۴۶ مطلب با موضوع «کتابخانه :: یادداشت» ثبت شده است

ردپایی از شکوهمندی تو در هفته کودک

امروز آغاز هفته‌ای است که قرار است در بزرگداشت تو ، به یادمان بیاورد که چقدر زیبایی تو ! 

چقدر باشکوه است جهان در نگاه تو ! 

یادمان بیاورد تا تو هستی ، هیچ مأمنی امن‌تر از لبخندِ نگاهِ تو نیست ! 

یادمان بیاورد که دوست داشتن تو از دوست داشتنی ترینِ دوست داشتنی هاست ! 

آری ! با تو ام اِی کودکی

اِی کودک ! 

برای من هر روز، روزِ توست

هر هفته ، هفته‌ی تو

هر ماه، ماهِ تو

و هر سال، سالِ تو 

قرن‌ها، قرن های توست 

برای من ! 

می دانی ، چرا ! عزیزِدلم ! 

چون من مستِ شکفتن‌های توام

مستِ پرگشودن هایت

مستِ آن برق نگاهت 

که بال‌های من است

و 

عزیزدلم ! 

مرا و تمامی آدم بزرگ ها را 

که از روی نمی‌دانم های‌مان، از روی حماقت‌های‌مان ، جهالت‌های مان، از روی مومن نبودن مان به صلح، به دوستی، به مهر، به تو که کعبه باور به امیدی

به بزرگی زیبایی برق نگاهت، اگر توانستی

 ببخش به خاطر تمام زخم های که بر تو زدیم 

که می زنیم

که خواهیم زد ! 

ما راه طولانی داریم برای درک دوست داشتن تو 

برای درک اینکه 

ردپای صلح را در دستان کوچک تو بیابیم و نه در افکارِ از هم گسیخته‌مان!

عزیزدلم ای دوست‌داشتنی ترین برای من 

بدان من و بسیار آدم بزرگ های دیگر 

راه‌مان را برای درک دوست داشتن تو 

تا آن لحظه که جوانه ای هست برای روییدن 

ادامه خواهیم داد 

با همه نمی دانم های مان 

چرا که ما رویین تنیم 

به دوست داشتن تو 

عزیزدلم

ای کودک 

ای کودکی 

-----------------------------------------

جایگاه چیدن عکس : 

از مجموعه‌عکاسی های هی وا- از پای کوه سبلان - دخترِ کوچ رو - به سال ۱۳۹۶

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

ردپای اول از کودکی که معلم عروسک هایش بود

 


بله! این من هستم هیوا، در قاب یک عکس نیمه سوخته از یک آلبوم قدیمی!
اینجا نزدیک به همان زمانی است که من خودم مدرسه نمی رفتم  و دوستان خیالی و عروسک هایم را که شامل یک قورباغه پارچه ای و یک میمون با چشم های دکمه ای و یک عروسک کاموایی و یک دختر با موهای کوتاه مجعد و عکس یک گربه بر پیراهنش ، که همه این ها، تنها عروسک های من بودند، برای کلاس درس، ایشان را سوار بر فرغون می کردم و در باغ محل زندگی مان به گردش می بردم و زیر درخت نارون باغ پتویی پهن می کردم و برای شأن از فصل پاییز از زردی برگ ها از بلبل های لای بوته های گل محمدی  می گفتم و تک تک شأن را می بردم تا اگر گلی هست از نزدیک او را ببویند !
بهشان یاد می دادم چطور آرام و ساکت باشند تا گنجشک ها نزدیک شأن بیایند و برای شأن از هدهدی می گفتم که در خیابان خاکی وسط باغ می نشست و  تاجش را باز می کرد ، برای شأن از روباهی می گفتم که جوجه های مامان را برده بود و اعتراف می کردم با این حال من روباه را خیلی دوست دارم و این از رازهای ما بود . با هم به دور درخت سرو جمع می شدیم و من با گل های درخت برای شأن گردنبند درست می کردم و باورتان بشود یا نه ، هنوز هم لبخند میمون با آن چشم های دکمه ای اش را یادم هست .
برای شأن می گفتم از آرزوی معلم شدنم و از اینکه دلم می خواهد یک معلم واقعی باشم و آن ها به من می گفتند که الان هم معلم واقعی هستم ، البته آن ها حرف پدرم را تکرار می کردند ، هر وقت با دوستان خیالی و عروسک هایم پیش پدرم می رفتم که گاهی مشغول نجاری یا آهنگری و یا کتاب خواندن و یا نوشتن بود ، همیشه جا داشت برای اینکه کنارش بنشینیم و حال و احوال عروسک ها و دوستان خیالی ام را می پرسید ، از میمون می پرسید امروز بهت با خانم معلمت خوش گذشته و میمون با لبخند پاسخ می داد بله و کلی چیز برای پدرم تعریف می کرد از بوییدن گل ها تا جمع کردن سنگ ها و گاهی هم از این می گفت که چطور با همکلاسی هایش دعوا کرده است !

