۵ مطلب با موضوع «کتابخانه :: معرفی :: موجود» ثبت شده است

در جست و جوی تماشای پرواز شماره یک

یادداشت عکس : گرفتن این صحنه خیلی بهم چسبید به ویژه این انعکاس شکسته پرواز در آب ! انقدر چسبید که برای دیدن و گرفتن دوباره این صحنه سفری دیگر خواهم رفت . برای دیدن چندباره این صحنه ! اینکه از از روی آب بر می خیزد و در جهشی سریع گویی به انعکاس شکسته خود در آب وارد می شود و غذایش را صید می کند ! برای من این صحنه شاعرانگی جذابی درونش هست

 - کاکایی سر سیاه در پاییز - شانزده آذر هزارو چهارصد و چهار

 

ردپایی از مشاهداتم از پرنده هـا
تاریخ : یکشنبه ۱۶ آذرماه ۱۴۰۴
جای : دریاچه چیتگر
همراهان : لیلی، میثم، فرهاد

در راستای : فعالیت های کلاس پرنده نگری که پوسترش را در انتهای پست قرار داده ام.

نگاهی سریع به پرندگانی که دیدم : 

- مرغ مینا
- دم جنبانک ابلق
- کاکائی سر سیاه

- کفترچاهی
- کلاغ ابلق
- اگرت کوچک
- باکلان
- اردک کله سبز نر
- اردک کله سبز  ماده
- سار
- کلاغ سیاه
- حواصیل خاکستری

و شرح ماجرای این دیدار ها : 

