرم بگوید ؛ از جرم ؛ از خاک ؛ از کشاورزی ؛ از آب ؛ از آتش ؛ از مبارزه ، از ادبیات ،از پهلوانی ، از آیین از اینکه ما که هستیم از هویت مان , بیلی را بلند کند ؟
بیل های ما چه شد ؟
چرا در مدرسه فقط تصویری بی کیفیت از بیل شاید در صفحات کتابی پیدا شود ؟
چرا آموزش و پرورش ما به ما نگفت و نمی گوید ، نشان نمی دهد که نقش بیل در ارتباط با آب و آبیاری چیست ؟
خاک که از خانه های مان در شهر , به برکت آسفالت و سیمان برچیده شد ! حداقل مدارس نباید جایی باشد که خاطره خاک را، تجربه بیل زدن را زنده نگهدارد ؟
.
در سرزمینی که بیل های مان را کنار گذاشته ایم ، نمی دانم چطور می خواهیم خاک زیست مان را زیر و رو کنیم تا نفس بکشد , تا نفس بکشیم !
.
اینجا پیدا کردن دزد کافی نیست ، لازم است مال دزدی برگردانده شود .



جشن آبانگاه روز دهم فروردین در ستایش ایزدبانوی آب های روان، آناهیتا است باشد که ما را بیامرزد از این همه کور بودن های مان با وجود تشنه بودن های مان !


جایگاه چیدن فیلم و عکس اول و دو م :
مستند « سرود دشت نیمور» - فروردین ۱۴۰۲
جایگاه چیدن عکس های بعدی :
مجموعه مستنداتی از هی وا در باغچه - سال ۱۳۹۹


 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

بیا و قدر این رنگ ها را بدانیم !

 

 

 

 

یک انمیشن ۸ دقیقه ای که شاید در این سال ها حداقل ۸ بار دیده باشم اش و دلم می خواهد  فرصتی بسازیم و در  جمعی بنشینیم و شاید هم بایستیم ! و حداقل ۸ ساعت درباره اش جیک جیک کنیم . 

درباره مکیدن عصاره کودکی که بی رحمانه در نگاه آموزشی غالب در حال رخ دادن است .

دوستان! من از همه این بی رنگ شدن ها می ترسم. 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

ساخت قطره قطره قصه ها

یکی از روش های موردعلاقه و از نظر من کارآمد در فرآیند آموزش قصه گویی و قصه بافی با حضور خود مخاطبان است اینکه یک موضوع وارد فضا می شود و حول آن موضوع است که در تعامل با یکدیگر و خود موضوع قصه بافته می شود و در جریان این قصه بافی است که یادگیری اتفاق می افتد. 

در سال های اخیر تجربه های دلنشینی در این زمینه داشته ام چه در ارتباط با بزرگسال و چه در ارتباط با کودکان و چه هر دو باهم ! از برخی مستنداتی دارم و یکی از آن ها طرح درس با موضوع آب برای کلاس اول ابتدایی است که در مدرسه بادبادک اجرا شد که در ادامه یک گزاراش از آن اینجا به اشتراک می گذارم تا کمی در جریان حال و هوای آن قرار بگیریم . امیدوارم شما هم مثل من فریاد شوق کودکان را از درون این عکس ها بشنوید. 

 

 

اگر علاقه مند به مطالعه کامل این ماجرا هستید می توانید اینجا کلیک کنید و فایل پی دی اف آن را دانلود و مطالعه نمایید.

پی نوشت : مستندات برای برخی فعالیت های انجام شده در مدرسه بادبادک به صورت کتابچه تدوین شده و در کتابخانه مدرسه موجود است و همچنین روی وبلاگ « تجربه ها و خلق دانش » نیز مواردی قرار گرفته است که می توانید برای مطالعه بیشتر به آن جا نیز رجوع کنید.

۰ نظر
هیوا علیزاده

رویا را که باور داشته باشی یوزپلنگ به کلاست می آید !