 

این یادداشت ادامه خواهد داشت

۰ نظر
هیوا علیزاده

ردپای چراغی که دست توست

 


سیستم آموزش و پرورش رسمی با من کاری کرده است که یکی از وحشت های من زمان به مدرسه رفتنِ کودکان است !
سخت می ترسم !
سخت می ترسم از اینکه چه بر سر فرزندان مان می آید وقتی به قیمت ادعای آموزش حروف و اعداد و طبقه‌بندی زنده و غیرزنده !  ، آسمان را ، کوه را ، حق بازی کردن را ، حق شاد بودن را ، حق جست و خیز کردن ، حق به خاک آغشته شدن ، حق تر شدن در گل و لای ، حق حس درد از زمین خوردن ، حق نوازش نسیم ، بوسه آفتاب ، آغوش کوه از آن ها گرفته می شود.
چه بر سر فرزندان مان می آید وقتی آن ها را راهی مدرسه قفسی  می کنیم !
مدرسه ای که قرار نیست قفس باشد ، قرار نیست کارش کور کردن نگاه کنجکاو کودکان مان باشد ، قرار نیست از آن بترسیم !
قرار نیست بال خیال کودکان مان را بچیند !
قرار نیست گذرگاه کودکی به بزرگسالی باشد !
قرار است امن باشد برای گنج های مان که کودکان هستند !
قرار است ارج نهد کودکی را !
قرار است محلی برای به اشتراک گذاشتن میراث یک سرزمین یک جهان باشد تا بیابیم زیبایی زندگی را !
قرار است جایی باشد تا شکوفا شویم از خویشتن خویش !


