۲ مطلب با موضوع «کتابخانه :: معرفی :: موجود :: محل» ثبت شده است

در جست و جوی تماشای پرواز شماره یک

یادداشت عکس : گرفتن این صحنه خیلی بهم چسبید به ویژه این انعکاس شکسته پرواز در آب ! انقدر چسبید که برای دیدن و گرفتن دوباره این صحنه سفری دیگر خواهم رفت . برای دیدن چندباره این صحنه ! اینکه از از روی آب بر می خیزد و در جهشی سریع گویی به انعکاس شکسته خود در آب وارد می شود و غذایش را صید می کند ! برای من این صحنه شاعرانگی جذابی درونش هست

 - کاکایی سر سیاه در پاییز - شانزده آذر هزارو چهارصد و چهار

 

ردپایی از مشاهداتم از پرنده هـا
تاریخ : یکشنبه ۱۶ آذرماه ۱۴۰۴
جای : دریاچه چیتگر
همراهان : لیلی، میثم، فرهاد

در راستای : فعالیت های کلاس پرنده نگری که پوسترش را در انتهای پست قرار داده ام.

نگاهی سریع به پرندگانی که دیدم : 

- مرغ مینا
- دم جنبانک ابلق
- کاکائی سر سیاه

- کفترچاهی
- کلاغ ابلق
- اگرت کوچک
- باکلان
- اردک کله سبز نر
- اردک کله سبز  ماده
- سار
- کلاغ سیاه
- حواصیل خاکستری

و شرح ماجرای این دیدار ها : 