بعضی عکس ها هستند که خیلی صدا دارند خیلی حرکت دارند و خیلی ماجرا ! این یکی از آن عکس ها برای من است . سال ۱۳۹۴ در کلاس پیش دبستانی مدرسه بادبادک . یکی از کارهای من فعالیت در زمینه ایجاد بسترهایی برای آموزش مربیان و همچنین طراحی محتوا است و اینجا در راستای یکی از ماجراهایی است که در نتیجه قصه گویی به آن رسیدیم ! قصه ای که ما را به خیلی جاها بر و خیلی چیزها را پیش ما آورد از جمله جناب یوزپلنگ عزیز . 

راستی می دانستید یوزپلنگ ما دوستی به نام زنبور عسل دارد ؟! اگر باور ندارید به انگشتان ما در این عکس با دقت نگاه کنید صدای ویز زنبورها را خواهید شنید . 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

پرواز خیال با بال هایی از قصه و داستان

اینجا از آن جاهایی است که سوار بر بال های قصه و داستان به آن رسیدیم . یک جایی در سال ۱۳۹۶ و از آن سال تا به امروز من با قصه ها و داستان ها و کتاب ها و کودکان پروازها داشته ام که جای همگی شما در دیدن مناظر باشکوه و شگفت انگیز این پرواز خالی . 

این روزها با دوستان مهربانی گفتگو داشتم که قرار است در کنار هم آغازهایی داشته باشیم از جنس ساختن فضاهایی برای قصه گویی و کتاب خوانی آن هم از جنس پرواز کردنی و طی گفتگوهای مان قرار شد من یکسری از تجربه هایم را با این عزیزان به اشتراک بگذارم تا منظورم را درباره ایده ای که مورد نظرم است بیشتر شفاف کنم . در همین راستا این یکی از پست هایی است قرار می دهم تا در کنار دیگر  پست ها در شرح ایده مطرح شده کمک کند . 

در همین راستا یکی از مقاله هایی که مرتبط به فضای تصویر فوق است و در مجله رشد فردا به چاپ رسید را به اشتراک می گذارم .

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

سفرنامه هی‌وا به سیستان در بهمن ۱۳۹۹

 

 

این کلیپ اشاره ای دارد به تجربه سفر من یعنی هی وا علی زاده به استان سیستان بلوچستان بخش سیستان و مناطق زابل و هامون . این سفر هدفش اجرای کارگاه آموزشی برای آموزشگران آموزش بود. موضوع این کارگاه ها تلفیق بود و اجرای آن ها از ۴ بهمن در فضای اسکای روم با دعوت و پشتیبانی خیریه مهر هامون شروع شد. در این سفرنامه خواسته ام برخی از دیده ها و شنیده ها و احساساتم و همچنین خلاصه ای از کارگاه های حضوری را به ثبت برسانم . در این سفرنامه خواسته ام خاطره ای ثبت کنم که بیشتر و بیشتر یادم باشد راهی که در آن قدم بر می دارم راهی است بس طولانی و شگرف. یادم باشد در این راه بودن برای من چرا زیباست. یادم باشد تا وقتی خسته ام ، دلگیرم، سفرنامه ای هست که می توانم نورهایش را ورق بزنم . اینجا قرار می دهم تا هم هم لینکش را با شرکت کنندگان دوره و همکارانم به اشتراک بگذارم و هم با شما که نمی شناسمتان یک دریچه به اشتراک بگذارم. اگر برایم نوشتید از آنچه از این دریچه دیدید ، خوشحالم خواهید کرد .

 

 

پی نوشت : این روز ها یکی از تصمیماتم این است که مستندات برخی از تجربیاتم را روی وبلاگ با نظم بیشتری  منتشر کنم تا هم برای خودم راحت تر قابل ارجاع باشد و هم اینکه راحت تر بتوانم با دوستان در راستای گفتگوها و تعاملاتی که شکل می گیرد به اشتراک بگذارم . که البته با توجه به زمان هایم و چالش های اینترنت خودش قصه ای است ! به هر حال در این راستا تلاش خواهم کرد  

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

برف نو سلام آن هم در دی ماه ۱۴۰۱

 

 

 

صبح  زود بود که رفتم استخر تا حدودای بعدازظهر آنجا بودم بین آب و کتاب ! حالا چطوری اش بماند ! وقتی داشتم می آمدم بیرون از ته دل آرزو کردم که بباری که سخت دلتنگ ات هستم !