این روزها کم نیستند مادر و پدر های نگرانی که از من می پرسند چه کنیم ، بچه مان را مدرسه بگذاریم یا نگذاریم ؟
کدام مدرسه بگذاریم ؟ و ....
با هم به گفتگو می نشینیم چه بسا ساعت ها ، و در تمام مدت غمی وجود من را فرا گرفته است ! که چطور !
چطور ممکن است کودکی را شناخت ، مزه کرد و بعد چنین سیستم آموزش و پرورش رسمی بد سلیقه و بی مزه ‌و ناکارآمدی برای ساخت فرصت های « رشد » عَلَم کرد !
چطور می توان گنجینه ای همچون « کودکی » را چنین مصرانه در یک جامعه نادیده گرفت !
چطور می توان در سرزمینی به وسعت ایران و با چنین تنوعی از زیست از فرهنگ ، کودکان را مجبور کرد که یکجور آن هم یک جور ناجور بزرگ شوند !
آری من می‌ترسم از فرستادن کودکان مان به مدرسه !
نمی دانم امروز چه کنیم ، آن چیز که می دانم این است که با هم به گفتگو بنشینیم از ترس های مان از آرزوهای مان برای کودکان مان .
آن چیز که می دانم این است که بدانیم حق ما نیست که بپذیریم کودکان مان آموزشی بی‌هویت و مخالف با جان کودکی را تجربه کنند.
آن چیز که می دانم این است که حق ما نیست ، آموزش را پشت ویترین به نمایش بگذارند و با قیمت گزاف بفروشند، به ما که نگران فرزندان مان هستیم
آن چیز که می دانم این است که باید بدانیم لازم است کاری کنیم ، دست در دست یکدیگر، همدلانه تا راهی بیابیم .
آن چیز که می دانم این است که یافتن این راه و راهپیمودنش سخت است ، سختْ سخت است ! لازم است از کودکی بیاموزیم که چطور مصرانه و بازیگوشانه ، سرخوشانه خود را از سراشیبی بالا می برد حتی اگر بارها و بارها زمین خوردن را تجربه کند .
بسیار چیزهاست که در این راه نمی دانم ، آن چیز که می دانم این است که بدون دانستن کودکی بدون مهر ورزیدن به جان کودکی ، نمی توان برای بالیدن کودکی گام برداشت .
بیایید دل بدهیم به کودک درون مان ، بیابیمش ، چراغ را به دست او بدهیم ، بگذاریم راهنمای مان باشد در این راه پر فراز و نشیبِ تاریکِ سرد ، او می داند چطور ما را به زمین خوردن به ایستادن خو دهد ، یادمان باشد ما ایستادن را از همان ابتدا با زمین خوردن های مان فرا گرفتیم .
ما راه های مان را با نمی دانستن های مان روشن کردیم .
بیایید قدر این پرسش را که « نمی دانم فرزندم را به مدرسه بسپارم یا نه ؟! »
بدانیم ! با همه ترس هایش !
دل دادن به این پرسش نور می دهد به راه ما که نمی دانیم ! با همه ترس هایش !
انتخاب مان در برابر این پرسش هر چیز که باشد ، خود موجودیت این پرسش از نظر من باارزش است 
با همه ترس هایش !

پی نوشت : شخصا نظرم درباره مدرسه فرستادن یا نفرستادن کودک با توجه به شرایط جامعه و مدارس این است که پاسخ واحدی برایش وجود ندارد و بسیار به شرایط زیست کودک و نیازمندی هایش ، به نوع نگاه خانواده و اولویت هایش بستگی دارد.


جایگاه چیدن فیلم :
سفر گنجشک ها به قشم - بهمن ۱۴۰۱

۰ نظر
هیوا علیزاده

صدایی از زندگی


تو هم اینجا صدای زندگی را می شنوی ؟ 
همان صدایی که همچون ریشه‌هایی ما را به خاک بافته است .

همان صدایی که می گوید « گام بردار ، با وجود همه دردهایت، با وجود همه ترس هایت ، به نامِ نامی زندگی ، گام بردار ، تو ریشه در خاک داری.
ریشه‌هایت را دریاب ، زندگی را دریاب،تَر شو از مایه‌حیات، جوانه بزن ، گام بر دار به نامِ زندگی »

همان صدایی که می گوید که تا کودکی هست تا جوانه‌‌ای هست ، تا قطره‌ای آب هست، تا نور هست ، زندگی هست و تا زندگی هست ، ارزش این هست که  با همه توان برایش زیستن را ساز کنی،
  تا برای ساختن ،
گامی را بنوازی 


-------------------------------------------------
جایگاه چیدن عکس :
سفره اژدهاها دوستان - سفره سی قایق - در دامن کلک چال - پنجشنبه ۲ شهریور

عکاس : نوجوان - آوین عالم نژاد
----------------------------------------------------

سپاسگزاری ویژه از : آوین عزیزم  در این یک سال که کنار هم سر سفره‌ها حاضر می شویم ،لحظه به لحظه بالیدن هایت  را می بینم که منعکس می شود در نور عکس های که می چینی، ازت سپاسگزارم همکار عزیز به خاطر همه دیدن هایت ، به خاطر همه شنیدن هایت ، به خاطر همه نوری که از  انعکاس صحنه زیست مان بر سفره مان می تابانی
ازت ممنونم عکاس اعزامی از دفتر اژدهاها دوستان 

منشی اژدهاها دوستان
هی‌وا 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

برای بغض این روزهایم

 

زنی هستم که روزهایی سخت از جای بر می خیزم با همه امیدم به زندگی  با همه باورم  به استمرار در راه تلاش برای آزادی ،  با این حال روزهایی هست که سخت بر می خیزم حتی سخت نفس می کشم بغض در گلویم لانه می کند و خیال رفتنی گویی ندارد . این روزها چشمه جوشان این بغض‌هایم را می شناسم ! چشمه ای از درد که در سرزمینم جاری است ، چشمه ای که می جوشد از غم حماقت های جاری در سرزمینی که  حقش نیست این همه درد کشیدن را چشیدن از رنج بردن فرزندانش در پس میله های آهنین !