برای اینکه به موقع به قرار برسم از شب قبل رفتم خانه دوست مستقر شدم و صبح زود هم دوستی من را رساند که بسی چسبید .
در همان ابتدای ورود دسته ای پرنده روی آسمان دیدم که زیر بال هایشان سپید بود و به نظرم بسیار زیبا آمدند کمی دنبالشان رفتم تا یک جایی بنشینند و با کمال تعجب دیدم مرغ مینا است !
من بسیار مرغ مینا تا این موقع دیده بودم ولی مرغ های مینا در دسته و با همدیگر و همینطور در حال پرواز ندیده بودم !
برای خودم این ملاقات نو با آشنایی قدیمی خیلی دل انگیز بود .
همینطور مشغول لذت بردن از این دیدار بودم که یکدفعه یک پرواز بانمک دیدم ، یک پرنده کوچک که خیلی تیز می رفت جلو ، بعد بالش باز می کرد کند می شد و دوباره تیز می رفت جلو و بعد بالش باز می کرد کند می شد ! حرکتش من یاد کد مورس - . -. خط نقطه انداخت ! دنبالش کردم ببینم می توانم بفهمم چیست که دیدم ای دل غافل ایشان هم آشنا هستند دم‌جنبانک ابلق ! ایشان را هم من تا الان نشسته کنار رود و ... دیده بودم در حال پرواز ندیده بودم این هم خیلی چسبید .(۱)
به مسیر ادامه می دادم و کمی گیج بودم که چرا ساحل مورد نظر پیدا نمی کنم و از خودم می پرسیدم چرا هیچ جا تابلویی نمی بینم که مثلا ساحل فلان ، فلان طرف است !
همین طور که می رفتم به نرده های دور دریاچه رسیدم و با یک عالمه پرنده که روی آب نشسته بودند روبه رو شدم صحنه جذابی بود به نظرم آمد کاکایی هستند ازش عکس انداختم و در اینترنت هم سرچ کردم دیدم بله کاکائی است .
همانجا دقایقی با کاکائی ها خلوت کردم و از دیدن پروازش و یهو در آب رفتنش کیف بردم
برای رسیدن به ساحل از نگهبان کمک گرفتم و راه ادامه دادم که نرسیده به ساحل یک پرنده سفید به نسبت بزرگ دیدم !
با نوک زرد بلند و پاهای بلند و گردنی دراز ! گفتم احتمالا اگرت است حالا چه اگرتی نمی دانم که یهو پرید و چقدر پروازش از آن فاصله نزدیک زیبا بود !رفت پشت دیواره ای نشست و من هم یک دل سیر نگاهش کردم ، او نشسته بود که من راه ادامه  را دادم
و رسیدم به ساحلی که فکر می کردم محل قرار است ، خورشید کامل بالا نیامده بوده و در آن هوای تاریک روشن تعداد  زیادی حداقل پنجاه کاکائی در ساحل بودند و با هم سر و صدا می کردند و در آب شیرجه می زدند و بعضی ها با یک پای شان خیلی جدی سرشان می خاراندند که خیلی بانمک بود !
یکی از رفتار هایی ازشون که برام جلب توجه می کرد اینکه انگار با پایشان زیر آب را می جوریدند برای پیدا کردن چیزی که این هم خیلی با نمک بود .
یک جایی کلاغ های ابلق هم وارد صحنه شدند یک نیمچه درگیری بین کلاغ ها و یکی از کاکایی ها اتفاق افتاد آن هم از نوع هوایی ! توی هوا دنبال هم می کردند به ویژه انگار کاکایی می خواست کلاغ از میدان دور کند ولی دو تا کلاغ انگار از هم حمایت می کردند ! بالاخره یکجور بی خیال شدند هر دو طرف دعوی !
جالب بود برایم که در ساحل تعداد زیادی هم کفتر چاهی می دیدم که در فاصله نزدیک کاکایی ها  بودند .
علاوه بر این بین کاکایی ها اردک هم بود که بعداً لیلی بهم توضیح داد یک گونه وحشی هم بینشان بود اردک سرسبز نر و ماده که وقتی باهاشون آشنا شدم انگار بیشتر از دیدنشون لذت بردم ، جالب بود که نر و ماده با هم همه جا می رفتند !
یکی از لذت های که در این روز بردم دل دادن به تماشای اردک سر سبز روی آب و ایجاد مثلثی بود که پشتش در آب ایجاد می شد همیشه این صحنه را دوست دارم !
بین کاکایی ها یک پرنده دیگر دیدم که خیلی شبیه اگرت بود ولی منقارش مشکی بود و به نسبت از قبلی کوچکتر که بعداً فهمیدم ایشان اگرت کوچک هستند ! چند باری دیدمش !
بماند که تازه فهمیدم ساحل را اشتباهی ایستاده ام و باید راه را ادامه بدهم دوستان در ساحل دیگری هستند !
اینجا هم کاکایی ها خیلی زیاد بودند
از اینجا به بعد بود که دوستان اضافه شدند .
یک پرنده مشکی نسبتا بزرگ روی آب دیدم که یهو می رفت زیر آب و چند متر آن طرف تر می آمد بالا ! از لیلی درباره اش پرسیدم که  لیلی با ذوق باکلان را به من نشان داد و درباره ماهی خوردنش گفت و من یک جایی در برنامه شانس دیدن ماهی خوردن این دوست عزیز پیدا کردم !