برای اینکه به موقع به قرار برسم از شب قبل رفتم خانه دوست مستقر شدم و صبح زود هم دوستی من را رساند که بسی چسبید .
در همان ابتدای ورود دسته ای پرنده روی آسمان دیدم که زیر بال هایشان سپید بود و به نظرم بسیار زیبا آمدند کمی دنبالشان رفتم تا یک جایی بنشینند و با کمال تعجب دیدم مرغ مینا است !
من بسیار مرغ مینا تا این موقع دیده بودم ولی مرغ های مینا در دسته و با همدیگر و همینطور در حال پرواز ندیده بودم !
برای خودم این ملاقات نو با آشنایی قدیمی خیلی دل انگیز بود .
همینطور مشغول لذت بردن از این دیدار بودم که یکدفعه یک پرواز بانمک دیدم ، یک پرنده کوچک که خیلی تیز می رفت جلو ، بعد بالش باز می کرد کند می شد و دوباره تیز می رفت جلو و بعد بالش باز می کرد کند می شد ! حرکتش من یاد کد مورس - . -. خط نقطه انداخت ! دنبالش کردم ببینم می توانم بفهمم چیست که دیدم ای دل غافل ایشان هم آشنا هستند دم‌جنبانک ابلق ! ایشان را هم من تا الان نشسته کنار رود و ... دیده بودم در حال پرواز ندیده بودم این هم خیلی چسبید .(۱)
به مسیر ادامه می دادم و کمی گیج بودم که چرا ساحل مورد نظر پیدا نمی کنم و از خودم می پرسیدم چرا هیچ جا تابلویی نمی بینم که مثلا ساحل فلان ، فلان طرف است !
همین طور که می رفتم به نرده های دور دریاچه رسیدم و با یک عالمه پرنده که روی آب نشسته بودند روبه رو شدم صحنه جذابی بود به نظرم آمد کاکایی هستند ازش عکس انداختم و در اینترنت هم سرچ کردم دیدم بله کاکائی است .
همانجا دقایقی با کاکائی ها خلوت کردم و از دیدن پروازش و یهو در آب رفتنش کیف بردم
برای رسیدن به ساحل از نگهبان کمک گرفتم و راه ادامه دادم که نرسیده به ساحل یک پرنده سفید به نسبت بزرگ دیدم !
با نوک زرد بلند و پاهای بلند و گردنی دراز ! گفتم احتمالا اگرت است حالا چه اگرتی نمی دانم که یهو پرید و چقدر پروازش از آن فاصله نزدیک زیبا بود !رفت پشت دیواره ای نشست و من هم یک دل سیر نگاهش کردم ، او نشسته بود که من راه ادامه  را دادم
و رسیدم به ساحلی که فکر می کردم محل قرار است ، خورشید کامل بالا نیامده بوده و در آن هوای تاریک روشن تعداد  زیادی حداقل پنجاه کاکائی در ساحل بودند و با هم سر و صدا می کردند و در آب شیرجه می زدند و بعضی ها با یک پای شان خیلی جدی سرشان می خاراندند که خیلی بانمک بود !
یکی از رفتار هایی ازشون که برام جلب توجه می کرد اینکه انگار با پایشان زیر آب را می جوریدند برای پیدا کردن چیزی که این هم خیلی با نمک بود .
یک جایی کلاغ های ابلق هم وارد صحنه شدند یک نیمچه درگیری بین کلاغ ها و یکی از کاکایی ها اتفاق افتاد آن هم از نوع هوایی ! توی هوا دنبال هم می کردند به ویژه انگار کاکایی می خواست کلاغ از میدان دور کند ولی دو تا کلاغ انگار از هم حمایت می کردند ! بالاخره یکجور بی خیال شدند هر دو طرف دعوی !
جالب بود برایم که در ساحل تعداد زیادی هم کفتر چاهی می دیدم که در فاصله نزدیک کاکایی ها  بودند .
علاوه بر این بین کاکایی ها اردک هم بود که بعداً لیلی بهم توضیح داد یک گونه وحشی هم بینشان بود اردک سرسبز نر و ماده که وقتی باهاشون آشنا شدم انگار بیشتر از دیدنشون لذت بردم ، جالب بود که نر و ماده با هم همه جا می رفتند !
یکی از لذت های که در این روز بردم دل دادن به تماشای اردک سر سبز روی آب و ایجاد مثلثی بود که پشتش در آب ایجاد می شد همیشه این صحنه را دوست دارم !
بین کاکایی ها یک پرنده دیگر دیدم که خیلی شبیه اگرت بود ولی منقارش مشکی بود و به نسبت از قبلی کوچکتر که بعداً فهمیدم ایشان اگرت کوچک هستند ! چند باری دیدمش !
بماند که تازه فهمیدم ساحل را اشتباهی ایستاده ام و باید راه را ادامه بدهم دوستان در ساحل دیگری هستند !
اینجا هم کاکایی ها خیلی زیاد بودند
از اینجا به بعد بود که دوستان اضافه شدند .
یک پرنده مشکی نسبتا بزرگ روی آب دیدم که یهو می رفت زیر آب و چند متر آن طرف تر می آمد بالا ! از لیلی درباره اش پرسیدم که  لیلی با ذوق باکلان را به من نشان داد و درباره ماهی خوردنش گفت و من یک جایی در برنامه شانس دیدن ماهی خوردن این دوست عزیز پیدا کردم !