با خودم به گفتگو می نشینم چه کنیم از این همه با هم نبودن های مان ! چه کنیم که هموطنی به جرم گام برداشتن در راه  آزادی، نه فقط آزادی خود که آزادی ما ، باید بچشد طعم رنج ندیدن آفتاب را ! طعم سلب آزادی از خویش را ! تناقض عجیبی است یک نفر برای ما به زندان می رود و ما برای او ، مایی نداریم ! در مسیر همین گفتگوهای با خویش به جایی نرسیده ، سر از آغوش دوستی درآوردم که بی هیچ قراری یکدیگر را در کنار هم یافتیم و این بار گفتگوهایم، صدا شد . به او گفتم از پس بغض‌هایم و او از عزیزش گفت که در پس میله ها روزگار می گذراند این روزها ، گفت هر وقت به ملاقاتش می رود و او می پرسد چه خبر چه می کنی ؟ به او می گویم کار می کنم با همه سختی ها تلاش می کنیم حواس مان به کودکان باشد به خنده های شان و زندانی با شنیدن زنده بودن مان در راه زیستن در راه زندگی لبخند زد نه فقط با لب هایش با چشم هایش .

و من ملاقاتی را سخت در آغوش کشیدم و موهای سپیدش را با همه وجود بوییدم ! و چشم هایم تر شد .

آری ، بیایید حداقل مایی باشیم که تلاش می کنیم برای زندگی و یادمان باشد کارمان از دیروز سخت تر است چرا که به جای همه آن ها که دست پای شان را بستند به جای همه آن ها که کشتند ، امروز لازم است ما بیشتر از دیروز تلاش کنیم برای زندگی ، بیایید مایی باشیم که سخت تلاش می کنیم بیایید مایی باشیم که هوای یکدیگر را داشته باشیم در این روزگار بی هوایی .

۰ نظر
هیوا علیزاده

در جست جوی اژدهای عَلَم

 

 

تو هم به ملاقات شأن رفتی ؟ 

 

اژدهاها را می گویم ! 

 

ردپایی از ملاقات من با ایشان در سطور این فیلم پیداست ! 

جایگاه چیدن فیلم و عکس : 

تهران - عاشورای ۱۴۰۲

۰ نظر
هیوا علیزاده

ردپای آوای آرش

آرش و تیر و کمانش ، جلوی چشمانم غیب شد ، وقتی یکدفعه دستان تو را روی شانه‌هایم حس کردم! 

گویی امن‌ترین لحظه جهان بود، آن لحظه که زیست‌اش را به من هدیه دادی 

با بچه‌های شبه خانواده آوا رفته بودیم اردو ، موزه سعدآباد ، یکی از جاهایی که بازدید کردیم کاخ ملت بود که روبه رویش مجسمه آرش ایستاده است ! 

وقتی از کاخ خارج شدیم یکی از بچه ها پرسید « این رضاشاه که کمان دستشِ؟ » 

گفتم :« نه ..» هنوز فرصت حرف زدن پیدا نکرده بودم که یکی دیگر از بچه ها گفت « نه بابا! این پسرش» گفتم :« نه ، این مجسمه آرش » ، چند نفر همصدا به هم نگاه کردند و پرسیدند « آرش کی بود » یکی از بچه های بزرگتر گفت :« آها ! تو کتاب فارس مان خواندیم ! » ، گفتم :« می خواهید قصه آرش برای تان تعریف کنم » ، یک بله بلــند به هوا رفت و رفتیم نشستیم روی راه پله هایی در باغ که هم لقمه بخوریم و هم قصه بگویم ، بماند که فکر کنم پنج بار قصه را از وسطاش برگشتم از  اول شروع کردم چون هر دفعه بچه های جدید به مان می پیوستند ! 

