متن از یک نوشته از یک مرد که من اینجا او را « بــــ » می نامم.
امروز آغاز هفتهای است که قرار است در بزرگداشت تو ، به یادمان بیاورد که چقدر زیبایی تو !
چقدر باشکوه است جهان در نگاه تو !
یادمان بیاورد تا تو هستی ، هیچ مأمنی امنتر از لبخندِ نگاهِ تو نیست !
یادمان بیاورد که دوست داشتن تو از دوست داشتنی ترینِ دوست داشتنی هاست !
آری ! با تو ام اِی کودکی
اِی کودک !
برای من هر روز، روزِ توست
هر هفته ، هفتهی تو
هر ماه، ماهِ تو
و هر سال، سالِ تو
قرنها، قرن های توست
برای من !
می دانی ، چرا ! عزیزِدلم !
چون من مستِ شکفتنهای توام
مستِ پرگشودن هایت
مستِ آن برق نگاهت
که بالهای من است
و
عزیزدلم !
مرا و تمامی آدم بزرگ ها را
که از روی نمیدانم هایمان، از روی حماقتهایمان ، جهالتهای مان، از روی مومن نبودن مان به صلح، به دوستی، به مهر، به تو که کعبه باور به امیدی
به بزرگی زیبایی برق نگاهت، اگر توانستی
ببخش به خاطر تمام زخم های که بر تو زدیم
که می زنیم
که خواهیم زد !
ما راه طولانی داریم برای درک دوست داشتن تو
برای درک اینکه
ردپای صلح را در دستان کوچک تو بیابیم و نه در افکارِ از هم گسیختهمان!
عزیزدلم ای دوستداشتنی ترین برای من
بدان من و بسیار آدم بزرگ های دیگر
راهمان را برای درک دوست داشتن تو
تا آن لحظه که جوانه ای هست برای روییدن
ادامه خواهیم داد
با همه نمی دانم های مان
چرا که ما رویین تنیم
به دوست داشتن تو
عزیزدلم
ای کودک
ای کودکی
•
------------------------------
جایگاه چیدن عکس :
از مجموعهعکاسی های هی وا- از پای کوه سبلان - دخترِ کوچ رو - به سال ۱۳۹۶
•
بله! این من هستم هیوا، در قاب یک عکس نیمه سوخته از یک آلبوم قدیمی!
اینجا نزدیک به همان زمانی است که من خودم مدرسه نمی رفتم و دوستان خیالی و عروسک هایم را که شامل یک قورباغه پارچه ای و یک میمون با چشم های دکمه ای و یک عروسک کاموایی و یک دختر با موهای کوتاه مجعد و عکس یک گربه بر پیراهنش ، که همه این ها، تنها عروسک های من بودند، برای کلاس درس، ایشان را سوار بر فرغون می کردم و در باغ محل زندگی مان به گردش می بردم و زیر درخت نارون باغ پتویی پهن می کردم و برای شأن از فصل پاییز از زردی برگ ها از بلبل های لای بوته های گل محمدی می گفتم و تک تک شأن را می بردم تا اگر گلی هست از نزدیک او را ببویند !
بهشان یاد می دادم چطور آرام و ساکت باشند تا گنجشک ها نزدیک شأن بیایند و برای شأن از هدهدی می گفتم که در خیابان خاکی وسط باغ می نشست و تاجش را باز می کرد ، برای شأن از روباهی می گفتم که جوجه های مامان را برده بود و اعتراف می کردم با این حال من روباه را خیلی دوست دارم و این از رازهای ما بود . با هم به دور درخت سرو جمع می شدیم و من با گل های درخت برای شأن گردنبند درست می کردم و باورتان بشود یا نه ، هنوز هم لبخند میمون با آن چشم های دکمه ای اش را یادم هست .
برای شأن می گفتم از آرزوی معلم شدنم و از اینکه دلم می خواهد یک معلم واقعی باشم و آن ها به من می گفتند که الان هم معلم واقعی هستم ، البته آن ها حرف پدرم را تکرار می کردند ، هر وقت با دوستان خیالی و عروسک هایم پیش پدرم می رفتم که گاهی مشغول نجاری یا آهنگری و یا کتاب خواندن و یا نوشتن بود ، همیشه جا داشت برای اینکه کنارش بنشینیم و حال و احوال عروسک ها و دوستان خیالی ام را می پرسید ، از میمون می پرسید امروز بهت با خانم معلمت خوش گذشته و میمون با لبخند پاسخ می داد بله و کلی چیز برای پدرم تعریف می کرد از بوییدن گل ها تا جمع کردن سنگ ها و گاهی هم از این می گفت که چطور با همکلاسی هایش دعوا کرده است !
این یادداشت ادامه خواهد داشت