چشمم که به دیدنش عادت کرد دیگه همش می دیدمش ! دورتر از ساحل روی شیب یک دیواره دیدم یک عالمه پرنده سیاه نشسته اند با دوربین نگاه کردم دیدم باکلان هستند و یکی هم آن وسط بالش باز کرده بود که گویی خشک شود !
من تا حالا باکلان ندیده بودم یعنی حداقل توجه نکرده بودم .با دوستان کلی باکلان نگری داشتیم و از زیر آب رفتن و آمدن بیرونش لذت می بردیم .
فرهاد برای مان تعریف کرد که خارج محیط دریاچه یک نیزاری اول صبح رفته بوده و چند تا پرنده دیده بوده که وقتی اسم برد اسم یکی برام کاملا جدید بود به نام چنگر نوک سرخ ! چه بار از فرهاد اسمش پرسیدم ! نامش می پرید از ذهنم !قرار شد بریم سری به نیزار هم بزنیم حدودای ساعت ۱۰ بود .
همینطور که داشتیم می رفتیم سارها را می دیدم که روی زمین بودند و در زیر نور آفتاب رنگ های شان را از میان تاریکی بال های شان نمایش می دادند .
سار برای من بودن جذابی دارد . گویی عینیت بخشیدن به این فکر است که درون تاریکی و سیاهی ، رمز و رازهای بسیاری نهفته است ، گویی فقط روزنه ای نور لازم است تا به کشف آن تاریکی رفت و سار برای من تلالو چنین اندیشه ای است سار برای من خیلی وقت ها پرنده ای است که گوشه ای از آسمان شب پرستاره را با خود به این سو و آن سو می برد. 
بالاخره که دیدن آن همه سار خیلی به من می چسبید و همچنان راه را ادامه دادیم تا نزدیک نیزار رسیدیم که بویی استشمام می شد البته خیلی هم آزار دهنده نبود میثم برای مان از دلیل جمع شدن آب اینجا گفت و از روی بطری های گل آلودی که جمع شده بود به این توجه مان را جلب کرد که احتمالا در یک بازه ای آب سیل گونه ای اینجا آمده است و همچنان باری من سوال شده بود که آب دریاچه چیتگر از کجاست و آن نیزار قصه اش چیست و ... 
بالاخره که در حوالی نیزار صدایی شنیدیم که از نظر من شبیه به صدای قورباغه بود البته ممتد نبود ، بلکه منقطع و تک صدا بود ! که فرهاد گفت این صدای چنگر است !
روی اینترنت چهره این دوست نادیده ام را سرچ کردم که فهمیدم اصلا ندیده امش تا حالا !
همانجا یک پرنده کاملا سیاه از جلوی چشمان مان رد شد که به نظرم کلاغ بود که با فرهاد هم چک کردم او هم نظرش این بود که کلاغ سیاه است .
شروع کردیم دور نیزار زدن که دیدم روی دو تا درخت بی برگ تعدادی سار نشسته اند که برخی شان گویی فیگور عکس گرفته بودند ! من هم ازشان چند تا عکس گرفتم ! حیف که نمی شینند تا بهشان عکس هایشان را نشان بدهم !
چند بار دیگر هم صدای چنگر را شنیدم ولی خودش را ندیدم .
ولی یک عالمه سار دیدم در فیگورهای مختلف .
روی یک شاخه هم یک پرنده کوچولو دیدم که با دوربین که نگاه کردم گنجشک نبود ، فکر کنم  کوچولو تر از گنجشک بود ولی رنگش شبیه گنجشک ماده خانگی بود البته تا حدودی قهوه ای بود .نفهمیدم این کوچولو کیست ! توی کتاب هم کتاب نگاه کردم شبیهش کم نبود ! برای همین نتوانستم تشخیص بدهم .
از نیزار دور شدیم که من و لیلی دوباره برگشتیم سمت دریاچه و لیلی ازم پرسید حواصیل خاکستری دیدی امروز ! گفتم نه !گفت اوناهاش !
و خیلی مزه داد دیدنش ! در یک فاصله از ما تقریبا نزدیک اگرت سفید نشسته بود با دوربین دوچشمی خیلی واضح تر دیده می شد ، البته قیافه اش گویی در این فصل با بهارش خیلی فرق دارد !بالاخره که از دیدنش لذت بردم .
داشتیم با لیلی درباره دریاچه و پرنده ها و معلولینی که برای تفریح و ماهیگیری آمده بودند در بخشی مجزا از دریاچه حرف می زدیم و ابراز خوشحالی از اینکه چه خوب که می آیند برای تفریح و چقدر نظام مدیریتی شهری ما بودن شان را به رسمیت نمی شناسد که یهو با یک
Frigate روبه رو شدیم که همه تلاشش داشت می کرد که حال خوش را از حلقوم ما در بیاورد فقط نمی دانست که ما با فریگیت ها آشنا هستیم و یاد گرفته ایم که حداقل در مواردی که راه دارد چطور برای بقای مان از کنارشان بگذریم !