و تو بودی همانجا پشت شیشه ها و من به سویت دویدم تا گم شم در سپیدی ات و او من را برداشت و رفتیم و موسیقی ای به صدا در آمد که من از نشستن اش به تمامی بر آن لحظه زیستم اشک ریختم . 

بماند به یادگار از تو و من و او و این شهر در این ایام . 

 

برف نو! برف نو! سلام! سلام!
بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام
پاکی آوردی ای امید سپید
همه آلودگی‌ست این ایام
راه شومی‌ست می‌زند مطرب
تلخواری‌است می‌چکد در جام
اشکواری‌ست می‌کشد لبخند
ننگواری‌ست می‌تراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار
نقش هم رنگ می‌زند رسام
مرغ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که برنیاید گام
تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می‌کند پیغام
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته‌ایم از کام
خامسوزیم الغرض بدرود
تو فرود آی برف تازه سلام!

۰ نظر
هیوا علیزاده

بازی ، زبان کودکی

چند روز پیش با تعدادی از دوستان درباره نقش آموزش گفتگویی صورت گرفت که دلم خواست اینجا چند خطی بنویسم و یکی از سخنرانی هایی که در این زمینه در رویداد چهارسوق چند سال پیش داشتم را به اشتراک بگذارم . 

به نظرم من وقتی در فضای آموزش کودک کار می کنیم لازم است به مفهوم کودکی و به کودکی به عنوان یک اصل باور داشته باشیم . اینکه موجودی شگفت انگیزی به نام کودک با ویژگی های خاص خود وجود دارد که ما آدم بزرگ ها شانس زندگی کردن در کنارش را داریم و این موجود برای خود یک زبانی دارد که زبانی بین المللی است و آن زبان بازی است . برای ارتباط با کودک لازم است ما آدم بزرگ ها زبان کودکی مان را تقویت کنیم نه اینکه او را مجبور کنیم مانند ما سخن بگوید ! این در طبیعت رشد نهفته است که او تغییر خواهد کرد و زبان آدم بزرگی را فراخواهد گرفت زبانی که خود ما آدم بزرگ ها هم خیلی از آن سر درنمی آوریم و اثبات اش هم از این همه نفهمیدن های مان نسبت به یکدیگر به نظر من روشن است ! به نظر من ما آدم بزرگ ها لازم است زبان آدم بزرگی را بین خودمان تمرین کنیم نه اینکه به عنوان یک قدرت در خود و ضعف در کودک بخواهیم آن را وارد دنیای کودکی کنیم و بعد هم سواد کودک را با معیار اینکه چقدر مثل ما آدم بزرگ ها ارتباط برقرار می کند بسنجیم ! به نظر من اینگونه رفتار کردن با کودک و کودکی نادیده گرفتن حقوق کودکی و از بین بردن زیبایی های دوران کودکی است . 

به همین دلیل با تمام نابلدی هایم در این زبان منظورم زبان کودکی ( وگرنه زبان آدم بزرگ ها را که معلوم است خیلی وقت ها بلد نییستم !) تلاش می کنم راه هایی برای ارتباط با او با این زبان پیدا کنم راه سخت و به مراتب دلنشینی برای من  است که همیشه در حال کشف و یادگیری درباره آن هستم .

در ادامه سخنرانی ام تحت عنوان « بازی ابزاری برای شناخت » که بین دوستان و خانواده تحت عنوان « خرمالو» شناخته می شود را اینجا قرار می دهم . 