چشمم که به دیدنش عادت کرد دیگه همش می دیدمش ! دورتر از ساحل روی شیب یک دیواره دیدم یک عالمه پرنده سیاه نشسته اند با دوربین نگاه کردم دیدم باکلان هستند و یکی هم آن وسط بالش باز کرده بود که گویی خشک شود !
من تا حالا باکلان ندیده بودم یعنی حداقل توجه نکرده بودم .با دوستان کلی باکلان نگری داشتیم و از زیر آب رفتن و آمدن بیرونش لذت می بردیم .
فرهاد برای مان تعریف کرد که خارج محیط دریاچه یک نیزاری اول صبح رفته بوده و چند تا پرنده دیده بوده که وقتی اسم برد اسم یکی برام کاملا جدید بود به نام چنگر نوک سرخ ! چه بار از فرهاد اسمش پرسیدم ! نامش می پرید از ذهنم !قرار شد بریم سری به نیزار هم بزنیم حدودای ساعت ۱۰ بود .
همینطور که داشتیم می رفتیم سارها را می دیدم که روی زمین بودند و در زیر نور آفتاب رنگ های شان را از میان تاریکی بال های شان نمایش می دادند .
سار برای من بودن جذابی دارد . گویی عینیت بخشیدن به این فکر است که درون تاریکی و سیاهی ، رمز و رازهای بسیاری نهفته است ، گویی فقط روزنه ای نور لازم است تا به کشف آن تاریکی رفت و سار برای من تلالو چنین اندیشه ای است سار برای من خیلی وقت ها پرنده ای است که گوشه ای از آسمان شب پرستاره را با خود به این سو و آن سو می برد. 
بالاخره که دیدن آن همه سار خیلی به من می چسبید و همچنان راه را ادامه دادیم تا نزدیک نیزار رسیدیم که بویی استشمام می شد البته خیلی هم آزار دهنده نبود میثم برای مان از دلیل جمع شدن آب اینجا گفت و از روی بطری های گل آلودی که جمع شده بود به این توجه مان را جلب کرد که احتمالا در یک بازه ای آب سیل گونه ای اینجا آمده است و همچنان باری من سوال شده بود که آب دریاچه چیتگر از کجاست و آن نیزار قصه اش چیست و ... 
بالاخره که در حوالی نیزار صدایی شنیدیم که از نظر من شبیه به صدای قورباغه بود البته ممتد نبود ، بلکه منقطع و تک صدا بود ! که فرهاد گفت این صدای چنگر است !
روی اینترنت چهره این دوست نادیده ام را سرچ کردم که فهمیدم اصلا ندیده امش تا حالا !
همانجا یک پرنده کاملا سیاه از جلوی چشمان مان رد شد که به نظرم کلاغ بود که با فرهاد هم چک کردم او هم نظرش این بود که کلاغ سیاه است .
شروع کردیم دور نیزار زدن که دیدم روی دو تا درخت بی برگ تعدادی سار نشسته اند که برخی شان گویی فیگور عکس گرفته بودند ! من هم ازشان چند تا عکس گرفتم ! حیف که نمی شینند تا بهشان عکس هایشان را نشان بدهم !
چند بار دیگر هم صدای چنگر را شنیدم ولی خودش را ندیدم .
ولی یک عالمه سار دیدم در فیگورهای مختلف .
روی یک شاخه هم یک پرنده کوچولو دیدم که با دوربین که نگاه کردم گنجشک نبود ، فکر کنم  کوچولو تر از گنجشک بود ولی رنگش شبیه گنجشک ماده خانگی بود البته تا حدودی قهوه ای بود .نفهمیدم این کوچولو کیست ! توی کتاب هم کتاب نگاه کردم شبیهش کم نبود ! برای همین نتوانستم تشخیص بدهم .
از نیزار دور شدیم که من و لیلی دوباره برگشتیم سمت دریاچه و لیلی ازم پرسید حواصیل خاکستری دیدی امروز ! گفتم نه !گفت اوناهاش !
و خیلی مزه داد دیدنش ! در یک فاصله از ما تقریبا نزدیک اگرت سفید نشسته بود با دوربین دوچشمی خیلی واضح تر دیده می شد ، البته قیافه اش گویی در این فصل با بهارش خیلی فرق دارد !بالاخره که از دیدنش لذت بردم .
داشتیم با لیلی درباره دریاچه و پرنده ها و معلولینی که برای تفریح و ماهیگیری آمده بودند در بخشی مجزا از دریاچه حرف می زدیم و ابراز خوشحالی از اینکه چه خوب که می آیند برای تفریح و چقدر نظام مدیریتی شهری ما بودن شان را به رسمیت نمی شناسد که یهو با یک
Frigate روبه رو شدیم که همه تلاشش داشت می کرد که حال خوش را از حلقوم ما در بیاورد فقط نمی دانست که ما با فریگیت ها آشنا هستیم و یاد گرفته ایم که حداقل در مواردی که راه دارد چطور برای بقای مان از کنارشان بگذریم !