به عنوان اولین تجربه پرنده نگری از دوره پرنده نگری ، تجربه جذابی برای من بود و دوستش داشتم و دوباره دوست دارم با هم دوره ای هایم به چنین قرارهایی برویم .  در بخشی از گفتگوهایی که با لیلی داشتم صحبت از این شد که وقتی پرنده را چند بار می بینی خیلی بهتر بعدا دوباره تشخیصش می دهی تا وقتی که فقط عکسش را دیده باشی ! لیلی گفت چون وقتی از نزدیک پرنده را میبینی در حقیقت داری رفتارش می بینی و این در عکس نیست . این حرف خیلی به دلم نشست دقیقا نگاه من هم به موجودات در یک کل معموات معنا پیدا می کند اینکه چه رفتاری را کجا ازش می بینی انگار باعث می شود که باهاش آشنا شوی ! حتی بعضی وقت ها مثل آدم ها ممکن است نامش را به یاد نیاری ولی وقتی می بینیش باهاش آشنایی چون یک جایی در یک جهانی از تعامل او را ملاقات کرده ای. 

و

  وقتی برگشتم تو با پرنده ای که ساخته بودی به استقبالم آمدی و گفت این برای تو درست کردم و همدیگر بغل کردیم و پرسیدی عکس هات نشون می دی ؟ 

پرسش هایم :
۱. کاکایی ها همیشه در دریاچه چیتگر هستند ؟
۲. چطور پرنده ها تشخیص می دهند که اینجا یک دریاچه هست ؟ منظورم از بالا می بینند و می آیند پایین ؟
۳. نر و ماده کاکایی یک شکل است یا متفاوت ؟
۴. کاکایی در لغت چه معنی ای دارد ؟
۵. باکلان چقدر می تواند زیر آب بماند و تا چه عمقی می رود ؟
۶. پرنده های که با گروه هستند مثل سارها ، ممکن است گروه را گم کنند ؟ چطوری گروه شان را گم نمی کنند ؟
۷. کاکایی ها و اگرت و کفتر چاهی همه در ساحل دقیقا چه غذایی می خوردند ؟
۸. وقتی فردی به پرنده ها غذا می دهد که دیدیم دو نفری این کار انجام می دادند ! بهترین شکل برای اینکه بهشان بگوییم این کارشان اشتباه است چیست ؟ اساسا این کارشان چه تبعاتی دارد ؟

9. چرا دم جنبانک انقدر دم خود را تکان می دهد ؟

 

 

   

 

  

 

  پی نوشت : 
(۱) . بعدا که سرچ کردم درباره پرواز دم‌جنبانک عکس جالبی دیدم که هر دو حالت حین پرواز که دیده بودم در عکس وجود داشت. 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

پنجره های یک خانه به نام کتابخانه

نوشته شده در : ۲۱ فروردین ۱۴۰۳

دارم در یک دوره کتابداری شرکت می کنم در خانه کتابدار ، بله یک فکرها و ایده هایی دارم که دلم می خواهد بیشتر در این مقوله مطالعه کنم و از دوستان خانه کتابدار کودک و نوجوان کمک گرفتم و این شد که چند ساعت قرار است کلاس خصوصی بروم نزد یک خانم معلم که شنیدن می داند به نام الهام اسماعیلی که کلی کنارش به من خوش گذشت، ایشان از کتابداران خانه کتابدار هستند که حدود ده سال است در این کتابخانه فعالیت می کنند.

در یک فضای خودمانی و سرشار از تعامل و فرصت پرسشگری و گفتگو در فضای کتابخانه، کلاس مان را پیش بردیم .

یک جایی از صحبت ها ، همانطور که الهام در ضمن گفتگو، مسئولانه حواسش به دفترچه یادداشت‌اش هم بود که نکته ای را جا نگذارد! گفت : در کتابداری یک کتابخانه یکی از چیزهای مهم هدف از آن کتابخانه است ! اینکه قرار است یک کتابخانه چه هدفی را دنبال کند . پرسش قشنگ قابل گفتگویی بود به خصوص که به طور عملی مشغول کار و راه اندازی چند تا کتابخانه هستم یکی کتابخانه بچه های آوا که اگر کلیک کنید وارد کانال تلگرامش می شوید

و یکی هم چند تا کتابخانه کلاسی در یک روستا به همراهی یک آقا معلم در سیستان و بلوچستان که به زودی ازش ردپاهایی خواهم گذاشت

و البته تجربه هایی در سال های قبل از راه اندازی کتابخانه به مدلی که آن موقع دوست داشتم هم در کارنامه کتابخانه سازی دارم ! که ردپایی از یک از آن ها را می توانید در مقاله « دوستی به نامِ کتابخانه ما » ، کلیک و مطالعه کنید.

یک جایی از گفتگوها به الهام از نگاهم به کتابخانه گفتم و وقتی گفتم گویی برای خودم هم دلنشین تر شد و دلم خواست اینجا بنویسم و آن اینکه برای من گویی کتابخانه خانه ای است که مامنی است برای کتاب ها ، محیط زیستی برای کتاب ها ، محیطی که اقتضای خودش را دارد ، خانه ای که معاشرت ها در آن ، حال و هوایش، گویی به این خانه می آید . خانه ای که در و پنجره های اسرار آمیزی دارد ، در و پنجره های این خانه کتاب ها هستند !

