ژینا جان سلام !

من هی وا هستم ، زنی از زن های ایران .  تو به احتمال زیاد من را نمی شناسی ، تا همین چند روز پیش، من نیز تو را هیچ نمی شناختم، ژینا! . میلاد شناختِ من از تو ، مرگ تو بود! و چه شگفت است این مرگ، ژینا جان! که می برد با خودش تو را و جای خالی تو بذر خاطره ای می کارد که نَمُردَن را می زیید!

دلم خواست برایت بنویسم، ژینا!  بنویسم که آشنایی مان ، آشنایی من با تو، آشنایی با مرگ تو، بغضی شد در سراسر وجودم و گره خورد بر موهایم !

ژینا جان ! تارهای موی تو موسیقی ای از درد نواختند که لابه لای  تارهای موهای زنانی از این سرزمین زیست خواهد کرد و پژواک این تارها است که می گوید من ، تو ، ما ، از این درد تنها نیستیم.

ژینا جان ! این درد مشترک پیچیده در تارهای ما، حجم بودنی خواهد ساخت فراتر از زیست امروز ما، حجمی که در آن بذر خاطره ای همچون تو و دیگر بذرهای بنشسته بر این خاک را روزی به بار بنشاند چرا که آفتاب و باران مسیر خود را خواهند یافت تا بذر را در آغوش خود برویانند.

ژینای عزیز ! ژینای عزیزم!  نام تو « زندگی بخش » است ، زندگی بخش یک رویـــا برای من ! زندگی بخش رویای « زیستن در صلح با آزادی » و من این رویا را با نام زندگی بخش تو ، با نجوای موسیقی پر از درد در لابه لای تارهای موهایم ، در امیــد برای ساختن روزی زیباتر ، با گام های امروزم آبیــاری خواهم کرد و می دانم روزی آفتاب بر جوانه سر زده از این بذر بوسه خواهد زد ، حتی اگر آن روز من نباشم ، امروز انتخابم قطره قطره آبیاری کردن همین رویـای زندگی بخش است.

دلم خواست که این ها را تو از من بدانی ژینا جان!

 

 

دوستدار تو

هی وا

۳۰ شهریور۱۴۰۱ - روز جهانی صلح

 

و موهایم اصرار داشتند که تو آن ها را ببینی ژینا جان !