چقدر دلم می خواست آرش ، نگاه شأن ببیند وقتی داشتند با چنان شور و دقتی گوش می دادند . بعد از قصه یکی از بچه ها گفت : « کتاب آرش برای کتابخانه میاری ؟» قند توی دلم آب شد گفتم :« حتما » ، گفت :« می خواهم از ته دل کتابش بغل کنم » 

برای اینکه اشک توی چشمام نبیند ! از جام بلند شدم گفتم :« دوست دارید دوباره یکسری بریم پیش مجسمه آرش » و این بار ، دویدیم تا آرش . 

من می خواهم کتاب « آرش » از مرجان فولادوند را برای بچه ها به کتابخانه‌ی آوا ببرم ، اگر شما از این کتاب دارید که می توانید هدیه بدهید و یا اینکه دیگر کتاب‌هایی از « آرش کمانگیر» لطفا اینجا به من خبر بدهید  تا هماهنگ شویم .

نکته : تعدادی از کتابی که خواسته بودم توسط یک دوست عزیز تهیه شد. 

 

جایگاه چیدن عکس : 

کاخ موزه سعد آباد - ۷ مرداد ۱۴۰۲ 

چیدن عکس با : تو کوچولو که با ذوق گفتی «وایسید من عکس بگیرم از شماها و آرش» 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

ایده ای به نام « مزرعه ما »

تجربه شخم زدن خاک برای پرورندان محصولات یک مزرعه

حدود پنج سالی هست که بر مبنای تجربه ها و مشاهداتی که در مسیر آموختن برای کودکان داشته‌ام دست به خلق داربست هایی برای اندیشیدن زده ام ، اندیشیدن درباره این پرسش ها که چه چیزهایی را به چه شکلی و اساسا به چه دلایلی مناسب است در راه کودکی آموخت .

,    قرار شد سر زمین به من کمک کند و ازش خواستم برگ های چغندر را برداشت کند و او رفت با یک صندلی آمد ! 

یکی از کشف هایم در این راه که داستان خود این کشف فرآیندی است که در حال نوشتن آن هستم تا بتوانم خود را با خود و با دیگران به اشتراک بگذارم ، داستانی طولانی است که هر زمان منتشر شد شما را از آن بی خبر نخواهم گذاشت.

سرنخی که می توانم از پس پرده « مزرعه ما » بدهم این شعر از دیوان شمس مولاناست : 

 

 در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک   به جز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم 

 

تا آن موقع که بیشتر از داستان این کشف بگویم کمی از خود  این کشف بگویم و آن اینکه زمستان ۱۳۹۸ بود ، قبل از شیوع کرونا ،  به این رسیدم که سرنخ آن چیز را که می خواهیم بیاموزیم خوب است سر سفره‌ای بجوییم که از آن خوراک بر‌می‌داریم .  چرا ! چون ما از همان چیزی ساخته می شویم که می خوریم و آن چیز هم که می آموزیم گویی شبیه همین خوراک است ، خوراکی که قرار است جزئی از ما شود .

با همین محصولات که از سر مزرعه مان برداشت می کردیم کلی آشپزی تجربه کردیم

همینجا بود که یک اصطلاح برای من به دنیا آمد و آن اینکه چطور« آموختن را سر سفره ببریم » و شروع کردم به کندوکاو آنچه سر سفره می خوریم ! گویی با دنبال کردن این سرنخ که چه چیزی سر سفره می خوریم می توانم بیابم چه چیزی را سر سفره آموختن خود بگذاریم !