                       

بله گویی هر کتابی را که باز می کنی و به خصوص وقتی با طمانینه این گشایش را نظاره می کنی ، ارتباطی ساخته می شود بین تو در این طرف پنجره و در ، با فضای آن طرف !

کتاب این قابلیت را دارد که جهان زیست من را کش بدهد ، به جهانی فراتر از دیوارهای اطرافش ، گویی فرصت دمیدن نسیمی را می دهد یا خرگوشی که یواشکی از لای در بیاید تو ! یا اژدهایی که اگر سرت را بالا ببری می بینی اش ! اجازه می دهد اشک هایت را فرابخوانی ، قهقه هایت را بشنوی ! جهانت کش می آید به وسعت بسیاری از چیزهایی که ندیده ای و حتی قرار نیست ببینی ! به کهکشان به اتم به ماشین زمان و …

چنین خانه ای با چنین در و پنجره های هیجان انگیزی از نظر من حقیقتا جای تماشایی می تواند باشد . پس دلم می خواهد تمرین کنم و یادبگیرم چطور چنین خانه ای می توان برای کتاب ها ساخت . چطور و چه تعاملاتی در این خانه قرار است جاری باشد ؟

 برای چشیدن دنیایی که در پس خیلی از این پنجره ها ، این درها ، این کتاب ها هست ! لازم است هم آوا شد و برای به این هم آوایی رسیدن گاهی لازم است مقدمه چینی کرد، مشاهده گری داشت ،  شاید با بازی شاید با قصه شاید با موسیقی شاید با نمایش شاید با یک گردش ، شاید با بوییدن یک گل ، شاید با خواندن یک نامه و شاید … و در همین ساخت ارتباط است که اتفاق شگرفی می افتد ، قصه ای دیگری ساخته می شود که در فرآیند این ساختن ها جاری است ! برای من این ها شبیه الگوی زنده در قصه های هزار و یک شب است اینکه از درون یک قصه، قصه دیگری زاده می شود و تنها این زاده شدن است و گویی این پویایی در خلق است که بقا را حیات می بخشد ردپاهایی از این تجربه را می توانید هم در کانال تلگرام کتابخانه بچه های آوا و هم در مقاله بالا که معرفی شد ! دنبال کنید. 

الهام من را برد و اتاق قصه خانه کتابدار را نشانم داد ، قبلا هم به این اتاق رفته بودم ، این بار کنار خانم معلمی که لبخندهای شیرین داشت و برق نگاهی که از شنیدن هایش می گفت ، اتاق حال و هوای دیگری داشت و من هم کمی آرام نشستم ! او از تجربه های اتاق قصه گفت از بچه هایی که دراز می کشند تا قصه شان را بشنوند ، از دار قالی کوچک کنج اتاق، از عروسک های اهدایی و از اینکه دنبال قصه گو هستند برای کتابخانه شان ! در لابه لای همین گفتگوها بود که از نقش قصه گویی در پرورش خیال گفتم . چرا که از نظر من خیال پردازی یکی از واقعی ترین ویژگی های انسانی است ، واقعیتی که احتیاج دارد باور داشته باشیم اش و برای رشد دادنش تلاش کنیم. به نظر من اگر دل مان می خواهد خیال های کودکان مان گسترش یابد و تا بزرگسالی بقا یابد منظورم ویژگی خیال پردازی است نه لزوما خود یک خیال ! لازم است کودکان مان و بزرگسالان مان در معرض شنیدن قصه و بازی قرار بگیرند .چرا که این ها همچون بال هایی هستند که پرواز کردن را در جهان خیال امکان پذیر می سازند ، چرا که برای ساخت خیال مان لازم است مهارت خیال پردازی را در خود رشد بدهیم و از نظر من این دو بسیار قدرتمند هستند بماند که تازگی ها به این فکر می کنم که گویی بازی ، قصه ای است که بنابر قواعدی انتخاب می کنیم که در آن زیست کنیم ! یعنی گویی چیزی جدا از هم نیستند و خود این دو چیزی هستند از جنس تفریح ! یعنی گویی آن چیزی که برای تغذیه انسان بودن مان برای ساخت خیال های مان لازم است به آن توجه داشته باشیم خود تفریح است !

