۶ مطلب با موضوع «کتابخانه :: یادداشت :: سفر» ثبت شده است

در جست و جوی تماشای پرواز شماره یک

یادداشت عکس : گرفتن این صحنه خیلی بهم چسبید به ویژه این انعکاس شکسته پرواز در آب ! انقدر چسبید که برای دیدن و گرفتن دوباره این صحنه سفری دیگر خواهم رفت . برای دیدن چندباره این صحنه ! اینکه از از روی آب بر می خیزد و در جهشی سریع گویی به انعکاس شکسته خود در آب وارد می شود و غذایش را صید می کند ! برای من این صحنه شاعرانگی جذابی درونش هست

 - کاکایی سر سیاه در پاییز - شانزده آذر هزارو چهارصد و چهار

 

ردپایی از مشاهداتم از پرنده هـا
تاریخ : یکشنبه ۱۶ آذرماه ۱۴۰۴
جای : دریاچه چیتگر
همراهان : لیلی، میثم، فرهاد

در راستای : فعالیت های کلاس پرنده نگری که پوسترش را در انتهای پست قرار داده ام.

نگاهی سریع به پرندگانی که دیدم : 

- مرغ مینا
- دم جنبانک ابلق
- کاکائی سر سیاه

- کفترچاهی
- کلاغ ابلق
- اگرت کوچک
- باکلان
- اردک کله سبز نر
- اردک کله سبز  ماده
- سار
- کلاغ سیاه
- حواصیل خاکستری

و شرح ماجرای این دیدار ها : 

