« متن زیر اینجا صدا شده است دوست داشتی ، بشنو »

 

در روزگاران قدیم دو دوست جدا نشدنی کنار یکدیگر زندگی می‌کردند . دو دوست به نام های «جان و تن» .

جان و تن ، از صبح تا شام ، جان در جان هم ، تن در تن هم ، به استقبال خورشید می رفتند و نور می نوشیدند ، به استقبال ماه می رفتند و ستاره می چیدند.

تن برای جان از لمس باران می‌گفت و جان برای تن شعر از باران می‌سرود. تن برای جان از کمان هفت رنگِ‌آسمان می گفت و جان برای تن سازی با هفت رنگ می نواخت.  تن برای جان از سوزِ سرمای زمستان می گفت و جان برای تن، تن‌پوشی گرم از امید می بافت. تن برای جان از صبر در پیلگی می گفت و جان برای تن آرزوی پرواز می کرد.

 

یک روز تن داشت برای جان از گل زرد کوچکی می گفت که در آغوش صخره همجوار رود زندگی می کند و جان خواست برای تن از چیزی  بگوید که ناگهان طوفان شد ، طوفان به تمامی جان و تن را در برگرفت ، جان و تن دو دوست قدیمی همدیگر را سخت در آغوش فشردند که مبادا قدرت طوفان آن ها را هم از جدا کند که جدا کرد !

جان به ناکجا گوشه‌ای افتاد و تن را طوفان با خود برد. طوفان بس سهمگین بود وتن ناله هایش جای به هیچ جا نمی برد  طوفان می رفت و می رفت، و تن در این مسیر پر از هیاهو ، نقطه هایش را به جز یکی، به باد داد تا نشانی باشد از زنده بودن اش برای جان، و از آن به بعد طوفان و تن گلاویز شدند. وتن چنان در طوفان پیچید که طوفان آن را سخت در بر گرفت وتن اینچنین ، وطنی شد زخم خورده از طوفان، دور افتاده از جان.

روزها و شب های بسیاری از آن روزگار ازآن طوفان گذشت، و تن یافت نشد.  و جان با جان های دیگر در ناکجا گوشه ای با آسمانی خاکستری بدون ابر بی پرنده، سکنی گزیدند وتن شان را با قصه با شعر از خاطره تن شان بافتند و بر جان های کوچک شان آراستند.

یک روز یکی از جان های کوچولو در حالی که سر روی پای مادرش گذاشته بود و آسمان را نگاه می کرد پرسید:« مادر جان، آن روزها که تو و تن در کنار هم بودید ، آسمان همین رنگ بود؟ خاکستری؟ » و مادرِ جان در حالی که با میل هایش قصه می بافت به یاد تن ! گفت « نه جانم! آن روزها آسمان آبی بود» که ناگهان نگاه نافذ جان کوچولو را در عمق جان خود پیدا کرد . مادر با تمامی جان ترسید ! جان کوچک گفت : « من آسمان را آبی می خواهم !»

از آن روز به بعد هر روز جان های کوچولوی بیشتری آسمان را آبی خواستند. جان های بزرگ وامانده در این خواسته ،با چه کنم چه کنم هایشان روز را شب و شب را روز می کردند و تن را برای شان امیدی برای یافتن نبود چرا که در تمام این سال ها هیچ نشانی از بودن اش از زنده ماندن اش نداشتند . تا اینکه یک روز باد وزید، وزید و وزید و خود را به جان مادر رساند مادر پنجره ها را گشود و باد در گوش اش ماجراها سرود از طوفان و تن، وتنی که وطن شد مادر شگفت زده و ناباور به باد گوش سپرده بود که باد نقطه های تن را بر دامن مادر گذاشت و رفت . مادر نقطه ها را برداشت و تن را بی هیچ شکی در آن ها دید.

مادرِ جان به سرعت دست به کار شد از نقطه ها دو گشواره ساخت وتن را بر گوش هایش پوشاند تا باشد یادمان زنده بودن تن !

خود را به جمع جان های بی‌تن رساند و بی هیچ کلامی جان ها درخشش گوشواره هایش را شناختند و ساز سفر برچیدند تا بروند وطن شان را پس بگیرند که جان های کوچک سخت دل‌شان آسمان را آبی می خواهد.