برای همین برای من کتابخانه جایی است برای تفریح کردن ، جایی برای فرح و خوشی ، چون قرار است جایی باشد که بال های خیال مان گسترده شود و اینطوری است که برای من کتابخانه محدود نمی شود به محلی برای  نگهداری کتاب به عنوان اشیایی متشکل از کاغذ و تصویر ! کتاب ها را از خانه شان باید برد بیرون که نفس بکشند کنار جوی ، زیر آفتاب در معبر باد ! و همان جاست که تازه سرچشمه کتاب ها رخ می نمایند  طبیعت ،  تعامل ، ارتباط ! و قصه هایی نو شکل می گیرند و ...

و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند 

سهراب سپهری

از اینکه حضور در این چند ساعت کلاس کتابداری با رویکرد گفتگو که الهام عزیز فرصت شاخته شدنش را فراهم کرد . باعث شده که امشب شکل و شمایلی از رویای حال و هوای کتابخانه هایی که می خواهم برای زیست شان تلاش کنم در من شکل گرفته است در این حد که توانستم این واژه ها را کنار هم جمع بیاورم، احساس خرسندی از حضور در این کلاس دارم. برم ببینم هفته بعد چه خیال هایی را می توانم آبیاری کنم.

 

این هم یک سوغاتی از کلاس امروز :

 

 

پی نوشت یک : برخورد الهام با پرسش هایم را دوست داشتم می رفت کتاب می آورد تا درباره شان حرف بزنیم ، سوالاتم را یادداشت می کرد که برای شان کاری کند ، کلی کتاب آخر کلاس روی میزمان بود که دانه دانه به جمع مان اضافه شد ، کتاب هایی را با هم ورق زدیم و کیف کردیم .

پی نوشت دو : الهام توضیحاتی درباره نحوه انتخاب کتاب و وجین کردن کتاب های کتابخانه و ارزیابی و .. معرفی چند کتاب درباره کتابداری برایم گفت که اینجا ردپایی از آن را اینجا خواهم گذاشت

 

پی نوشت سه : اگر علاقه مند هستید که یک دوره کتابداری بروید پیشنهاد می کنم اگر امکانش را دارید به خانه کتابدار سر بزنید به خصوص که فرصت کار عملی به شکل کارآموزی هم برای شما فراهم می شود و یادمان باشد :

  • پرسش های تان را در توشه تان بگذارید و با آن ها بروید
  • فرصت مشاهده گری در گوشه کنار کتابخانه را از دست ندهید
  • اجازه بدهید خانم معلم حرف بزند چرا که گفتنی های زیادی دارد که توی شاید هیچ یادداشت و کتابی پیداش نکنید

پی نوشت چهار : ردپاهایی تصویری بیشتری از این تجربه را هم می توان از روی صفحه اینستاگرام @rade.paaaa  دنبال کرد.

۰ نظر
هیوا علیزاده

به آموختنی نیاز داریم که پرواز را به ریشه ها پیوند زند

 

در آخرین ماه یک سال هستیم و قرار است به زودی سالی نو شود ! هر سال ، سال نو می شود ، چه ما باشیم چه ما نباشیم و یک شبی یک جای زندگی ام زیر بارون در  میدان ولیعصر تهران ، فهمیدم  همین کمک می کند که تشخیص دهم که امروز می خواهم چه باشم برای روزهایی که نباشم ! برای روزهایی که زندگی قرار است ادامه بیابد بدون من بدون تو ! 

و از نظر من همین می تواند فلسفه آموزش و پرورش یک جامعه را آبیاری کند ، آموزش و پرورشی که قرار است یار کودکی باشد که طبیعتش رشد است ، آموزش و پرورشی که قرار است در روزهای سرد و تاریک ، چراغ را روشن نگه دارد تا کودکی راه خود را بیابد نه آنکه دست او را بگیرد و به زور ببرد در آن راهی که خود می خواهد ! 

آموزش و پرورشی که قرار است بستر رشد کودکی را با به اشتراک گذاشتن ریشه های یک فرهنگ ، غنی سازد ، آموزش و پرورشی که قرار است به کودکی بگوید تو زیبایی و من مسئول درک این زیبایی هستم تا تو راهت را بیابی . آموزش و پرورشی که قرار است برای کودکی فرصت ارتباط و همیاری را بسازد تا او بارها و بارها به بازکشف خویش برسد و خلق کند آن چیزی را که در هیچ جزو درسی وجود ندارد ! 