به عنوان اولین تجربه پرنده نگری از دوره پرنده نگری ، تجربه جذابی برای من بود و دوستش داشتم و دوباره دوست دارم با هم دوره ای هایم به چنین قرارهایی برویم .  در بخشی از گفتگوهایی که با لیلی داشتم صحبت از این شد که وقتی پرنده را چند بار می بینی خیلی بهتر بعدا دوباره تشخیصش می دهی تا وقتی که فقط عکسش را دیده باشی ! لیلی گفت چون وقتی از نزدیک پرنده را میبینی در حقیقت داری رفتارش می بینی و این در عکس نیست . این حرف خیلی به دلم نشست دقیقا نگاه من هم به موجودات در یک کل معموات معنا پیدا می کند اینکه چه رفتاری را کجا ازش می بینی انگار باعث می شود که باهاش آشنا شوی ! حتی بعضی وقت ها مثل آدم ها ممکن است نامش را به یاد نیاری ولی وقتی می بینیش باهاش آشنایی چون یک جایی در یک جهانی از تعامل او را ملاقات کرده ای. 

و

  وقتی برگشتم تو با پرنده ای که ساخته بودی به استقبالم آمدی و گفت این برای تو درست کردم و همدیگر بغل کردیم و پرسیدی عکس هات نشون می دی ؟ 

پرسش هایم :
۱. کاکایی ها همیشه در دریاچه چیتگر هستند ؟
۲. چطور پرنده ها تشخیص می دهند که اینجا یک دریاچه هست ؟ منظورم از بالا می بینند و می آیند پایین ؟
۳. نر و ماده کاکایی یک شکل است یا متفاوت ؟
۴. کاکایی در لغت چه معنی ای دارد ؟
۵. باکلان چقدر می تواند زیر آب بماند و تا چه عمقی می رود ؟
۶. پرنده های که با گروه هستند مثل سارها ، ممکن است گروه را گم کنند ؟ چطوری گروه شان را گم نمی کنند ؟
۷. کاکایی ها و اگرت و کفتر چاهی همه در ساحل دقیقا چه غذایی می خوردند ؟
۸. وقتی فردی به پرنده ها غذا می دهد که دیدیم دو نفری این کار انجام می دادند ! بهترین شکل برای اینکه بهشان بگوییم این کارشان اشتباه است چیست ؟ اساسا این کارشان چه تبعاتی دارد ؟

9. چرا دم جنبانک انقدر دم خود را تکان می دهد ؟

 

 

   

 

  

 

  پی نوشت : 
(۱) . بعدا که سرچ کردم درباره پرواز دم‌جنبانک عکس جالبی دیدم که هر دو حالت حین پرواز که دیده بودم در عکس وجود داشت. 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

پنجره های یک خانه به نام کتابخانه

نوشته شده در : ۲۱ فروردین ۱۴۰۳

دارم در یک دوره کتابداری شرکت می کنم در خانه کتابدار ، بله یک فکرها و ایده هایی دارم که دلم می خواهد بیشتر در این مقوله مطالعه کنم و از دوستان خانه کتابدار کودک و نوجوان کمک گرفتم و این شد که چند ساعت قرار است کلاس خصوصی بروم نزد یک خانم معلم که شنیدن می داند به نام الهام اسماعیلی که کلی کنارش به من خوش گذشت، ایشان از کتابداران خانه کتابدار هستند که حدود ده سال است در این کتابخانه فعالیت می کنند.

در یک فضای خودمانی و سرشار از تعامل و فرصت پرسشگری و گفتگو در فضای کتابخانه، کلاس مان را پیش بردیم .

یک جایی از صحبت ها ، همانطور که الهام در ضمن گفتگو، مسئولانه حواسش به دفترچه یادداشت‌اش هم بود که نکته ای را جا نگذارد! گفت : در کتابداری یک کتابخانه یکی از چیزهای مهم هدف از آن کتابخانه است ! اینکه قرار است یک کتابخانه چه هدفی را دنبال کند . پرسش قشنگ قابل گفتگویی بود به خصوص که به طور عملی مشغول کار و راه اندازی چند تا کتابخانه هستم یکی کتابخانه بچه های آوا که اگر کلیک کنید وارد کانال تلگرامش می شوید

و یکی هم چند تا کتابخانه کلاسی در یک روستا به همراهی یک آقا معلم در سیستان و بلوچستان که به زودی ازش ردپاهایی خواهم گذاشت

و البته تجربه هایی در سال های قبل از راه اندازی کتابخانه به مدلی که آن موقع دوست داشتم هم در کارنامه کتابخانه سازی دارم ! که ردپایی از یک از آن ها را می توانید در مقاله « دوستی به نامِ کتابخانه ما » ، کلیک و مطالعه کنید.

