دوشنبه چهار اردی بهشت ساعت ۳ بعدازظهر چند ساعت قبل از قهقهه زدن های مان ، داشتم هق هق گریه می کردم ! چرا ! دقیقا نمی دانم ، حال در حال دگرگونی داشتم ، گویی ردپای یک شکست عظیم در همه وجودم جا خوش کرده بود ! داشتم زیر بار فشار اینکه کیستم و چرا هستم له می شدم ! 

ساعت پنج لازم بود از خونه راه می افتادم تا به کلاس « مبانی خلاقیت ایرانی برای آینده جهان » می رسیدم ! و در آن دم از همه رسیدن ها و نرسیدن ها خسته بودم ، آن هم در روز تولد چهل سالگی ام ! 

دلم نمی خواست جایی بروم ، دلم یک سکون محض می خواست و اشک هایم را که جاری بود ! 

به عهدهای به خودم فکر کردم به تعهدم به استمرار ، برخاستم صورتم را آب زدم و گفتم به جای اتوبوس امروز با اسنپ می روم !

و گویی کار کرد ! 

ساعت شش خود را سر کلاس یافتم، 

کلاس پر بود از ماجرا برای من که در یادداشت مربوط به آن از آن خواهم نوشت و اما اینجا، وقتی کلاس تمام شد غافلگیر شدم از دیدن علیرضا در سالن موسسه، البته تنها نبود یک گل سرخ همراهی اش می کرد و این گل من را به تو رساند که پنج اردی بهشت به دنیا آمده ای ! غافل گیر از یافتن یکدیگر رفتیم که جایی در پناه دوستی های مان، یک شب را به احترام دو تولد بسازیم 

کیک مان را تقسیم کردیم

شاخه گل مان را 

خنده های مان را 

قصه های مان را 

و 

من آدمی دیگرم اکنون از دیروز