آموزش و پرورشی که قرار است به کودکی بگوید تو حق داری بپرسی ، حق داری پرسش هایت را پرواز بدهی، حق داری بدانی که من پاسخ بسیاری از آن ها را نمی دانم . 

این ها مسئولیت آموزش و پرورش رسمی ما است ! همان نوع آموزش و پرورشی که ما نداریم !

در این سال ها در جستجوی یافتن راهی برای مراقبت از احوال کودکی در مسیر آموزش و پروش ، یکی از سرنخ هایی که به دست آورده‌ام، مدلی است تحت عنوان  « 4CS » که تا آنجا که من فهمیده ام در یک فرآیند بازاندیشی درباره آنچه مناسب آموختن در قرن بیست و یک است تدوین شده است . 

« 4CS » به چهار «‌ C » اشاره دارد :

                  

 

اگر کنجکاو هستید که درباره هر یک از این سی ها بدانید می توانید وارد سایتی تحت عنوان « مبارزه برای کودکان » شوید کافی است همینجا کلیک کنید

این را بگویم که چند سالی است که یکی از پارامترهایی که در طراحی تجربه های یادگیری استفاده می کنم همین مدل « 4CS » است که بازخوردهایی که دریافت کرده ام در تداوم استفاده از این مدل برای من تاثیر گذار بوده است . 

در راستای ترویج این مدل یک انیمیشن ساخته شده است که اصلا چند سال پیش من از طریق کشف این انیمیشن بود که با این مدل آشنا شدم و بعد درباره اش بیشتر مطالعه کردم

 

.

 

و اخیرا متوجه شدم که سازنده این انیمیشن ، نویسنده یکی از کتاب هایی است که خیلی دوست دارم ، کتاب « نقطه » :

 

این کتاب را با گنجشک ها در روزگار کرونا به صورت مشارکتی خواندیم که اگر دلتان می خواهد آن خوانش را ببینید و بشنوید کلیک کنید. 

برای آشنایی بیشتر با پیتر اینجا کلیک کنید

دنبال کردن این سرنخ ها من را به سایتی رساند که به صورت تخصصی انیمیشن هایی را برای ترویج چنین مدل یادگیری هایی تهیه و منتشر می کند تحت عنوان  « Flable Vision » . که البته حدس می زنم با فیلترشکن بتوانید بازش کنید. 

در این سایت یکی از بسترهایی که برای ساخت تجربه های یادگیری با رویکرد مدل « 4CS » در نظر گرفته شده است ، استفاده از داستان و قصه است که البته بسته های یادگیری اش را به فروش می رساند ! 

برای من کشف این سرنخ ها که به عنوان یک گنجشک که منشی دفتر اژدهاهادوستان است و سال هاست تلاشش یافتن راهی برای پیوند زدن ریشه ها بر بال های کودکی است و قصه و داستان را مامنی برای این ماجرا می داند ، بسیار دلنشین است. 

پیدا کردن راه پیوند زدن ریشه ها به بال هایی برای پرواز، راهی است سرشار از جستجوگری و خیال پردازی و ساختن و بافتن ، راهی که همفکری و همکاری نیاز دارد ، راهی سخت که با همه سختی هایش من از اینکه در آن گام بر میدارم خوشحالم و شما را به چشیدن منظره های این راه دعوت می کنم . 

۰ نظر
هیوا علیزاده

آموختن مهارت هایی برای آموختن

 آبان سال ۱۳۹۳ بود یعنی ده سال پیش ! که برای اولین بار عبارت « 4RS » را شنیدم از یک پروفسور آموزش به نام Dr Tony Eaude  که از آکسفورد آمده بود ! حالا من چطوری انقدر دقیق تاریخ یادم هست ! چون ردپایش را روی وبلاگ قدیمی ام همان موقع گذاشته بودم ، تو هم بخواهی می توانی اینجا کلیک کنی و سری بهش بزنی . 