یک جایی از گفتگوها به الهام از نگاهم به کتابخانه گفتم و وقتی گفتم گویی برای خودم هم دلنشین تر شد و دلم خواست اینجا بنویسم و آن اینکه برای من گویی کتابخانه خانه ای است که مامنی است برای کتاب ها ، محیط زیستی برای کتاب ها ، محیطی که اقتضای خودش را دارد ، خانه ای که معاشرت ها در آن ، حال و هوایش، گویی به این خانه می آید . خانه ای که در و پنجره های اسرار آمیزی دارد ، در و پنجره های این خانه کتاب ها هستند !

                       

بله گویی هر کتابی را که باز می کنی و به خصوص وقتی با طمانینه این گشایش را نظاره می کنی ، ارتباطی ساخته می شود بین تو در این طرف پنجره و در ، با فضای آن طرف !

کتاب این قابلیت را دارد که جهان زیست من را کش بدهد ، به جهانی فراتر از دیوارهای اطرافش ، گویی فرصت دمیدن نسیمی را می دهد یا خرگوشی که یواشکی از لای در بیاید تو ! یا اژدهایی که اگر سرت را بالا ببری می بینی اش ! اجازه می دهد اشک هایت را فرابخوانی ، قهقه هایت را بشنوی ! جهانت کش می آید به وسعت بسیاری از چیزهایی که ندیده ای و حتی قرار نیست ببینی ! به کهکشان به اتم به ماشین زمان و …

چنین خانه ای با چنین در و پنجره های هیجان انگیزی از نظر من حقیقتا جای تماشایی می تواند باشد . پس دلم می خواهد تمرین کنم و یادبگیرم چطور چنین خانه ای می توان برای کتاب ها ساخت . چطور و چه تعاملاتی در این خانه قرار است جاری باشد ؟

 برای چشیدن دنیایی که در پس خیلی از این پنجره ها ، این درها ، این کتاب ها هست ! لازم است هم آوا شد و برای به این هم آوایی رسیدن گاهی لازم است مقدمه چینی کرد، مشاهده گری داشت ،  شاید با بازی شاید با قصه شاید با موسیقی شاید با نمایش شاید با یک گردش ، شاید با بوییدن یک گل ، شاید با خواندن یک نامه و شاید … و در همین ساخت ارتباط است که اتفاق شگرفی می افتد ، قصه ای دیگری ساخته می شود که در فرآیند این ساختن ها جاری است ! برای من این ها شبیه الگوی زنده در قصه های هزار و یک شب است اینکه از درون یک قصه، قصه دیگری زاده می شود و تنها این زاده شدن است و گویی این پویایی در خلق است که بقا را حیات می بخشد ردپاهایی از این تجربه را می توانید هم در کانال تلگرام کتابخانه بچه های آوا و هم در مقاله بالا که معرفی شد ! دنبال کنید. 

