
آرش و تیر و کمانش ، جلوی چشمانم غیب شد ، وقتی یکدفعه دستان تو را روی شانههایم حس کردم!
گویی امنترین لحظه جهان بود، آن لحظه که زیستاش را به من هدیه دادی
•
با بچههای شبه خانواده آوا رفته بودیم اردو ، موزه سعدآباد ، یکی از جاهایی که بازدید کردیم کاخ ملت بود که روبه رویش مجسمه آرش ایستاده است !
وقتی از کاخ خارج شدیم یکی از بچه ها پرسید « این رضاشاه که کمان دستشِ؟ »
گفتم :« نه ..» هنوز فرصت حرف زدن پیدا نکرده بودم که یکی دیگر از بچه ها گفت « نه بابا! این پسرش» گفتم :« نه ، این مجسمه آرش » ، چند نفر همصدا به هم نگاه کردند و پرسیدند « آرش کی بود » یکی از بچه های بزرگتر گفت :« آها ! تو کتاب فارس مان خواندیم ! » ، گفتم :« می خواهید قصه آرش برای تان تعریف کنم » ، یک بله بلــند به هوا رفت و رفتیم نشستیم روی راه پله هایی در باغ که هم لقمه بخوریم و هم قصه بگویم ، بماند که فکر کنم پنج بار قصه را از وسطاش برگشتم از اول شروع کردم چون هر دفعه بچه های جدید به مان می پیوستند !
چقدر دلم می خواست آرش ، نگاه شأن ببیند وقتی داشتند با چنان شور و دقتی گوش می دادند . بعد از قصه یکی از بچه ها گفت : « کتاب آرش برای کتابخانه میاری ؟» قند توی دلم آب شد گفتم :« حتما » ، گفت :« می خواهم از ته دل کتابش بغل کنم »
برای اینکه اشک توی چشمام نبیند ! از جام بلند شدم گفتم :« دوست دارید دوباره یکسری بریم پیش مجسمه آرش » و این بار ، دویدیم تا آرش .
•
من می خواهم کتاب « آرش » از مرجان فولادوند را برای بچه ها به کتابخانهی آوا ببرم ، اگر شما از این کتاب دارید که می توانید هدیه بدهید و یا اینکه دیگر کتابهایی از « آرش کمانگیر» لطفا اینجا به من خبر بدهید تا هماهنگ شویم .
•
نکته : تعدادی از کتابی که خواسته بودم توسط یک دوست عزیز تهیه شد.
جایگاه چیدن عکس :
کاخ موزه سعد آباد - ۷ مرداد ۱۴۰۲
چیدن عکس با : تو کوچولو که با ذوق گفتی «وایسید من عکس بگیرم از شماها و آرش»