کودکیْ جانم سلام
بسیار نیاز داشتم که نامهای برایت بنویسم.
من هیوا هستم، امروز زنی با موهای فرفری تقریبا جو گندمی، باورت بشود یا نه ! من هم روزی کودکیْ بودم، نه اینکه امروز تو در من نیستی ! آن روزها تمام قد تو بودم ! برای اینکه من را به یاد بیاوری برایت یک عکس از روزهایِ تو بودنم می فرستم.

یادت آمد! اشکالی ندارد اگر یادت نیست کمی بیشتر برایت می گویم شاید یادت آمد. اینجا حیاط خانه ما است، خانهای که با یک بخاری نفتی قطرهای که نفتش را همین بشکه های پشت سرم پاسبانی می کردند، گرم می کرد. یادت آمد !؟ وقتی من کودکیْ بودم، شالگردنی که خواهرم بافته بود من را میبرد تا پیش ابرها بالا. کاپشن چندسایز بزرگتر که نمی دانم از کدام غریبه یا آشنا رسیده بود با جیب های هیجان انگیزش رفیق دلچسب روزهای سردم بود. یادت آمد ؟! آن روزها که تو بودم، «درد بود ولی کم بود» یادت آمد !؟
این روزها، کودکیْ جانم! دردهایم زیاد است ، نه اینکه بخواهم بترسانمت قربانت شوم، نه، نگرانم نشو نازنینم.
این روزها دردِ آن هایی که تمام قد تو هستند،تو بودند ، قرار بود تو بودن را بزیند! امانم را بریده . درد پرپر شدن کودکی ها، عزیزدلم ، امانم را بریده ! دردْ از میزان حماقت ما آدم بزرگ ها، امانم را بریده، قشنگ ترینم !
شاید به من پوزخندی بزنی و بگویی که آدم بزرگ ها به قدمت تاریخ با حماقت زیسته اند! بگویی کور بودی تا الان کودکیْ طی قرون است که درد می کشد که ضجه می زند در درون این همه ناملایمتی همانجا که به زور آدم بزرگ ها از بازی هایش دست باید بشوید و اسباب بازی ایشان شود تا به فروش برسد !شاید بگویی، کر بودی تا الان که صدای گرسنگی کودکیْ را نشنیده ای، نمی خواهد در افکارت راه دور بروی به آفریقا و ... یا به روستاهای دور افتاده از محل زندگی ات ، همینجا بمان ، همین کوچه های نزدیک ات در پس دیوارهای برافراشته ، واقعا صدای گرسنگی شان را نشنیده ای !
شاید پوزخنده ات به دندان های قفل شده در هم تبدیل شود و بگوید تازه میگویی دردت آمده است از این همه حماقت آدم بزرگ ها! شاید بگویی شما آدم بزرگ ها خورشید را از ما دزدیدید! شما آدم بزرگ ها آب را از ما دزدیدید ! شما آدم بزرگ ها رنگ آبی آسمان را از ما دزدیدید ! شاید بگویی دیگر چه بگویم که شما آدم بزرگ ها عادت کرده اید به دزدی ، خوی تان را بافته اید بر دار دروغ بر دزدی حقیقت!
و من می گویم ای عزیزتزین ! تمام قد آدم بزرگی هستم شرمنده ! شرمنده روی ماه تو ! شرمنده از این همه ندیدن، کر بودن ، لال بودن ! شرمندهام که امروز هم کسی را جز خودت برای این درددل این روزهای واماندگی ندارم!
روزهایی که در آن یک رفیق جانی ، مادری کُرد، دیروز، لابه لای اشک های مان نه ، ضجه زدن های مان به من گفت « هیوا! بچه های امروز عزیزدردانه هستند مثل ما آن سختی ها را ندیدند مثل ما موشک باران ندیدند ، ما یک عمر تلاش کردیم که این ها آن ها را نبینند، هیوا! نشد! نشد!» آخ که مهیب است نجوای این «نشد» گفتن های تو ای دوست در تمامی وجودم! خنجری شد برای ریش ریش کردن ایستادگی قلبم!
جنازه این « شدن » را کجا دفن کنم ! گورستان این نشدن ها کجاست ! گم شده ام بین این هم مرده !

پرچم این سوگواری برای کودکی را کجا به اهتزاز درآوریم ؟ تو بگو کودکیْ جانم !
رودخانه اشک های مان را کجا دریا کنیم ؟ تو بگو کودکیْ جانم !
پناهگاه این کودکی در خطر را کجا بپا کنیم ؟ تو بگو کودکیْ جانم !
تعهد به کودکی زنده و کودکی کشته را چگونه ساز کنیم؟ تو بگو کودکیْ جانم !
این همه فاصله بین رنج و سرخوشی را با چه پرکنیم ؟ تو بگو کودکیْ جانم !
با این همه نابلدی برای شنیدن، این همه نابلدی برای حرف زدن، این همه نابلدی برای زیستن، چه کنیم؟ تو بگو کودکیْ جانم!
همه این ها را تو بگو که من واماندهام ای زیباترینم، ای ستودنی خنده های تو،ای ذوب کردنی برق چشم های تو ، ای سازندهترین دست های تو ! تو بگو .
من، هیوا، بزرگسالی تمام قد شرمنده از حماقت زیست آدم بزرگ بودن مان، در برابر شکوه زیبایی ات می گویم : « کودکیْ جانم! مدادهای رنگی ات را کنار نگذار،کاغذ سفیدت را کنار نگذار، نگاه مهربان و کنجکاوت بر شاخه های درخت را کنار نگذار هر چند که این شاخه ها در آتش درد سوخته اند ، نگاه تو بارانی است برای ریشه های درخت، یادت باشد عزیزدلم، این شاخه های بی سایه امروز که بر تنه چسبیده بر خاکستر علم گشته اند با نگاه پر امید تو دوباره جوانه خواهند داد چرا که ریشه در خاک جایش امن است و تو زیباترینم یادت باشد که نگاه تو جادوی زیستن است ، تو زیبا زیبایی و این تمام حرف هاست. عزیزدلم یادت باشد تو هیچ مسئولیتی دربرابر این شاخه های خشکیده، این درخت نشسته بر خاکستر نداری! این درخت اگر چنین بر خاکستر نشسته مسئولیتش با ما آدم بزرگ هایی است که باغبانی ندانستیم ، تو کودکی جانم ! تو بر آن شاخه خشکیده بر صفحه نقاشی ات یک جوانه سبز بکش برای قلب شرمنده ما آدم بزرگ ها ! بگذار ما یادمان باشد سبزی هست، زندگی هست . یک روزی بالاخره ما ریشه را درخواهیم یافت روزی که شاید تو آدم بزرگی باشی با در دست داشتن یک جوانه سبز در چشم هایت عزیزدلم، قشنگ نازنیم »
کودکیْ جانم! ممنونم که ناظر رقص واژههایم تا بدینجا بودهای، ازت ممنونم که سنگ صبور دردهایم شدی، ازت ممنونم که روزی تمام قد به زیبایی تو بودم.
مراقب خودت باش عزیزِ جانم .
دوست دار تو هی وا
۲ آذر ۱۴۰۱