همان موقع یکی از سرنخ های مهمی که در آن کارگاه چند روزه به دستم آمد همین « 4RS » بود و البته هست ! که این R به چهار واژه اشاره دارد که درک آن ها و تمرین کردن شان همچون عضله هایی عمل می کند که امر یادگیری را تقویت می بخشد این چهارتا این ها هستند * : 

درباره اینکه هر یک از این R ها چه هستند و چه می کنند حرف های زیادی هست که می توانید با جستجو کردن درباره هر یک اطلاعاتی به دست آورید. 

آن چیز که در بین این R ها از نظر من گرانیگاه ماجر  در امر آموختن است ، واژه Resilience می باشد که ترجمه هایی مانند تاب آوری، انعطاف پذیری و .. برای آن ذکر شده است که البته پیشنهاد من این است برای درک آن معنی از این واژه که من با آن ارتباط بیشتری دارم ویدئو زیر را مشاهده کنید :

 

 

دلیل اینکه به این واژه توجه بیشتری پیدا کردم دوره ای بود که امسال یعنی سال ۱۴۰۲ به مدت چند ماه تحت عنوان « خلاقیت ایرانی برای جهان آینده » شرکت کردم . یکی از عباراتی که راهبران این دوره تکرار می کردند « قرار در بی قراری » بود اینکه گویی مردمی که در سرزمین ایران زیست کرده اند در برابر بی قراری های ذاتی این سرزمین به جای فرار ، قرار را انتخاب کرده اند ! قراری که برای امکان پذیری اش انعطاف پذیری و تاب آوری ای شایسته این زیست بوم را لازم داشته است . از طرفی دیگر یکی دیگر از کلیدواژه های مهم این دوره برای من کلممه « انس » بوده و هست ، اینکه در انس برقرار کردن است که شناخت ایجاد می شود و چیزی که با آن مانوس باشی در تو حس لذت ایجاد می کند حالا این ها را بگذارید کنار هم و کنار جمله ای که در تصویر بالا زیر کلمه Resilience نوشته شده است : 

Enjoy the Feeling of Learning

 اینجاست که ترجیح می دهم فعلا سکوت کنم !

 

* : ترکیب 4RS در موارد متفاوتی مانند محیط زیست ، مارکتینگ و ... نیز وجود دارد که در آن موارد شامل سرواژه های دیگری است. 

۰ نظر
هیوا علیزاده

من و تو یک مبارز هستیم

چند ماه پیش وقتی برای چندمین بار کتاب دشمن را در جمعی می خواندیم ، یک پرسش در ذهنم جان گرفت و آن اینکه : 

تفاوت کلمه های جنگ و مبارزه  در چیست !

بماند که از خیلی وقت پیش هم در حال شخم زدن افکارم برای بازکشف معنای « معلم » بودم و از چندی پیش نیز با یک پادکستی که میزبانش یعنی احسان ایپکچی، واژه ها برایش مهم است، آشنا شده بودم . یک جایی این پرسش ها و جستجوگری ها به هم گره خورد و من یک جرعه نوشیدم از پادکست « می » که به جانم نشست :

                           

برای شنیدن و خواندنش می توانید کلیک کنید

در جایی می گوید : «  مبارزه – به معنای شکوفایی خویشتن و آشکارگی خود است – در این معنا مبارزه ماموریت یکباره و یک روزه و گاه گاهی و حسب غلبه بر غیر نیست بلکه زندگی یعنی مداومت در مبارزه.  » می توانم بگویم این عبارات نقطه عطف اتصال من به معنای مبارزه بود . گویی چیدمان این واژه ها آینه ای شد در برابر اینکه من  کیستم ! در تمام این سال ها گویی در راهی بوده ام از جنس مبارزه .

شنیدن این اپیزود پادکست « می » شبیه این بود که یکی روی شانه هایم زد و گفت : « سلام » . 

گویی قرار است معلمی آن داربستی باشد که کمک کند برای این ابراز، این آشکار شدن چیزی از خود و این داربست از پایه معیوب خواهد بود اگر خودش در راه تلاش برای این شکوفایی برای کشف خویشتن نایستاده باشد !

اینچنین است که یکی از مولفه های تعریف معلمی برای من شد، مبارزه ! سرنخ های دیگری نیز از ویژگی های معلم یافته ام  که به مرور به اشتراک خواهم گذاشت. 

  

 

۰ نظر
هیوا علیزاده