الهام من را برد و اتاق قصه خانه کتابدار را نشانم داد ، قبلا هم به این اتاق رفته بودم ، این بار کنار خانم معلمی که لبخندهای شیرین داشت و برق نگاهی که از شنیدن هایش می گفت ، اتاق حال و هوای دیگری داشت و من هم کمی آرام نشستم ! او از تجربه های اتاق قصه گفت از بچه هایی که دراز می کشند تا قصه شان را بشنوند ، از دار قالی کوچک کنج اتاق، از عروسک های اهدایی و از اینکه دنبال قصه گو هستند برای کتابخانه شان ! در لابه لای همین گفتگوها بود که از نقش قصه گویی در پرورش خیال گفتم . چرا که از نظر من خیال پردازی یکی از واقعی ترین ویژگی های انسانی است ، واقعیتی که احتیاج دارد باور داشته باشیم اش و برای رشد دادنش تلاش کنیم. به نظر من اگر دل مان می خواهد خیال های کودکان مان گسترش یابد و تا بزرگسالی بقا یابد منظورم ویژگی خیال پردازی است نه لزوما خود یک خیال ! لازم است کودکان مان و بزرگسالان مان در معرض شنیدن قصه و بازی قرار بگیرند .چرا که این ها همچون بال هایی هستند که پرواز کردن را در جهان خیال امکان پذیر می سازند ، چرا که برای ساخت خیال مان لازم است مهارت خیال پردازی را در خود رشد بدهیم و از نظر من این دو بسیار قدرتمند هستند بماند که تازگی ها به این فکر می کنم که گویی بازی ، قصه ای است که بنابر قواعدی انتخاب می کنیم که در آن زیست کنیم ! یعنی گویی چیزی جدا از هم نیستند و خود این دو چیزی هستند از جنس تفریح ! یعنی گویی آن چیزی که برای تغذیه انسان بودن مان برای ساخت خیال های مان لازم است به آن توجه داشته باشیم خود تفریح است !

برای همین برای من کتابخانه جایی است برای تفریح کردن ، جایی برای فرح و خوشی ، چون قرار است جایی باشد که بال های خیال مان گسترده شود و اینطوری است که برای من کتابخانه محدود نمی شود به محلی برای  نگهداری کتاب به عنوان اشیایی متشکل از کاغذ و تصویر ! کتاب ها را از خانه شان باید برد بیرون که نفس بکشند کنار جوی ، زیر آفتاب در معبر باد ! و همان جاست که تازه سرچشمه کتاب ها رخ می نمایند  طبیعت ،  تعامل ، ارتباط ! و قصه هایی نو شکل می گیرند و ...

و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند 

سهراب سپهری

از اینکه حضور در این چند ساعت کلاس کتابداری با رویکرد گفتگو که الهام عزیز فرصت شاخته شدنش را فراهم کرد . باعث شده که امشب شکل و شمایلی از رویای حال و هوای کتابخانه هایی که می خواهم برای زیست شان تلاش کنم در من شکل گرفته است در این حد که توانستم این واژه ها را کنار هم جمع بیاورم، احساس خرسندی از حضور در این کلاس دارم. برم ببینم هفته بعد چه خیال هایی را می توانم آبیاری کنم.

 

این هم یک سوغاتی از کلاس امروز :

 

 

پی نوشت یک : برخورد الهام با پرسش هایم را دوست داشتم می رفت کتاب می آورد تا درباره شان حرف بزنیم ، سوالاتم را یادداشت می کرد که برای شان کاری کند ، کلی کتاب آخر کلاس روی میزمان بود که دانه دانه به جمع مان اضافه شد ، کتاب هایی را با هم ورق زدیم و کیف کردیم .

پی نوشت دو : الهام توضیحاتی درباره نحوه انتخاب کتاب و وجین کردن کتاب های کتابخانه و ارزیابی و .. معرفی چند کتاب درباره کتابداری برایم گفت که اینجا ردپایی از آن را اینجا خواهم گذاشت

 

پی نوشت سه : اگر علاقه مند هستید که یک دوره کتابداری بروید پیشنهاد می کنم اگر امکانش را دارید به خانه کتابدار سر بزنید به خصوص که فرصت کار عملی به شکل کارآموزی هم برای شما فراهم می شود و یادمان باشد :

  • پرسش های تان را در توشه تان بگذارید و با آن ها بروید
  • فرصت مشاهده گری در گوشه کنار کتابخانه را از دست ندهید
  • اجازه بدهید خانم معلم حرف بزند چرا که گفتنی های زیادی دارد که توی شاید هیچ یادداشت و کتابی پیداش نکنید

پی نوشت چهار : ردپاهایی تصویری بیشتری از این تجربه را هم می توان از روی صفحه اینستاگرام @rade.paaaa  دنبال کرد.

۰ نظر
هیوا علیزاده