 از دنبال کردن این سرنخ به این رسیدم که آن چیزی که ما می خوریم در یک ارتباط اکولوژیک مرتبط می شود با اینکه ما چه چیزهایی را پرورش می دهیم ، چه چیزهایی را و به چه شکلی سر زمین پرورش می دهیم ، اینکه مثلا اگر ریحان می خوریم چطور آن را پرورش می دهیم ما چه درکی از پرورش آن داریم چه برسد به اینکه حالا مثلا محصول پخت شده ای مانند آش یا کباب بخوریم ! در نتیجه به این رسیدم که برای درک بهتر این پرورش لازم است خود اقدام به پرورش خوراکی ها کنم و در دنبال کردن این سرنخ بود که به مفاهیمی همچون « خاک » ، « آب » ، « باد» « آتش » « یاریگری » و رسیدم ! چرا که برای پرورش یک محصول لازم بود خاک را شخم بزنم و این شخم زدن از دست من تنها بر نمی آمد ، لازم بود برای پاشیدن بذرها بدانم چه زمانی گرمایش مناسب است لازم بود حواسم به شرایط آب و هوا باشد لازم بود آب را به سر زمین بیاورم ! لازم بود یاری داشته باشم تا ذوقم را از بالیدن جوانه گل بادمجان و یا اشک هایم را از پژمردن ساقه های کدو در میان بگذارم ! یاری لازم داشتم تا بگویم قصه گنجشک های سر زمین را قصه کرم های خاکی را قصه پروانه ای که بر شانه ام نشست و

سالاد شیرازی از محصولات به دست آمده از سر مزرعه ما

و در دنبال کردن همین سرنخ ها بود در مسیر همین زیرو رو کردن خاک بود که به گنجی رسیدم ! گنج اسطوره ها ، گنج قصه ها و روایت ها ! ساعت های زیادی کنار زمین زراعتی امان می نشستم به خاک ، به حرکت باد ، به صدای پرنده ها ، به حضور پروانه ها ، به مورچه ها ، به تغییرات یک جوانه خیره می شدم گاهی با چشمانی باز و گاهی با چشمانی بسته ! ساعت ها با یاران آن روزگارم که سرزمین من را یاری می رساندند گفتگوها می کردیم ضمن چیدن علف ها از لابه لای شوید ها و جعفری ها از کشف در اسطوره ها می گفتم از ضرورت توجه به نان در سفره ! ماه ها بدین منوال گذشت و ما از محصولات مزرعه مان سفره های رنگین ساختیم از انواع سالاد و سوپ و آش و و در همین حین من محصول می چیدم برای سفره‌ای از جنس آموختن و می نشاندم در یادداشت هایم !

 

تا اینکه زمستان ۱۳۹۹ از من دعوت شد در یک پروژه آموزشی که مرتبط بود با آموزش تلفیقی معلمان ابتدایی در منطقه ای در سیستان و بلوچستان وارد کار شوم و من که حتی تا آن موقع به سیستان سفر نکرده بودم مهم ترین سوال برایم این بود که از کدام نقطه آموختن را با این دوستان شروع کنم !( - اگر می خواهید گوشه هایی از آنچه در آن پروژه تجربه شد را ببینید کلیک کنید - )  از آن جایی که طبق اصولی که یافته بودم مشاهده گری و شنیدن بسیار می تواند راهگشا باشد شروع کردم به ارتباط گرفتن با مخاطبان از طریق پرسشنامه هایی که در تیم آموزش تهیه می کردیم و از طریق پاسخ ها متوجه شدم که موجودیتی که مخاطب کلاس من با آن ارتباط دلی دارد مفهوم مزرعه است ! بسیاری از معلمان کار دوم شان این بود که سر مزرعه کار می کردند از پرورش گیاهان گرفته تا پرورش دامی همچون بز یا شتر ! به عبارت معلم سیستانی با معلم تهران فرق های زیادی داشت خاک دلش گونه دیگری را پرورانده بود ! مزرعه برای او جایی بود که به پرورش محصولاتش می پرداخت جایی که معنای پرورش را در او شکل داده بود جایی که سبز بودنش برایش مفهوم زیبایی بود او با همه وجودش مفهوم بی آبی را می دانست چرا که مرگ محصولاتش را مرگ سبزی را دیده بود !