 

 

 

سپاس از تیم چهارسوق برای تهیه مستند این سخنرانی و به اشتراک گذاری آن روی کانال آپارات . 

۰ نظر
هیوا علیزاده

جانِ کوچک آسمان را آبی می خواهد از تن که وطن شد

 

« متن زیر اینجا صدا شده است دوست داشتی ، بشنو »

 

در روزگاران قدیم دو دوست جدا نشدنی کنار یکدیگر زندگی می‌کردند . دو دوست به نام های «جان و تن» .

جان و تن ، از صبح تا شام ، جان در جان هم ، تن در تن هم ، به استقبال خورشید می رفتند و نور می نوشیدند ، به استقبال ماه می رفتند و ستاره می چیدند.

تن برای جان از لمس باران می‌گفت و جان برای تن شعر از باران می‌سرود. تن برای جان از کمان هفت رنگِ‌آسمان می گفت و جان برای تن سازی با هفت رنگ می نواخت.  تن برای جان از سوزِ سرمای زمستان می گفت و جان برای تن، تن‌پوشی گرم از امید می بافت. تن برای جان از صبر در پیلگی می گفت و جان برای تن آرزوی پرواز می کرد.

 

یک روز تن داشت برای جان از گل زرد کوچکی می گفت که در آغوش صخره همجوار رود زندگی می کند و جان خواست برای تن از چیزی  بگوید که ناگهان طوفان شد ، طوفان به تمامی جان و تن را در برگرفت ، جان و تن دو دوست قدیمی همدیگر را سخت در آغوش فشردند که مبادا قدرت طوفان آن ها را هم از جدا کند که جدا کرد !

جان به ناکجا گوشه‌ای افتاد و تن را طوفان با خود برد. طوفان بس سهمگین بود وتن ناله هایش جای به هیچ جا نمی برد  طوفان می رفت و می رفت، و تن در این مسیر پر از هیاهو ، نقطه هایش را به جز یکی، به باد داد تا نشانی باشد از زنده بودن اش برای جان، و از آن به بعد طوفان و تن گلاویز شدند. وتن چنان در طوفان پیچید که طوفان آن را سخت در بر گرفت وتن اینچنین ، وطنی شد زخم خورده از طوفان، دور افتاده از جان.

روزها و شب های بسیاری از آن روزگار ازآن طوفان گذشت، و تن یافت نشد.  و جان با جان های دیگر در ناکجا گوشه ای با آسمانی خاکستری بدون ابر بی پرنده، سکنی گزیدند وتن شان را با قصه با شعر از خاطره تن شان بافتند و بر جان های کوچک شان آراستند.

یک روز یکی از جان های کوچولو در حالی که سر روی پای مادرش گذاشته بود و آسمان را نگاه می کرد پرسید:« مادر جان، آن روزها که تو و تن در کنار هم بودید ، آسمان همین رنگ بود؟ خاکستری؟ » و مادرِ جان در حالی که با میل هایش قصه می بافت به یاد تن ! گفت « نه جانم! آن روزها آسمان آبی بود» که ناگهان نگاه نافذ جان کوچولو را در عمق جان خود پیدا کرد . مادر با تمامی جان ترسید ! جان کوچک گفت : « من آسمان را آبی می خواهم !»

از آن روز به بعد هر روز جان های کوچولوی بیشتری آسمان را آبی خواستند. جان های بزرگ وامانده در این خواسته ،با چه کنم چه کنم هایشان روز را شب و شب را روز می کردند و تن را برای شان امیدی برای یافتن نبود چرا که در تمام این سال ها هیچ نشانی از بودن اش از زنده ماندن اش نداشتند . تا اینکه یک روز باد وزید، وزید و وزید و خود را به جان مادر رساند مادر پنجره ها را گشود و باد در گوش اش ماجراها سرود از طوفان و تن، وتنی که وطن شد مادر شگفت زده و ناباور به باد گوش سپرده بود که باد نقطه های تن را بر دامن مادر گذاشت و رفت . مادر نقطه ها را برداشت و تن را بی هیچ شکی در آن ها دید.

