۲ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

گفت : دو تا پلنگن دنبال آهو

حدود یک ربع پیاده روی های صبح من و تو چه عالمی دارد ! چه ماجراهایی که در همین یک ربع ! پانزده دقیقه گاهی هم کمی کمتر و گاهی هم کمی بیشتر غافل مان را نمی گیرد !

داشتیم درباره برخورد فروشنده که ازش شیرکاکائو خریدی حرف می زدیم از نارضایتی مان و اینکه برای این نارضایتی ها می توانیم چه کارها انجام بدهیم ...

که موقع رد شدن از جوی گفتی : دو تا پلنگن که دنبال آهون ! خیلی هم آرام گفتی فقط با یک لبخند نرم و نازک ! گفتم کجان ! گفتی اوناهاشن ! گفتم نمی بینمشان ! گفتن اوناهاشن بالا این دیوار ! رفتیم عقب تر ! و من یکی از قشنگ ترین صحنه های این شهر دیدم  ! گفتم چه خوب دیدی شون ! خیلی قشنگن ! مرسی نشونم دادی !

گفتم : به نظرت آهون ؟ گفت : آهو نیست ؟! گفتم : نمی دانم ! شاخ داره ! گفت : آهو شاخ نداره ؟! گفتم : نمی دونم !گفتم اون ها به نظرت پلنگن ؟ گفت : نیستن !؟ گفتم نمی دونم ! گفتم برگشتی بیا سر فرصت توی اون کتاب حیات وحش یک نگاهی بیاندازیم ببینیم چی می تونن باشن ! گفت : باشه ! 

رسیدیم به نبش کوچه بعدی به مغازه میوه فروشی کوچکی که بعضی وقت ها سر راه ازش خرید می کنیم مثلا موز یا سیب و ... به فروشنده گفتم سلام , فروشنده در حالی که داشت سبزی های تازه اش را جابه جا می کرد با لبخند جواب داد سلام و تو هم گفتی سلام و او جواب سلام تو را هم  داد , تا ازش گذشتیم گفتی : این فروشنده خوبی بود با حوصله بود میشه بازم ازش خرید کنیم ! ته دلم پر از لبخند بود گفتم آره حتما ! گفت اصلا خیلی مغازه میوه فروشی و تره بار خوب ! همه چی رنگی رنگی و تازه است ! گفتم آره من هم از تره بار خوشم میاد ! 

همو بغل کردیم و خداحافظی کردیم و تو رفتی !

موقع برگشت داشتم به تک تک درخت هایی نگاه می کردم که در این یک ماه گذشته از کنارشان با هم در همین پانزده دقیقه ها رد شدیم و سعی کردیم نگاه کنیم و دنبال پرنده بگردیم .

سی روز پیش من به تو لابه لای شاخه ها گنجشک نشان می دادم و تو امروز به من دو تا پلنگ که دنبال آهون ! باز هم به من نشان بده من به چشم های تو به نگاه تو نیاز دارم  .

 

من بارها از این خیابان گذشته ام بسیاربارها قبل تو ! بی تو ! آدم سر به زیری هم نیستم ! با همه این ها ندیده بودم جریان داشتن این قصه را بر نرده های خانه ای قدیمی و خسته ! 

داشتم به این فکر می کردم به همین زیبایی می شود ردپای آهو و پلنگ را در شهر نشان آدم ها داد و قصه ها بافت و پرسش ها ساخت !

چه بر سر شهر ما آمده که از قصه های اینچنین بافته شده بر زمینه اش چنان خبری نیست ؟ 

کنجکاو شدم بدانم آن آهو و پلنگ که تو دیدی بر ایوان کدام همسایه ها سکنی گزیده اند ! فردا که از جلوشون رد بشیم بهت می گم اگر دوست داشتی تو هم بیا بریم دنبال سرنخ اینکه ساکنان آن خانه که بودند ! 

برای من همراهی و به رسمیت شناختن اصالت مشاهده گری چنین جایگاهی دارد اینکه می تواند نقطه آغازی باشد برای کشف برای جستجوگری برای شناخت برای قصه ساختن و برای ....

 

پی نوشت : کتاب حیات وحش ایران از آن کتاب های جذاب است که می توان با آن بسیار خوش ها گذراند

۰ نظر
هیوا علیزاده

جوانه های پاییزی

     

 

امسال پاییز باغچه ی خانه ما

حال شکفتن دارد 

حال جوانه زدن 

باشد به یادگار از این احوال که در من هم نیز کم نیست !

 

پی نوشت : با خودم قرار گذاشته بودم تا نتوانم از روی وبلاگم فایل پشتیبان تهیه کنم شروع به نوشتن اینجا نکنم ! که بالاخره امروز توانستم و انجام شد و کیف داد . 

 

هی وا 

بیست و نه مهر هزار و چهارصد و چهار 

۰ نظر
هیوا علیزاده