برای اینکه به موقع به قرار برسم از شب قبل رفتم خانه دوست مستقر شدم و صبح زود هم دوستی من را رساند که بسی چسبید .
در همان ابتدای ورود دسته ای پرنده روی آسمان دیدم که زیر بال هایشان سپید بود و به نظرم بسیار زیبا آمدند کمی دنبالشان رفتم تا یک جایی بنشینند و با کمال تعجب دیدم مرغ مینا است !
من بسیار مرغ مینا تا این موقع دیده بودم ولی مرغ های مینا در دسته و با همدیگر و همینطور در حال پرواز ندیده بودم !
برای خودم این ملاقات نو با آشنایی قدیمی خیلی دل انگیز بود .
همینطور مشغول لذت بردن از این دیدار بودم که یکدفعه یک پرواز بانمک دیدم ، یک پرنده کوچک که خیلی تیز می رفت جلو ، بعد بالش باز می کرد کند می شد و دوباره تیز می رفت جلو و بعد بالش باز می کرد کند می شد ! حرکتش من یاد کد مورس - . -. خط نقطه انداخت ! دنبالش کردم ببینم می توانم بفهمم چیست که دیدم ای دل غافل ایشان هم آشنا هستند دم‌جنبانک ابلق ! ایشان را هم من تا الان نشسته کنار رود و ... دیده بودم در حال پرواز ندیده بودم این هم خیلی چسبید .(۱)
به مسیر ادامه می دادم و کمی گیج بودم که چرا ساحل مورد نظر پیدا نمی کنم و از خودم می پرسیدم چرا هیچ جا تابلویی نمی بینم که مثلا ساحل فلان ، فلان طرف است !
همین طور که می رفتم به نرده های دور دریاچه رسیدم و با یک عالمه پرنده که روی آب نشسته بودند روبه رو شدم صحنه جذابی بود به نظرم آمد کاکایی هستند ازش عکس انداختم و در اینترنت هم سرچ کردم دیدم بله کاکائی است .
همانجا دقایقی با کاکائی ها خلوت کردم و از دیدن پروازش و یهو در آب رفتنش کیف بردم
برای رسیدن به ساحل از نگهبان کمک گرفتم و راه ادامه دادم که نرسیده به ساحل یک پرنده سفید به نسبت بزرگ دیدم !
با نوک زرد بلند و پاهای بلند و گردنی دراز ! گفتم احتمالا اگرت است حالا چه اگرتی نمی دانم که یهو پرید و چقدر پروازش از آن فاصله نزدیک زیبا بود !رفت پشت دیواره ای نشست و من هم یک دل سیر نگاهش کردم ، او نشسته بود که من راه ادامه  را دادم
و رسیدم به ساحلی که فکر می کردم محل قرار است ، خورشید کامل بالا نیامده بوده و در آن هوای تاریک روشن تعداد  زیادی حداقل پنجاه کاکائی در ساحل بودند و با هم سر و صدا می کردند و در آب شیرجه می زدند و بعضی ها با یک پای شان خیلی جدی سرشان می خاراندند که خیلی بانمک بود !
یکی از رفتار هایی ازشون که برام جلب توجه می کرد اینکه انگار با پایشان زیر آب را می جوریدند برای پیدا کردن چیزی که این هم خیلی با نمک بود .
یک جایی کلاغ های ابلق هم وارد صحنه شدند یک نیمچه درگیری بین کلاغ ها و یکی از کاکایی ها اتفاق افتاد آن هم از نوع هوایی ! توی هوا دنبال هم می کردند به ویژه انگار کاکایی می خواست کلاغ از میدان دور کند ولی دو تا کلاغ انگار از هم حمایت می کردند ! بالاخره یکجور بی خیال شدند هر دو طرف دعوی !
جالب بود برایم که در ساحل تعداد زیادی هم کفتر چاهی می دیدم که در فاصله نزدیک کاکایی ها  بودند .
علاوه بر این بین کاکایی ها اردک هم بود که بعداً لیلی بهم توضیح داد یک گونه وحشی هم بینشان بود اردک سرسبز نر و ماده که وقتی باهاشون آشنا شدم انگار بیشتر از دیدنشون لذت بردم ، جالب بود که نر و ماده با هم همه جا می رفتند !
یکی از لذت های که در این روز بردم دل دادن به تماشای اردک سر سبز روی آب و ایجاد مثلثی بود که پشتش در آب ایجاد می شد همیشه این صحنه را دوست دارم !
بین کاکایی ها یک پرنده دیگر دیدم که خیلی شبیه اگرت بود ولی منقارش مشکی بود و به نسبت از قبلی کوچکتر که بعداً فهمیدم ایشان اگرت کوچک هستند ! چند باری دیدمش !
بماند که تازه فهمیدم ساحل را اشتباهی ایستاده ام و باید راه را ادامه بدهم دوستان در ساحل دیگری هستند !
اینجا هم کاکایی ها خیلی زیاد بودند
از اینجا به بعد بود که دوستان اضافه شدند .
یک پرنده مشکی نسبتا بزرگ روی آب دیدم که یهو می رفت زیر آب و چند متر آن طرف تر می آمد بالا ! از لیلی درباره اش پرسیدم که  لیلی با ذوق باکلان را به من نشان داد و درباره ماهی خوردنش گفت و من یک جایی در برنامه شانس دیدن ماهی خوردن این دوست عزیز پیدا کردم !