آش دوغ از محصولات مزرعه

 بنابراین من مفهوم « مزرعه » را به عنوان یک چارچوب آموزشی ساختم و هر یک از موضوعات آموزشی را به عنوان محصولی در آن تعریف کردم و کلاس ما به این ترتیب پیش می رفت که ما هر بار چه چیزهایی می خواهیم در مزرعه مان بکاریم و چطور از آن مراقبت می کنیم و اینکه چه چیزهایی از آن برداشت می نماییم .

آن موقع که نسبت به تاریخ نگارش این متن می شود حدود ۳ سال پیش از الان ( الان مرداد ۱۴۰۲ است ) هر یک از حروف مزرعه را معادل یک موضوع آموزشی قرار دادم که برای مخاطبی که با مدرسه سر و کار دارد شناخته شده است به این ترتیب که حرف « م » از « مهارت های ارتباطی » ، حرف « ز» از « زبان و ادبیات » ، حرف « ر » از « ریاضیات » ، حرف « ع » از « علوم تجربی و انسانی » و حرف « ه » از هنر ، گرفته شده است .

سر مزرعه که باشی فرصت تماشای خیلی چیزها پیش می آید ! همچون تماشای خسوف ۵ تیر ۱۳۹۹

در نتیجه فعالیت های تلفیقی که طراحی می کردم را سر مزرعه به تحلیل می نشستیم و بررسی می کردیم که آن فعالیت مثلا فعالیت ساخت و اجرای موسیقی یا طراحی و اجرای نمایش و یا یک آشپزی چه آموزش های را برای کودک به همراه خود دارد .

سر مزرعه ما که باشی فرصت تجربه خیلی چیزها محیاست ! همچون تجربه آشپزی خورشیدی با محصولاتی که برداشت می کنی

در پس این ۳ سال که از آن روزها گذشته است و من همچنان به نوعی خویش فرما مشغول ادامه روی پرسش های اساسی خویش در زمینه آموختن هستم ، مفهوم « مزرعه » در اندیشه من رشد یافته است و یکی از نمودهای این رشد یافتگی شکل گیری « مزرعه ما » است که در انتخاب حروف آن تغییراتی صورت گرفته است به این صورت که حرف « م » از « مطالعات اجتماعی شامل تاریخ و جغرافیا  » ، حرف « ز» از « زبان های مختلف و ادبیات » ، حرف « ر » از « ریاضیات » ، حرف « ع » از « علوم تجربی و انسانی » و حرف « ه » از هنر  و « ما » از « مهارت های ارتباطی » است .

حضور من سر مزرعه ما و رسیدگی به آن با وجود همه سختی ها و کلی نمی دانم هایش ، بسیار فراوانی برای من داشته است به عنوان مثال شخصیت منشی اژدهاهادوستان و همچنین سفره هایی که دفتر اژدهاهادوستان برای آموختن پهن می کند خود همه محصول همین « مزرعه ما » می باشد.

 

در مسیر مشاهده‌گری و کندکاو در مزرعه یکی از چیزهایی که در این سال ها کشف کرده ام این است که

« خاکِ ادبیات کودک » خاکی غنی برای « مزرعه ما » است چرا که تنوعی از محصولات از مشاهده‌گری و پرسشگری گرفته تا موضوعاتی که عناوین آموزشی در کتاب های درسی است را می توان در خاک این مزرعه پرورش داد .