مادرِ جان به سرعت دست به کار شد از نقطه ها دو گشواره ساخت وتن را بر گوش هایش پوشاند تا باشد یادمان زنده بودن تن !

خود را به جمع جان های بی‌تن رساند و بی هیچ کلامی جان ها درخشش گوشواره هایش را شناختند و ساز سفر برچیدند تا بروند وطن شان را پس بگیرند که جان های کوچک سخت دل‌شان آسمان را آبی می خواهد.

 

۲ نظر
هیوا علیزاده

آدرس می خواهم : « گورستانِ شدن ها کجاست؟ »

کودکیْ جانم سلام 

بسیار نیاز داشتم که نامه‌ای برایت بنویسم.

من هی‌وا هستم، امروز زنی با موهای فرفری تقریبا جو گندمی، باورت بشود یا نه ! من هم روزی کودکیْ بودم، نه اینکه امروز تو در من نیستی ! آن روزها تمام قد تو بودم !

یادت آمد! اشکالی ندارد اگر یادت نیست کمی بیشتر برایت می گویم شاید یادت آمد. اینجا حیاط خانه ما است، خانه‌ای که با یک بخاری نفتی قطره‌ای که نفتش را همین بشکه های پشت سرم پاسبانی می کردند، گرم می کرد. یادت آمد !؟ وقتی من کودکیْ بودم،  شالگردنی که خواهرم بافته بود من را می‌برد تا پیش ابرها بالا. کاپشن چندسایز بزرگتر که نمی دانم از کدام غریبه یا آشنا رسیده بود با جیب های هیجان انگیزش رفیق دلچسب روزهای سردم بود. یادت آمد ؟! آن روزها که تو بودم، «درد بود ولی کم بود» یادت آمد !؟

این روزها، کودکیْ جانم! دردهایم زیاد است ، نه اینکه بخواهم بترسانمت قربانت شوم، نه، نگرانم نشو نازنینم.

این روزها دردِ آن هایی که تمام قد تو هستند،تو بودند ، قرار بود تو بودن را بزیند!  امانم را بریده . درد پرپر شدن کودکی ها، عزیزدلم ، امانم را بریده ! دردْ از میزان حماقت ما آدم بزرگ ها، امانم را بریده، قشنگ ترینم !

شاید به من پوزخندی بزنی و بگویی که آدم بزرگ ها به قدمت تاریخ با حماقت زیسته اند! بگویی کور بودی تا الان کودکیْ طی قرون است که درد می کشد که ضجه می زند در درون این همه ناملایمتی همانجا که به زور آدم بزرگ ها از بازی هایش دست باید بشوید  و اسباب بازی ایشان شود تا به فروش برسد !شاید بگویی، کر بودی تا الان که صدای گرسنگی کودکیْ را نشنیده ای، نمی خواهد در افکارت راه دور بروی به آفریقا و ... یا به روستاهای دور افتاده از محل زندگی ات ، همینجا بمان ، همین کوچه های نزدیک ات در پس دیوارهای برافراشته ، واقعا صدای گرسنگی شان را نشنیده ای ! 

شاید پوزخنده ات به دندان های قفل شده در هم تبدیل شود و بگوید تازه می‌گویی دردت آمده است از این همه حماقت آدم بزرگ ها! شاید بگویی شما آدم بزرگ ها خورشید را از ما دزدیدید! شما آدم بزرگ ها آب را از ما دزدیدید ! شما آدم بزرگ ها رنگ آبی آسمان را از ما دزدیدید ! شاید بگویی دیگر چه بگویم که شما آدم بزرگ ها عادت کرده اید به دزدی ، خوی تان را بافته اید بر دار دروغ بر دزدی حقیقت!

و من می گویم ای عزیزتزین ! تمام قد آدم بزرگی هستم شرمنده ! شرمنده روی ماه تو ! شرمنده از این همه ندیدن، کر بودن ، لال بودن ! شرمنده‌ام که امروز هم کسی را جز خودت برای این درددل این روزهای واماندگی ندارم!