چشمم که به دیدنش عادت کرد دیگه همش می دیدمش ! دورتر از ساحل روی شیب یک دیواره دیدم یک عالمه پرنده سیاه نشسته اند با دوربین نگاه کردم دیدم باکلان هستند و یکی هم آن وسط بالش باز کرده بود که گویی خشک شود !
من تا حالا باکلان ندیده بودم یعنی حداقل توجه نکرده بودم .با دوستان کلی باکلان نگری داشتیم و از زیر آب رفتن و آمدن بیرونش لذت می بردیم .
فرهاد برای مان تعریف کرد که خارج محیط دریاچه یک نیزاری اول صبح رفته بوده و چند تا پرنده دیده بوده که وقتی اسم برد اسم یکی برام کاملا جدید بود به نام چنگر نوک سرخ ! چه بار از فرهاد اسمش پرسیدم ! نامش می پرید از ذهنم !قرار شد بریم سری به نیزار هم بزنیم حدودای ساعت ۱۰ بود .
همینطور که داشتیم می رفتیم سارها را می دیدم که روی زمین بودند و در زیر نور آفتاب رنگ های شان را از میان تاریکی بال های شان نمایش می دادند .
سار برای من بودن جذابی دارد . گویی عینیت بخشیدن به این فکر است که درون تاریکی و سیاهی ، رمز و رازهای بسیاری نهفته است ، گویی فقط روزنه ای نور لازم است تا به کشف آن تاریکی رفت و سار برای من تلالو چنین اندیشه ای است سار برای من خیلی وقت ها پرنده ای است که گوشه ای از آسمان شب پرستاره را با خود به این سو و آن سو می برد. 
بالاخره که دیدن آن همه سار خیلی به من می چسبید و همچنان راه را ادامه دادیم تا نزدیک نیزار رسیدیم که بویی استشمام می شد البته خیلی هم آزار دهنده نبود میثم برای مان از دلیل جمع شدن آب اینجا گفت و از روی بطری های گل آلودی که جمع شده بود به این توجه مان را جلب کرد که احتمالا در یک بازه ای آب سیل گونه ای اینجا آمده است و همچنان باری من سوال شده بود که آب دریاچه چیتگر از کجاست و آن نیزار قصه اش چیست و ... 
بالاخره که در حوالی نیزار صدایی شنیدیم که از نظر من شبیه به صدای قورباغه بود البته ممتد نبود ، بلکه منقطع و تک صدا بود ! که فرهاد گفت این صدای چنگر است !
روی اینترنت چهره این دوست نادیده ام را سرچ کردم که فهمیدم اصلا ندیده امش تا حالا !
همانجا یک پرنده کاملا سیاه از جلوی چشمان مان رد شد که به نظرم کلاغ بود که با فرهاد هم چک کردم او هم نظرش این بود که کلاغ سیاه است .
شروع کردیم دور نیزار زدن که دیدم روی دو تا درخت بی برگ تعدادی سار نشسته اند که برخی شان گویی فیگور عکس گرفته بودند ! من هم ازشان چند تا عکس گرفتم ! حیف که نمی شینند تا بهشان عکس هایشان را نشان بدهم !
چند بار دیگر هم صدای چنگر را شنیدم ولی خودش را ندیدم .
ولی یک عالمه سار دیدم در فیگورهای مختلف .
روی یک شاخه هم یک پرنده کوچولو دیدم که با دوربین که نگاه کردم گنجشک نبود ، فکر کنم  کوچولو تر از گنجشک بود ولی رنگش شبیه گنجشک ماده خانگی بود البته تا حدودی قهوه ای بود .نفهمیدم این کوچولو کیست ! توی کتاب هم کتاب نگاه کردم شبیهش کم نبود ! برای همین نتوانستم تشخیص بدهم .
از نیزار دور شدیم که من و لیلی دوباره برگشتیم سمت دریاچه و لیلی ازم پرسید حواصیل خاکستری دیدی امروز ! گفتم نه !گفت اوناهاش !
و خیلی مزه داد دیدنش ! در یک فاصله از ما تقریبا نزدیک اگرت سفید نشسته بود با دوربین دوچشمی خیلی واضح تر دیده می شد ، البته قیافه اش گویی در این فصل با بهارش خیلی فرق دارد !بالاخره که از دیدنش لذت بردم .
داشتیم با لیلی درباره دریاچه و پرنده ها و معلولینی که برای تفریح و ماهیگیری آمده بودند در بخشی مجزا از دریاچه حرف می زدیم و ابراز خوشحالی از اینکه چه خوب که می آیند برای تفریح و چقدر نظام مدیریتی شهری ما بودن شان را به رسمیت نمی شناسد که یهو با یک
Frigate روبه رو شدیم که همه تلاشش داشت می کرد که حال خوش را از حلقوم ما در بیاورد فقط نمی دانست که ما با فریگیت ها آشنا هستیم و یاد گرفته ایم که حداقل در مواردی که راه دارد چطور برای بقای مان از کنارشان بگذریم !