به عنوان مثال با پرداختن به یک داستان یک کتاب مانند« آبی کوچولو و زرد کوچولو » می توان به آموختن مفاهیم مربوط به اعداد ، اندازه گیری، جمع و تفریق و .. از ریاضیات پرداخت و یا به آموختن واژه هایی که مربوط به احساسات مختلف می شود و یا نحوه بیان آن و  از آموزش فارسی و زبان  یا مهارت های ارتباطی پرداخت و یا اینکه به خلق آثار هنری با نگاه ترکیب رنگ ها وصداها و  ساخت داستان هایی در ادامه داستان موجود پرداخت که به نوعی پرداختن به هنر است و ردپای علوم را در این کتاب با مفهوم رنگ ها و ترکیب آن ها ، نحوه جابه جایی ها ، حل مساله و دنبال کرد . که نحوه به این پرداختن ها خود چیزی است آموختنی که بزرگسالانی که در ارتباط با کودک هستند می توانند آن را بیاموزند و من امیدوارم بتوانم در همکاری با گروه های مختلف فرصت این آموختن را برای خود و دیگران در تعاملی سازنده ایجاد کنیم چرا که لازم است به نقش خود سر مزرعه ما آگاه باشیم تا نحوه پرداختن مان به یک محصول تا جای ممکن به محصول دیگر آسیب نرساند و یا اینکه اساسا بدانیم دست به پرورش چه محصولاتی، در چه زمانی در ارتباط با کودک مان بپردازیم و از نظر من همین این ها آموختنی است ، آموختنی که مزه‌اش تنها در دیگ صبوری درمی آید !  

البته ایده « مزرعه ما » که اینجا مطرح شد لایه های مختلفی دارد که همانطور که گفتم در حال نگارش آن هستم و امیدوارم بتوانم به زودی به عنوان کتابی از محصولات این مزرعه با شما دوستان  به اشتراک بگذارم.

به شنیدن آواز یک مزرعه دعوت هستید : 

 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

از چهل ساله شدن

دوشنبه چهار اردی بهشت ساعت ۳ بعدازظهر چند ساعت قبل از قهقهه زدن های مان ، داشتم هق هق گریه می کردم ! چرا ! دقیقا نمی دانم ، حال در حال دگرگونی داشتم ، گویی ردپای یک شکست عظیم در همه وجودم جا خوش کرده بود ! داشتم زیر بار فشار اینکه کیستم و چرا هستم له می شدم ! 

ساعت پنج لازم بود از خونه راه می افتادم تا به کلاس « مبانی خلاقیت ایرانی برای آینده جهان » می رسیدم ! و در آن دم از همه رسیدن ها و نرسیدن ها خسته بودم ، آن هم در روز تولد چهل سالگی ام ! 

دلم نمی خواست جایی بروم ، دلم یک سکون محض می خواست و اشک هایم را که جاری بود ! 

به عهدهای به خودم فکر کردم به تعهدم به استمرار ، برخاستم صورتم را آب زدم و گفتم به جای اتوبوس امروز با اسنپ می روم !

و گویی کار کرد ! 

ساعت شش خود را سر کلاس یافتم، 

کلاس پر بود از ماجرا برای من که در یادداشت مربوط به آن از آن خواهم نوشت و اما اینجا، وقتی کلاس تمام شد غافلگیر شدم از دیدن علیرضا در سالن موسسه، البته تنها نبود یک گل سرخ همراهی اش می کرد و این گل من را به تو رساند که پنج اردی بهشت به دنیا آمده ای ! غافل گیر از یافتن یکدیگر رفتیم که جایی در پناه دوستی های مان، یک شب را به احترام دو تولد بسازیم 

کیک مان را تقسیم کردیم

شاخه گل مان را 

خنده های مان را 

قصه های مان را 

و 

من آدمی دیگرم اکنون از دیروز 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

فراموشم نکن

گویی مهم نیست کی و کجا به هم می رسیم ! 

هر وقت می بینمت چیزی در درونم زمزمه می کند : « فراموشم نکن »

دلم می خواهد بدانی تو از فراموش نکردنی ترین موجودات زندگی من هستی ! 

کوچولوی نازنینی که آسمان آبی را در خود جای داده است

و  

می دانی زمزمه ات برای من ترجمان فراموش نکردن مهربانی است 

مهربانی های کوچولو 

اینکه فراموش نکنم مهربانی های کوچولو را 

که می تواند آسمان دلی را آبی کند 

آبی 

برای تو زمزمه وجودش ، یادآور فراموش نکردن چه چیزی است ؟ تو احتیاج داری چه چیزی را فراموش 

نکنی تا آسمان دلت آبی باشد 

 

جایگاه چیدن عکس : 

مسیر قلعه بابک - کلیبر - آذربایجان غربی - خرداد ۱۴۰۲

 

۰ نظر
هیوا علیزاده