روزهایی که در آن یک رفیق جانی ، مادری کُرد، دیروز، لابه لای اشک های مان نه ، ضجه زدن های مان به من گفت « هیوا! بچه های امروز عزیزدردانه هستند مثل ما آن سختی ها را ندیدند مثل ما موشک باران ندیدند ، ما یک عمر تلاش کردیم که این ها آن ها را نبینند، هیوا! نشد! نشد!» آخ که مهیب است نجوای این «نشد» گفتن های تو ای دوست در تمامی وجودم! خنجری شد برای ریش ریش کردن ایستادگی قلبم! 

جنازه این « شدن » را کجا دفن کنم ! گورستان این نشدن ها کجاست ! گم شده ام بین این هم مرده ! 

پرچم این سوگواری برای کودکی را کجا به اهتزاز درآوریم ؟ تو بگو کودکیْ جانم ! 

رودخانه اشک های مان را کجا دریا کنیم ؟ تو بگو کودکیْ جانم !

پناهگاه این کودکی در خطر را کجا بپا کنیم ؟ تو بگو کودکیْ جانم !

تعهد به کودکی زنده و کودکی کشته را چگونه ساز کنیم؟ تو بگو کودکیْ جانم !

این همه فاصله بین رنج و سرخوشی را با چه پرکنیم ؟ تو بگو کودکیْ جانم !

با این همه نابلدی برای شنیدن، این همه نابلدی برای حرف زدن، این همه نابلدی برای زیستن، چه کنیم؟ تو بگو کودکیْ جانم!

همه این ها را تو بگو که من وامانده‌ام ای زیباترینم، ای ستودنی خنده های تو،ای ذوب کردنی برق چشم های تو ، ای سازنده‌ترین دست های تو ! تو بگو .

من، هی‌وا، بزرگسالی تمام قد شرمنده از حماقت زیست آدم بزرگ بودن مان، در برابر شکوه زیبایی ات می گویم : « کودکیْ جانم!  مدادهای رنگی ات را کنار نگذار،کاغذ سفیدت را کنار نگذار، نگاه مهربان و کنجکاوت بر شاخه های درخت را کنار نگذار هر چند که این شاخه ها در آتش درد سوخته اند ، نگاه تو بارانی است برای ریشه های درخت، یادت باشد عزیزدلم، این شاخه های بی سایه امروز که بر تنه چسبیده بر خاکستر علم گشته اند با نگاه پر امید تو دوباره جوانه خواهند داد چرا که ریشه در خاک جایش امن است و تو زیباترینم یادت باشد که نگاه تو جادوی زیستن است ، تو زیبا زیبایی و این تمام حرف هاست. عزیزدلم یادت باشد تو هیچ مسئولیتی دربرابر این شاخه های خشکیده، این درخت نشسته بر خاکستر نداری! این درخت اگر چنین بر خاکستر نشسته مسئولیتش با ما آدم بزرگ هایی است که باغبانی ندانستیم ، تو کودکی جانم ! تو بر آن شاخه خشکیده بر صفحه نقاشی ات یک جوانه سبز بکش برای قلب شرمنده ما آدم بزرگ ها ! بگذار ما یادمان باشد سبزی هست، زندگی هست . یک روزی بالاخره ما ریشه را درخواهیم یافت روزی که شاید تو آدم بزرگی باشی با در دست داشتن یک جوانه سبز در چشم هایت عزیزدلم، قشنگ نازنیم »

کودکیْ جانم! ممنونم که ناظر رقص واژه‌هایم تا بدینجا بوده‌ای، ازت ممنونم که سنگ صبور دردهایم شدی، ازت ممنونم که روزی تمام قد به زیبایی تو بودم. 

مراقب خودت باش عزیزِ جانم .

 

دوست دار تو هی وا

۲ آذر ۱۴۰۱

۱ نظر
هیوا علیزاده