به عنوان اولین تجربه پرنده نگری از دوره پرنده نگری ، تجربه جذابی برای من بود و دوستش داشتم و دوباره دوست دارم با هم دوره ای هایم به چنین قرارهایی برویم .  در بخشی از گفتگوهایی که با لیلی داشتم صحبت از این شد که وقتی پرنده را چند بار می بینی خیلی بهتر بعدا دوباره تشخیصش می دهی تا وقتی که فقط عکسش را دیده باشی ! لیلی گفت چون وقتی از نزدیک پرنده را میبینی در حقیقت داری رفتارش می بینی و این در عکس نیست . این حرف خیلی به دلم نشست دقیقا نگاه من هم به موجودات در یک کل معموات معنا پیدا می کند اینکه چه رفتاری را کجا ازش می بینی انگار باعث می شود که باهاش آشنا شوی ! حتی بعضی وقت ها مثل آدم ها ممکن است نامش را به یاد نیاری ولی وقتی می بینیش باهاش آشنایی چون یک جایی در یک جهانی از تعامل او را ملاقات کرده ای. 

و

  وقتی برگشتم تو با پرنده ای که ساخته بودی به استقبالم آمدی و گفت این برای تو درست کردم و همدیگر بغل کردیم و پرسیدی عکس هات نشون می دی ؟ 

پرسش هایم :
۱. کاکایی ها همیشه در دریاچه چیتگر هستند ؟
۲. چطور پرنده ها تشخیص می دهند که اینجا یک دریاچه هست ؟ منظورم از بالا می بینند و می آیند پایین ؟
۳. نر و ماده کاکایی یک شکل است یا متفاوت ؟
۴. کاکایی در لغت چه معنی ای دارد ؟
۵. باکلان چقدر می تواند زیر آب بماند و تا چه عمقی می رود ؟
۶. پرنده های که با گروه هستند مثل سارها ، ممکن است گروه را گم کنند ؟ چطوری گروه شان را گم نمی کنند ؟
۷. کاکایی ها و اگرت و کفتر چاهی همه در ساحل دقیقا چه غذایی می خوردند ؟
۸. وقتی فردی به پرنده ها غذا می دهد که دیدیم دو نفری این کار انجام می دادند ! بهترین شکل برای اینکه بهشان بگوییم این کارشان اشتباه است چیست ؟ اساسا این کارشان چه تبعاتی دارد ؟

9. چرا دم جنبانک انقدر دم خود را تکان می دهد ؟

 

 

   

 

  

 

  پی نوشت : 
(۱) . بعدا که سرچ کردم درباره پرواز دم‌جنبانک عکس جالبی دیدم که هر دو حالت حین پرواز که دیده بودم در عکس وجود داشت. 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

فراموشم نکن

گویی مهم نیست کی و کجا به هم می رسیم ! 

هر وقت می بینمت چیزی در درونم زمزمه می کند : « فراموشم نکن »

دلم می خواهد بدانی تو از فراموش نکردنی ترین موجودات زندگی من هستی ! 

کوچولوی نازنینی که آسمان آبی را در خود جای داده است

و  

می دانی زمزمه ات برای من ترجمان فراموش نکردن مهربانی است 

مهربانی های کوچولو 

اینکه فراموش نکنم مهربانی های کوچولو را 

که می تواند آسمان دلی را آبی کند 

آبی 

برای تو زمزمه وجودش ، یادآور فراموش نکردن چه چیزی است ؟ تو احتیاج داری چه چیزی را فراموش 

نکنی تا آسمان دلت آبی باشد 

 

جایگاه چیدن عکس : 

مسیر قلعه بابک - کلیبر - آذربایجان غربی - خرداد ۱۴۰۲

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

از دم نکشیدن های مان

 

در حال گشتن برای متنی هستم که نوشته بودم ! هنوز پیدا نکردم !

۰ نظر
هیوا علیزاده

منشی و نوازش گاندو

من اینجا ردپای منشی اژدهاها می بینم ! که اینجا رفته است تا برگه ماموریت اش را از یکی از رفقای اژدهاها دریافت کند ! 

بله ، یکی از شغل های شریف خویش فرمای من که از سال گذشته خود را بدان منصوب کرده ام ، منشی اژدهاها می باشد . 

منشی اژدهاها هر از چندگاهی با ماموریت های روبه رو می شود که لازم است به کمک تعدادی از کودکان و در برخی موارد بزرگسالان به ماجراجویی پیرامون آن و حل و فصل مسائل بپردازد ۰ 

 

 « خیال‌می‌بافیم ، بازی می کنیم ، می آموزیم  »

 

افراد در گروه های سنی مختلف می توانند میهمان این سفره ها باشند که برای اطلاع از زمان و شرایط سفره مانند گروه سنی و هزینه ها ، لازم است عضو کانال تلگرامی اختصاصی دفتر باشند و برای این کار هم نیاز است که ابتدا فرم مورد نیاز برای پیوستن به کانال را تکمیل کنند که برای این کار کافی است روی لینک زیر کلیک کنید : 

 

فرم اطلاعات شما برای پیوستن به کانال تلگرامی دفتر

 

جایگاه چیدن عکس : 

از دوربین همسر - باهوکلات- سیستان و بلوچستان - اسفند ۱۴۰۱

 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

سفرنامه هی‌وا به سیستان در بهمن ۱۳۹۹

 

 

