دیروز جمعه ۲۶ فروردین ۱۴۰۱ در محل موزه عروسک های ملل تهران یک دوست پیدا کردم . دوستی به نام موتانکا .

 

مدت های زیادی است که دلم می خواهد فرصت کنم و در زمینه ساخت عروسک تجربه هایی بسازم که بالاخره دیروز موفق به کسب اولین تجربه در این زمینه شدم ، آن هم چه تجربه دلچسب و شیرینی .

 

در کارگاه ساخت عروسک موتانکا اوکراینی که موزه عروسک ها برگزار کرد شرکت کردم و با راهبری دلنشین آقای ناصری عزیز مدیر موزه توانستم در کنار دیگر شرکت کنند گان که به گمانم حدود ۱۲ نفری بودیم ، موتانکا بسازم .

آقای ناصری خودشان برای مان پارچه تهیه کرده بودند و رفته بودند بازار و متناسب پرچم اوکراین برای مان نخ تهیه کرده بودند ! فکر کنم درک کنید که بودن سر کلاس چنین معلم با ذوقی چقدر لذت بخش می تواند باشد .

ایشان اول برای مان از باورهای مردم اوکراین درباره موتانکا گفتند و  همینطور تصاویری از موتانکاهای مختلف را نشان مان دادند و یکی از باورهایی که در ذهنم ماند این بود که برای ساخت موتانکا لازم است در بهترین حال خودمان باشیم چرا که این حال ماست که به موتانکا جان می دهد و آن روز در حیاط موزه که عروسک را می ساختیم نم نم باران زد و آوای گنجشک ها را شنیدم و پرواز پرستوها را دیدم ، حالی بهتر از این برای آنجا بودن در خودم سراغ نداشتم ! گویی آسمان هم آمده بود تا در کنار هم موتانکا بسازیم !

آقای ناصری با نهایتی که می شود از حوصله تصور کرد ! به تک تک ما روند کار را توضیح می دادند و شوق مان را می دیدند و آینه ای می شدند تا چندبرابر بازتاب کند . هر جا سوالی داشتیم مهربانانه کنارمان بودند و البته چه خنده های با نمک و دلنشینی از زمین به آسمان می رفت از این کنار هم بودن ها و با هم ساختن ها .

تکنیکی که خیلی برایم هیجان انگیز بود این بود که بدون هیچگونه دوختی و فقط با پیچاندن نخ و زیر و رو کردن پارچه قسمت های مختلف عروسک ساخته می شد!

 

ساختن دست هایش از کف دست گرفته تا پف پیراهنش من را تا اوج پرواز می داد و وقتی دامنه گل گلی اش تمام شد ذوق زده بودم . وقتی به خانه رسیدم موهایش را بافتم و در تاریکی شب در حیاط به دنبال غنچه ای می گشتم که دوستش داشته باشد که دیدم اولین ساناز باغچه باز شده است و نشست روی موهایش.

 

قبل از خواب منتظر بودم که صبح شود چون یقین داشتم که از گشت و گذار بین گل ها لذت خواهد برد . صبح که شذ رفتم که گل ها را آب بدهم که با من آمد و تا گل های اطلسی را دید من را فراموش کرد و رفت به دنبال تاب بازی

 

 

 

بعد هم که غنچه شمعدانی عطری را دید رفت سراغش و کلی با گل نوشکفته از شوق متولد شدن، گفتند و خندیدند.

 

 

 

موتانکای عزیز ! دوست نازنینم ! خیلی از آمدنت خوشحالم و چقدر چهره تو با همه چشم نداشتنش برای من صورتی است بینا ! و دست هایت .......

 

 

پی نوشت : برای آشنایی بیشتر با موزه عروسک های ملل می توانید وارد لینک این موزه در بخش پیوندهای وبلاگ ، سمت چپ ، پایین همین صفحه بشوید.