این کلیپ اشاره ای دارد به تجربه سفر من یعنی هی وا علی زاده به استان سیستان بلوچستان بخش سیستان و مناطق زابل و هامون . این سفر هدفش اجرای کارگاه آموزشی برای آموزشگران آموزش بود. موضوع این کارگاه ها تلفیق بود و اجرای آن ها از ۴ بهمن در فضای اسکای روم با دعوت و پشتیبانی خیریه مهر هامون شروع شد. در این سفرنامه خواسته ام برخی از دیده ها و شنیده ها و احساساتم و همچنین خلاصه ای از کارگاه های حضوری را به ثبت برسانم . در این سفرنامه خواسته ام خاطره ای ثبت کنم که بیشتر و بیشتر یادم باشد راهی که در آن قدم بر می دارم راهی است بس طولانی و شگرف. یادم باشد در این راه بودن برای من چرا زیباست. یادم باشد تا وقتی خسته ام ، دلگیرم، سفرنامه ای هست که می توانم نورهایش را ورق بزنم . اینجا قرار می دهم تا هم هم لینکش را با شرکت کنندگان دوره و همکارانم به اشتراک بگذارم و هم با شما که نمی شناسمتان یک دریچه به اشتراک بگذارم. اگر برایم نوشتید از آنچه از این دریچه دیدید ، خوشحالم خواهید کرد .

 

 

پی نوشت : این روز ها یکی از تصمیماتم این است که مستندات برخی از تجربیاتم را روی وبلاگ با نظم بیشتری  منتشر کنم تا هم برای خودم راحت تر قابل ارجاع باشد و هم اینکه راحت تر بتوانم با دوستان در راستای گفتگوها و تعاملاتی که شکل می گیرد به اشتراک بگذارم . که البته با توجه به زمان هایم و چالش های اینترنت خودش قصه ای است ! به هر حال در این راستا تلاش خواهم کرد  

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

گراز دیدم

 

بله گراز دیدم ! برای اولین بار ! از نوع وحشی اش ! چقدر بزرگ بود بزرگ تر از آن چه که تصور می کردم ! یهو علیرضا صدام کرد گفت : هیوا ! دیدم دقیقا تو راه پیاده روی جلوی مان دارد حرکت می کند یک نیم نگاهی انداخت و رفت ! راستش هم هیجان زده بودم هم کمی ترسیده خب آخر خیلی بزرگ بود ! تا بالاخره دست به دوربین شوم فقط همین ثبت شد !

 

خیلی دیدنش چسبید روی مزه کل سفر تاثیر گذاشت تازه قبل و بعدش هم خرگوش وحشی دیدیم که خب ایشان اجازه هیچگونه ثبت تصویری ندادند !

اگر برای تان سوال شده که کجا جناب گراز را دیدیم باید بگویم آنجا :

حالا اینکه آنجا کجاست ! در این حد بگویم که می توان آنجا اینچنین به زیارت پرواز رفت

 

 

راستش با علیرضا قرار گذاشتیم فعلا اسم اش را رسما به کسی نگوییم تا بتوانیم بعضی وقت ها توش مخفی شویم ! ولی خب می توانم بگویم یک جایی است که وقتی دنبال پیدا کردن گراز های دیگر رفتیم ، چون خیلی دیگر شجاع شده بودیم به همیچین سفره صبحانه دلچسبی رسیدیم

خیلی مزه داد نه فقط صبحانه که صاحبخانه یهو میهمان مان کرد ! بلکه خود صاحبان خانه که کلی دل شان دریایی بود. پدر خانواده کنارمان نشست و برای مان قصه گفت قصه از کودکی هایش و این خانه برای مان گفت که ما فقر فکر داریم که کارمان در محیط زیست به این رسیده است برای مان گفت که فصل جفت گیری پرنده ها باید حریم شان را حفظ کنیم و با دنبال شان گشتن اسباب ناراحتی شان را ایجاد نکنیم ! برای مان گفت آب مصرفی شان با جمع کردن باران تهیه می کنند ! گفت وقتی برای جلسه با مسئولین منطقه دعوتش می کند نمی تواند فقط بشنود گفت من این را باور ندارم که احترام گذاشتن یعنی فقط بشین و گوش بده و نظر و انتقاد نده ! گفت اگر اینطور است خب چرا اصلا به ما می گویند برویم صدای شان را ضبط کنند بفرستند ! یک ساعتی بیشتر با هم گپ زدیم و گفت خیلی وقت است که کسی نبوده که درد دل کنم !

ما کوله مان را از مهر و سوال و شگفتی پر کردیم و از در زدیم بیرون که ایشان را دیدیم :

کیف چیدیم از بودنش از رقص قلم مویش و رفتیم برای کمی ولو شدن

که سر از اینجا در آوردیم

و یک دوست جدید هیجان انگیز دیدیم که عقبکی داشت ماموریتش را انجام می داد و از ته دل شگفت زدگی را چشیدیم و دل به نسیم راه دادیم

 

از سرگین غلطانک عزیز خداحافظی کردیم و به مروارید های روییده بر درخت گز رسیدیم ! من تا حالا گز با شکوفه هایش ندیده بودم ! شاهکاری است این موجود :

و با ذهنی پر از هوای آرامش و قلبی سرشار از نبض زندگی رفتیم یک جایی برای گم شدن پیدا کردیم یک جایی که اینجا بود

و بعد از رفتن از اینجا خود را در جایی دیگر پیدا کردیم

یک قاب پر از آسمان ، کوه ، سبزه ، گندم ، نسیم ، بوی آتش ، نوای بازی کودکان ، آواز خروس ، سلام علیک سگ ها و بوی خوش پونه !

و خب این پیدا شدن با گم شدنی دیگر کامل شد این بار اینجا گم شدیم در بین امواج شقایق ها و گلزارها و حقیقتا دلیلی برای پیدا شدن سخت پیدا می شد

و امسال یعنی ۱۴۰۱ در چنین جایی در روز ۴ اردی بهشت متولد شدم ! جایی که علی رضا دستم را گرفت و برد و وقتی به خودمان آمدیم به جای دست بال داشتیم !

 

و در راه یک رفیق قدیمی دیدیم که پریدیم از ماشین بیرون تا دیداری تازه کنیم

 

و دیداری که داشتیم برای مان از مکان های کهن اطراف آنجا گفت و قرار شد که سری بزنیم پس رفتیم تا جایی که ایستادیم و تمام قد به نظاره برخاستیم

شکوه یک منظره را ، یک آرامگاه که گویی خود ایستاده بود آنجا که خورشید را آسمان را کوه را به تمامی زیارت کند

و کمی آن طرف تر به دیدار مردگانی رفتیم که قصه های شان از هزاران سال قبل گویی سربه مهر مانده است ، مردگانی با سنگ قبرهایی شگفت !

 

و در مسیر با یک رفیق چشم تو چشم شدم که خب لطف کردند ماندند تا ثبت شود این دیدار

دیگر نوبت ولو شدن بود ! نوبت چسبیدن به خاک و تکیه کردن به زیبایی گلستان ، نوبت پر شدن از آواز پرنده ها در کوهستان

 

و فردا صبح بعد از یک دل سیر پرواز کردن

زدیم به جاده تا به یک جای دیگری برسیم برای گم شدن

 

به خودمان که آمدیم دیدیم اینجا در آبشار لوه جایی در منطقه گالیکش گلستان گم نه ، غرق شده ایم از ذوق چنین شکوهی که در عکس و فیلم نمی گنحید ! آبشاری محصور در بین درختان بلوط کهنسال با سنی بیش از ۳۰۰ سال ! با ممرز و افرا و انجیلی سلام علیکی کردیم و از بودن شان حض برد یم و آنجا با دوستان محلی دمی به گفتگو ایستادیم و آن ها برای مان از قصه های پر از گنج آن منطقه و جویندگان آن گنج ها گفتند ! از وجود اسکلت هایی که در منطقه ای در زیر آبشار پنهان است !

و من با خود می اندیشیدم که این رود با خود چه قصه ها به دریا می برد !

 

نوبت برگشتن بود ، برگشتن به آشیانه مان ، البته که در راه از کلوچه غافل نشدیم هیچ ! سر راه با نانوای خانمی آشنا شدیم که کوله مان را با نان پر کرد ! 

 

رفتیم و ماندیم و لحظات را تا می توانستیم نوشیدیم و با کلی قصه در رگ های مان از هوای آنجاها برگشتیم و دیگر هیچ وقت آدم قبل سفر نشدیم و نخواهیم شد این ماهیت سفر است ! ماهیت هر لحظه از زندگی است که از آن گذر می کنیم ! و در سفر این گذر خود را قاب کرده نشان می دهد ! سفر برای من یک معلم عزیز و دوست داشتنی است معلمی که اجازه می دهد با طی کردنش خودت را بیابی ! دیگری را بیابی !

 

معلم عزیزم ! « سفر گرامی » روزت مبارک !

 

 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده