۱۹ مطلب با موضوع «کتابخانه :: معرفی» ثبت شده است

ردپایی از یک دزدی

شما جایی در تحصیل تان یادتان هست که در کتاب درسی تان از این گفته باشد که می توان دست یک بز را گرفت ؟ 

شما چیزی در کتاب درسی تان از کیفیت همراهی بز و انسان خوانده اید ؟

شما در کتاب درسی تان چقدر صدای بز ، صدای زنگوله شنیدید؟ 

شما در کتاب درسی تان چقدر با هم وطنانی آشنا شدید که زندگی شان بر پایه کوچ و در همدستی با بزها و گله های گوسفند می گذرد ؟ 

کتاب درسی شما چقدر توانست سختی و اعجاب انگیزی گذشتن از رودهای خروشان را در همراهی انسان و بزهای شأن نشان بدهد؟ 

من در هیچ جای کتاب درسی ام ندیدم زنی را با دامن های چین چین اش با حلقه ای در انگشتانش که چوب دستی را در دست گرفته و با دست دیگر محکم دست بزش را در دست دارد ! 

چرا از من چنین صحنه های دریغ شد ! 

در صورتی که این تصویر برای سال ۱۳۶۷ است سالی که من هنوز پنج سال داشتم و قرار بود به مدرسه بروم تا خودم ، سرزمینم ، مردمانم ، دنیا را بشناسم !

چطور یک سیستم آموزش پرورش رسمی که محتوای اش را برای کل یک سرزمین یکسان دیکته می کند ! هم وطنان من ، دوستان من را از لابه لای صفحات کتاب درسی مان ربود ؟

چطور به خود چنین اجازه ای دادند ؟ 

ردپای چنین دزدی هایی بسیار است دوستان ، بسیار ! 

شاید به خاطر اینکه اجازه دادیم چنین ما را از ما بدزدند باشد که اینچنین با خود با ما بیگانه گشته ایم ! 

من دلم می خواهد برای برگرداندن این اموال دزدی به سفره آموزش کودکان مان تلاش کنم 

هر چند اگر در حد لقمه نانی باشد 

هر چند اگر جرعه ای باشد از دریایی که خشک کردند ، آن ها که نخواستند ببینند، آن ها که قبول کردند بدزدند ما را از ما 

• 

---------------------------------------------

جایگاه چیدن عکس : 

فیلم مستند «ایل راه تاراز » - کارگردانی از فرهاد ورهرام

---------------------------------------------

#ردپا

#ایل

#ایل_بختیاری

#ایل_راه_تاراز

#تاراز

#مستند

#فرهاد_ورهرام

#نقد_آموزش_و_پرورش_رسمی

#نقد_کتاب_درسی

#آموختن_باکیفیت_حق_ماست

#تفکر_انتقادی

#زن_زندگی_آزادی

#ایران

#امید

#documentry

#education

#criticalthinking

#lifelonglearning

#persian

#iran

#wifelifefreedom

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

چه شد که به قاطر، سواری دادیم ؟

امروز اولین جلسه از دوره « مبانی خلاقیت ایرانی برای جهان آینده» است که با معلمی آقای مهندس بهشتی در فضای مجموعه « هنر فردا » ، برای من آغاز شد .

آخر حرف را اول بزنم : « خیلی به من خوش گذشت »

به طور کلی از یک جایی به بعد هر دوره ای را که شرکت کردم به خاطر پرسش هایی بوده که ذهنم را مشغول کرده ، دلیل شرکتم در این دوره هم مستثنی از این نیست . بماند که یکی از سوالاتی که ذهنم را، الان که دارم می نویسم مشغول کرده است این است که : « چطوری سیستم آموزش و پرورش رسمی و آموزش به اسم عالی !  بسیاری از سوال های من را سلاخی کرد ! انقدر که مدت ها طول کشید تا دوباره به خودم بیایم ! به خودم بیایم که پرسش هایم برای من با ارزش است و دلم می خواهد برای یافتن پاسخ های شان تلاش کنم و  خود این  تلاش برای من زیباست »

تلاشی همچون شرکت کردن در این دوره با موضوع خلاقیت ، آن هم تاکید بر فهم خلاقیت ایرانی ! بماند که همان جلسه اول یک ربعی دیر رسیدم چون نمی دانستم حواس پرتی بزرگی برای من به نام گل های آبشار طلایی در مسیر رسیدن به محل برگزاری کلاس وجود دارد ! خب تو بگو میشود ، بدون احوال پرسی و عیددیدنی از چنین آبشاری گذشت !

بالاخره وارد مجموعه شدم و با پرس و جو در طبقه اول اتاق چهار ، بهشتی و همکلاسی ها را پیدا کردم، آن هم سر سفره یک باغ ایرانی که روی پرده نمایش در حال عشوه گری بود .

تصویری از باغ شازده ماهان کرمان 

بهشتی داشت از واژه باغ می گفت و واژه خیابان ، اینکه خیابان با جاده فرق دارد ، اینکه خیابان ریشه در باغ دارد ، اینکه ابداع ایرانی است ، اینکه خیابان خودش می تواند مقصد باشد مانند خیابان چهارباغ ! خیابان راهی است که از دو طرف درخت دارد و جوی آب و پیاده رویی وسیع که بشود در آن پیاده روی کرد در صورتی که جاده این نیست جاده قرار نیست محلی برای پیاده روی باشد .

بهشتی این ها را می گفت و من در دلم قند آب می شد : « آخجون چه کلاس درستی آمده ام و در ذهنم پرسش هایی شکل گرفت مثل اینکه : راهنمایی رانندگی ما خیابان را چه تعریف می کند ؟ اصلا می داند خیابان چیست ! » دکمه گفتگوی درونی را که خاموش کردم شنیدم بهشتی می گوید آن موقع که اصفهانی ها خیابان داشتند ، در فلورانس و پاریس خبری از خیابان نبود ! بلکه راه هایی بود بی دار و درخت ، درخت ها خارج فضای شهر جای داشتند ! و ادامه داد ، این سیاحان اروپایی هستند که وقتی آمدند ایران و با خیابان ها آشنا شدند و کیف بردند آن را به سرزمین های خودشان هم منتقل کردند .

اگر اشتباه یادداشت نکرده باشم با آن همه سرو صدای درونی ! بهشتی گفت ، ناصرالدین شاه بوده که ایده بلوار را از شانزالیزه الهام می گیرد و در ناصریه یعنی همان ناصر خسرو پیاده می کند .

بین همین حرف ها بود که صحبت از معماری مساجد در ایران شد ، از مسجد شیخ لطف الله که در کل جهان اسلام به گفته بهشتی گویی بی بدیل است .

یک جایی بهشتی یک چیزی گفت که خیلی به من چسبید گفت : « مسجد نصیرالملک به گونه ای ساخته شده است که گویی حرف اش این است که نیایش کردن یک جشن است »

چون از نظر من هم شخصا نیایش همراه با رقص و آواز و پایکوبی همراه است، وقتی از ته دل می خواهم از همه هستی سپاسگزاری کنم وقتی کلی ذوق می کنم که فرصت زیستن دارم معمولا موزیک را روشن می کنم و از ته دل با قر فراوان می رقصم !

الان که دارم می نویسم این به فکرم رسید که رقصیدن در نیایشگاهی پر از نور و رنگ با سقف های بلند چقدر می تواند بچسبد !

در ادامه صحبت از معماری، بهشتی به معماری خانه های قدیمی کاشان اشاره کرد خانه ای همچون خانه بروجردی ها و عامری ها که من هم قبلا رفته ام چند بار، بماند که الان نمی دانم کدام ، کدام بود ! بیشترین چیزی که از آنجا به یادم مانده دیوهایی است که ستون ها را بردوش دارند و زانو زده اند ! خیلی از کشف شان آن موقع کیف کردم یک پرواز گنجشکی هم رفتیم کاشان برای بویین گل های سرخ و احوال پرسی با این دوستان دیومان .

بهشتی گفت این خانه ها در حقیقت « نمایش شعر » است ، این عبارت را که شنیدم گویی هزارتا پروانه در قلبم پر پر می زدند داشتم از صندلی کلاس جدا می شدم که نوک خودکارم را روی کاغذ فشار دادم تا جلوی پرواز بی اختیار را بگیرم و به خودم گفتم : « هی وا جانم اینجا کلاس است ، خودت کنترل کن »

آخر می دانی ! دقیقا یکی از نظرهایی که در مسیر مطالعاتم در این سال های اخیر در من شکل گرفته است این است که شاید بهترین چیزی که از ایران می تواند به دیگر نقاط جهان صادر شود « شعر » است ، منظورم صرفا شعر به معنی رقص واژه ها نیست که البته خودش بسیار برای من زیباست ، بلکه جهان بینی شعر گونه است ، مانند آشپزی شعر گونه ، قبول نداری قرمه سبزی جا افتاده خودش یک شعر ناب است ! یا همان طور که بهشتی گفت معماری ما ، یا چیزی که من جدیدا در راه تحقیقاتم کشف کرده ام بافتن شعر در حصیر، نمد، گلیم و قالی و به طور کلی هر آن چیزی که بافته و دوخته می شود ! قبول نداری لباس سوزن دوزی شده مردم بلوچ ، شعری است که می پوشند !

اخیرا دوستان بلوچی را در نوبندیان ملاقات کردم و از راز و رمز لباس های شان گفتگو می کردیم که پرسیدم : چرا روی لباس های تان آینه دوزی می کنید ؟ و زن در حالی که قلیانش را به آهستگی کناری می گذاشت گفت : « آینه ، صفای لباس است » من هنوزم که این جمله را بعد از چندماه دوره می کنم و می نویسم همه وجودم مورمور می شود از این تعبیر ، از این شعر بافته شده بر یک پیراهن !

از نظر من شعر تجلی حقیقتِ مفهوم خلاقیت است ! اینکه تعدادی واژه یکسان را می توانی به اقتضای حال درونت به گونه ای در کنار هم برقصانی که آهنگ وجودش ، ارتعاشی در قلب شنونده اش ایجاد کند و این ارتعاش بر کل هستی تاثیر می گذارد .

مدتی است به این رسیده ام که این ارتعاش نه فقط در چیدمان واژه ها بلکه می تواند در هر چیزی باشد که از ارتعاشی ناب زاده شده است به قولی زیست این مثل که می گوید : « آنچه از دل برآید بر دل نشیند » من بارها و بارها این جذب این ارتعاش را از شاخ های بز کوهی طرح شده بر ظروف سفالین موزه ایران باستان دریافت کرده ام ! شگفت انگیزی حضور شعر ، شعری زیستن فراتر از موجودیت واژه ها !

برگردیم به کلاس ! آنجا خودم را کنترل کردم که پر نزنم عوض اش اینجا پرپر می زنم !

بهشتی گفت : شما فرشی می شناسید که متعلق به حداقل هفتاد سال خود باشد و فرش زشتی باشد ؟ من حرفش را می فهمیدم و قاطع پاسخم خیر بود ، با این حال دوست داشتم بپرسم : کمی از معنای زشت بودن بگوید ، از زیباشناسی بگوید ، که خب نپرسیدم چون به نظرم احتمالا بهش خواهد پرداخت !

بهشتی گفت در گذشته در هر فیلم خارجی که می خواستند یک فضای ثروتمند را به تصویر بکشند ، یک فرش ایرانی هم در کف زمین در قاب دوربین قرار می دادند ! در صورتی که خب جاهای دیگر دنیا هم فرش می بافتند ، چرا فرش ایرانی ؟!

ادامه داد ، چرا چنین شد که این زیبایی از بین رفت ؟! امروز از گره و رج فرش حرف می زنند در صورتی که این ها حسن فرش نیست ، این ها جسد فرش است .

خیلی از کاربرد کلمه جسد حتی به جای جسم لذت بردم ، موافقم این ها جسد فرشی است که کشته شده و نه حتی مرده ، بله ، فرشی که کشته اند، کشته ایم !

در پاسخ به این چرا ، برخی از دوستان از جمله خودم ، وارد گفتگو با بهشتی شدیم . یکی از دوستان نظرش این بود که آیا افزایش جمعیت و گرایش به انبوه سازی نبوده که منجر به از بین رفتن این زیبایی ها شده ؟ یعنی آیا دلیل، انبوه سازی نیست ؟!

بهشتی در پاسخ، از رویکردی استفاده کرد که به نظرم جالب بود ، او گفت : یکسری بدیهیات ما را احاطه کرده است که فکر می کنیم پاسخ همان ها هستند یکی از این بیدهیات « انبوه سازی » است ، بهشتی نظرش این بود که این بدیهیات ممکن است ما را کور کرده باشد و بهتر است هر وقت به این ها می رسیم در برابرش یک علامت سوال قرار بدهیم .

من این حرف بهشتی را به نوعی دعوت به یک پرسشگری، یک تفکر انتقادی نسبت به آنچه برای ما مسلم گردیده ، شنیدم و این چنین رویکردی که در خودش یک دعوت را مستتر داشت به دلم نشست !

من هم نظری که درم شکل گرفت را در میان گذاشتم و گفتم : شاید یکی از دلایل از بین رفتن این زیبایی ها نحوه استفاده ما از تکنولوژی است به این دلیل که این تکنولوژی که مثلا ما در زمینه فرش در حال استفاده از آن هستیم مانند طراحی فرش ، از آنجا که برآمده از مانیست و وارداتی است و هم نتوانستیم آن را از آن خود کنیم ، در حقیقت بستر غنی را به بار نیاورده است چون ما گویی با دست های مان یادگرفته بودیم که بین آنچه می بینیم و می شنویم و لمس می کنیم و ذهن مان ارتباط ایجاد کنیم و این دست ها وسیله ابراز آن هماهنگی خلق شده در ما بوده ، حالا با واسطه قرار گرفتن تکنولوژی در راه این هماهنگی ، گویی خود هماهنگی گم شده است ، مثل اینکه هنوز نتوانستیم دستگاه را تنظیم کنیم و به نظرم دلیل عمده اش هم صرفا پذیرش یک تکنولوژی بدون سازگار کردن اش با خودمان بوده است، گویی با آن غریبه ایم.

الان در نوشته ام این را اضافه می کنم که آن چیزی که می خواهم بگویم شبیه این است که مثلا یک زن برای آشپزی به وسایل آشپزی خود ممکن است عادت کرده باشد ، به میزان حرارت شعله آتشی که روی آن آشپزی می کند حالا وقتی اگر قرار باشد با شعله ای دیگر در جایی دیگر آشپزی کند همیشه یک استرسی دارد که نکند غذای من خوب نشود چون این شعله فرق دارد ! زمان می برد تا قلق شعله جدید به دست اش بیاید ، منظورم از تکنولوژی این شعله است که گویی ما هنوز نمی دانیم چطور آن را تنظیم کنیم ! مثال دیگرش ساز یک نوازنده است که لزوما جدیدترین ساز قرار نیست جای ساز او را بگیرد !  

بهشتی به من گفت : سرنخ خوبی دادی با اشاره به تکنولوژی ، و من را هم همچون هم کلاسی ام دعوت کرد به اینکه به این توجه داشته باشم که حضور تکنولوژی هم از جمله بدیهیات است و لازم است جلوی آن یک علامت سوال گذاشت .

در ادامه گفت به عنوان مثال دستگاه چاپ نمونه ای از حضور تکنولوژی است و وقتی دستگاه چاپ کوتنبرگ وارد ایران شد خیلی کار نکرد در صورتی که وقتی چاپ سنگی که آمد خیلی ماجراها با خود آورد و یکی از دلایل چنین زیستی برای چاپ سنگی این است که امکان نوشتن نستعلیق و سیاه قلم را میسر ساخت ، به عبارت دیگر گویی چاپ سنگی را ایرانی کردیم .

این ها را که بهشتی می گفت باز برای من ردپای دست پررنگ بود، در چاپ سنگی هم ما کلیشه ها را با دخالت دست های مان از آن خودمان کردیم ، در تکنولوژی مربوط به علوم کامپیوتر این دست ورزی کار سختی است شاید راهی را برای اش لازم است یافت .

بهشتی برای اینکه فهم ما را از تکنولوژی از دیدگاه خودش تسهیل کند از چارپایان محترم کمک گرفت ، دوستی به نام قاطر ! بهشتی گفت تکنولوژی چیزی شبیه قاطر است که برای اینکه از یک نقطه به نقطه دیگر برسیم از آن کمک می گیریم که طی مسیر کردن را برای ما سرعت بخشد و تسهیل کند و برای این کار قرار است که ما سوار قاطر شویم ولی گویی یک جای ماجرا این اتفاق افتاده که به جای اینکه ما سوار قاطر شویم ، قاطر سوار ما شده است !

که خب داریم له می شویم زیر این قاطر عزیز و تازه در عجب هم هستیم که چرا به مقصد نمی رسیم . بماند که دیروز از نوشتن امروزم داشتم در ماشین در راه لنگرود با محسن یکی از دوستان در زمینه همین سواری دادن به قاطر حرف می زدم که گفت حتی ما نه تنها به قاطر سواری می دهیم بلکه نمی دانیم قرار است به کجا و کدام نقطه برسیم ، من هم موافقم و به نظرم یک نکته مهم دیگر اینجاست که حتی نمی دانیم از کدام نقطه قرار است این راه را شروع کنیم ! پس ببینید چه قاطر سواری دردناک را بر دوش می کشیم ! به نظرم خود جناب قاطر هم از چنین طی طریقی راضی نیست اگر چه بر پشت من مبارک جای خوش کرده است !

بهشتی ادامه داد  و من از حرف هایش برداشتم این بود که گویی پرسش سر این است که بالاخره دوباره چطور سوار قاطر شویم !

در همین جریان نوین سواری دادن به قاطر بود که بهشتی قصه جذابی از تجربه اش از سفر به لیبی و ترابلس گفت و مواجهه با توالت های ایتالیایی که چون ایتالیایی بود ، بنا برای اش فاضلاب در نظر نگرفته بود ! دیگر خودتان تصور کنید بوی این قصه را !

بماند که چنین قصه های بو داری کم نیست همچون کارخانه فولاد در سرزمینی که آب ندارد !

مشام مان پر شده بود از بوی قصه ها که یکی از هم کلاسی ها گفت به نظرش این از خود بیگانگی شکل گرفته است که منجر به چنین زیستی شده است و لازم است که خودمان را بشناسیم .

بهشتی در این گفتگو پرسشی را مطرح کرد که من به شخصه بسیار کیف بردم و آن این بود که « این شناخت که از آن صحبت می کنید ، چیست ؟ » به عبارتی شناخت چیست ؟

اگر معنای شناخت داشتن اطلاعات است که ما نسبت به گذشتگان مان از چیزهای زیادی اطلاع داریم پس چرا وضعیت مان چنین بو دار است !

دکمه گفتگوی درونی ام با شنیدن این پرسش شروع کرد به سرو صدا کردن ! بله ! واقعا این شناخت چیست ؟ آیا ردپای این شناخت همان جایی نیست که در رویکرد ساختن گرایی ( CONSTRUCTIVISM ) از آن صحبت می شود ؟ اینکه دانش نه چیز انتقال دادنی بلکه چیزی ساختنی است ! آیا وقتی ما شعور را تقلیل دادیم به سواد آن هم سواد محفوظات آن هم محفوظاتی که از طرف دیگران بیگانه با زیست ما دیکته می شود ، کمر به از بین بردن ردپای شناخت نبستیم ؟!

بخشی از گفتگوهای درونی ام را حول محور علوم شناختی و رویکرد ساختن گرایی در میان گذاشتم ، اینکه چطور به هم شبکه شدن نورون های ما ایجاد شناخت می کند و چطور برای ساخت این شبکه تجربه لازم است !

بهشتی گفتگو را ادامه داد و فکر کنم چون هنوز گفتگوی درونی ام روشن بود یک چیزهایی از حرف هایش را نشنیدم و ننوشتم ، به خودم آمدم از این می گفت که گویی راه خوب این ویژگی ها را دارد اینکه هموار، امن و کوتاه باشد و در ادامه اشاره ای داشت به اعداد ارقامی که فکر کنم داشت از این می گفت که راه های قدیمی به مفهوم خوب بیشتر امانت دار بودند تا راه های جدید.

بهشتی سوال دیگری مطرح کرد : ما تا هفتاد سال پیش چطور می دانستیم ؟!

و قصه ای از تیم هواشناسانی در دماوند را گفت که چطور مردم محلی آمدن سیل را پیش بینی کرده بودند در صورتی که تیم متخصص هواشناسی این پیش بینی را نداشت و چادرهایش را سیل برد !

بهشتی استعاره جالبی را به کار برد گفت دانش ما در گذشته شبیه آن چیزی بوده در زمینه آموزش زبان مادری توسط مادر به کودک ! اینکه مادر زبان مادری را اشتباه یاد نمی دهد .

این را که گفت چیزی در من صدا کرد : آیا ما مادر مان را گم کرده ایم ؟!

به خودم که آمدم ، شنیدم بهشتی از موضوع خودآگاه و ناخودآگاه صحبت می کند . اینکه در ناخودآگاه ما دانشی نهفته است و این تداوم می یابد همچون دانشی که مادر به کودکش منتقل می کند و کودک به کودکش و الی آخر !

از نظر بهشتی آن طور که من شنیدم زبان به منظور زبان متکی بر واژه تاثیر بسیار زیادی در انتقال این دانش توسط خانواده به کودک دارد و گفت این راه انتقال بسیار مهم است .

دلم می خواست اینجا یک نظری را در میان بگذارم که به دو دلیل نگفتم ! یکی اینکه احساس کردم شاید زیاد نظر داده ام و دوم اینکه احساس کردم ممکن است از دید جمع وقت کلاس را بگیرم و چون جلسه اول بود گفتم :« هی وا حالا اندفعه نگو ! شاید فرصتی دیگر»

می خواستم بگویم بله موافقم که این زبان واژه ها و تکلم بسیار مهم است از طرفی جدیدا از جمله کشف های جدیدم آن هم به لطف گره خوردن با مقوله بافتن این است که به نظرم چیز مهم تری از زبان تکلم در این انتقال دانش نقش دارد و آن خود نوع زیستن است زیستنی که با خود رنگ و رایحه فضا را مشخص می کند ، زیستی که با خود موسیقی فضا را شکل می دهد ، این فضای زیست است که با خود دانش را حمل کند وگرنه واژه ها قدرت این همه بار دانشی که از نظر من فراتر از سواد و در مقوله شعور و خرد است را ندارد .

جنین در شکم مادر ،  از زمانی که صدای شانه بر تار و پود قالی را می شنود با دنیای مادر ارتباط می گیرد صدای باران صدای آبشار بر شکل گیری مفهوم اینکه من کجاهستم فراتر از واژه ها کار می کنند . بوی آش مادر که ساعت ها برای آن وقت گذاشته است جای هر عبارت دوست ات دارمی را می گیرد و شاید برای این است که جامعه روستایی چشمان متفاوتی دارند ، چشمانی که من در آن ها بارها و بارها دریا را دیده ام ، اتفاقا به نظر من در سیستم آموزش و پرورش رسمی ما بیش از حد به واژه ها ارزش نهاده شده است گویی همه هستی از خلال این واژه ها است که منتقل می شود و شاید به خاطر همین است که هر آنچه که حرف نمی زند را پست شمردیم به جای اینکه یادبگیریم پشه هم زبان خود را دارد و ما ناتوانیم در درک آن ، گفتیم چون هم صحبت ما نیست ارزش زیست ندارد !

زبان هم می تواند به نوعی یک تکنولوژی تلقی شود و با همان تعبیر بهشتی به نظر من این زبان هم همچون قاطری است که به جای اینکه سوار آن باشیم ، سواری می گیرد !

الان که این ها را مینویسم یکدفعه به یاد رمان جان شیفته اثر رمان رولان افتادم که فکر کنم حدود بیست سال پیش خواندم ! جانی که شیفته زندگی بود ! دلم خواست دوباره بخوانم اش !

بهشتی در ادامه موضوع دانش نهفته در ناخودآگاه از کلید واژه « صاحبخانه وجود» استفاده کرد که من فعلا درک نکردم دقیقا منظورش چه بود ، شاید چون آخرهای کلاس بود و من تشنه و گشنه بودم !

فقط این عبارت جذاب را شنیدم نقل قول کرد از  یکی که یادم نیست کی بود ! : ایرانی ها در نساجی کیمیاگری می کنند .

برای من دلنشین بود چون این روزها غوطه ورم در فضای هر آنچه بافتنی است از جمله نساجی ! و واقعا باور دارم کیمیایی به نام نساجی را !

همچنین بهشتی به یک دفتری در زمینه موضوعات مالی دوره قاجار اشاره کرد که گویی حرفش این است که در آمد کاشان ، چهاردرصد کل کشور بوده که این یعنی کاشانی ها کیمیاگری می دانستند و گفت کیمیاگری یعنی اینکه یک چیز به ظاهر بی ارزش را به چیزی با ارزش تبدیل کنیم و خب این برای من در مقوله بافتن بسیار پر رنگ است .

به طور کلی نظر من این است که  اینکه ما قصه بافی می کنیم یعنی خلاقانه مفاهیم مختلف را به هم می بافیم و از آن ها معنای جدیدی می سازیم چیزی که در سرزمین قصه مفهوم می یابد.

از نظر من آنچه بهشتی کیمیاگری می نامد ، بافتن همگون مفاهیمی است با هم، که بستر زیستی را محیا می سازد .

در انتها بهشتی گفت : مهم ترین ثروتی که داشتیم خلاقیت بوده است !

و در انتها من حرف اول را آخر نیز می گویم : کلاس بسیار به من خوش گذشت و مشتاقانه منتظر جلسه دوم هستم و  به خواننده این نوشته می گویم یادت باشد که واژه ها را از زاویه نگاه من می بینی و می شنوی ، خیلی هم جدی اشان نگیر ! خودت سر کلاس استاد بیا و واژه هایت را بچین و با من هم در میان بگذار تا بخوانیم هر کدام چه شنیده و ساخته ایم.

 

نوشته از : هی وا

منبع : از حضور در جلسه اول از دوره مبانی خلاقیت ایرانی برای آینده جهان

تاریخ تنظیم نوشته : ۲۵ فروردین ۱۴۰۲

محل تنظیم : لنگرود روستای لیسه رود دس باغ خانه دوست

 

پی نوشت : از عزیزانی که این متن را می خوانند خواهش می کنم نظر و یا تصحیحات که به نظر شان لازم است در میان بگذارند را برای من بنویسند.

چند راه برای این تبادل وجود دارد :

همنجا روی وبلاگ !

ایمیل من :

Heeva.Alizadeh@gmail.com

  اینستاگرام  ردپا :

   @Rade.paaaa

کلاس در موسسه هنر فردا برگزار شد و در زمانی آزاد کتابی از کتاب فروشی اش را ورق زدم ، کناب آثاری از بهرام دبیری که از دیدن اش لذت بردم . 

۱ نظر
هیوا علیزاده

بازی ، زبان کودکی

چند روز پیش با تعدادی از دوستان درباره نقش آموزش گفتگویی صورت گرفت که دلم خواست اینجا چند خطی بنویسم و یکی از سخنرانی هایی که در این زمینه در رویداد چهارسوق چند سال پیش داشتم را به اشتراک بگذارم . 

به نظرم من وقتی در فضای آموزش کودک کار می کنیم لازم است به مفهوم کودکی و به کودکی به عنوان یک اصل باور داشته باشیم . اینکه موجودی شگفت انگیزی به نام کودک با ویژگی های خاص خود وجود دارد که ما آدم بزرگ ها شانس زندگی کردن در کنارش را داریم و این موجود برای خود یک زبانی دارد که زبانی بین المللی است و آن زبان بازی است . برای ارتباط با کودک لازم است ما آدم بزرگ ها زبان کودکی مان را تقویت کنیم نه اینکه او را مجبور کنیم مانند ما سخن بگوید ! این در طبیعت رشد نهفته است که او تغییر خواهد کرد و زبان آدم بزرگی را فراخواهد گرفت زبانی که خود ما آدم بزرگ ها هم خیلی از آن سر درنمی آوریم و اثبات اش هم از این همه نفهمیدن های مان نسبت به یکدیگر به نظر من روشن است ! به نظر من ما آدم بزرگ ها لازم است زبان آدم بزرگی را بین خودمان تمرین کنیم نه اینکه به عنوان یک قدرت در خود و ضعف در کودک بخواهیم آن را وارد دنیای کودکی کنیم و بعد هم سواد کودک را با معیار اینکه چقدر مثل ما آدم بزرگ ها ارتباط برقرار می کند بسنجیم ! به نظر من اینگونه رفتار کردن با کودک و کودکی نادیده گرفتن حقوق کودکی و از بین بردن زیبایی های دوران کودکی است . 

به همین دلیل با تمام نابلدی هایم در این زبان منظورم زبان کودکی ( وگرنه زبان آدم بزرگ ها را که معلوم است خیلی وقت ها بلد نییستم !) تلاش می کنم راه هایی برای ارتباط با او با این زبان پیدا کنم راه سخت و به مراتب دلنشینی برای من  است که همیشه در حال کشف و یادگیری درباره آن هستم .

در ادامه سخنرانی ام تحت عنوان « بازی ابزاری برای شناخت » که بین دوستان و خانواده تحت عنوان « خرمالو» شناخته می شود را اینجا قرار می دهم . 

 

 

 

سپاس از تیم چهارسوق برای تهیه مستند این سخنرانی و به اشتراک گذاری آن روی کانال آپارات . 

۰ نظر
هیوا علیزاده

دوستی به نامِ « علم نت »

 

معرفی سایت علم نت

یکی از کارهای مورد علاقه من مطالعه کردن است و یکی از چیزهای مورد علاقه ام برای مطالعه کردن ، مقاله است و یکی از دوستانی که کلی مقاله خواندنی برای من دارد سایتی به نام « علم نت » است .

امروز یک مقاله بسیار جذاب درباره یکی از سوالاتی که مربوط به یکی از موضوعات تحقیقاتی من است در زمینه « رستم و اژدها » مطالعه کردم که بسیار در مسیر مطالعاتم کارآمد بود اینکه این مقاله چه چیز یا چیزهایی برای من داشت را در یک مقاله خواهم نوشت ، در حال حاضر خواستم از بودن این سایت اعلام قدردانی کنم برای همین است که این یادداشت را اینجا قرار دادم.

پیشنهاد میکنم به همه عزیزانی که علاقه مند به خواندن مقاله های مختلف در زمینه های مورد علاقه شان هستند سری به این سایت بزنید.

به نظر من خواندن یک مقاله شبیه بازکردن یک پنجره به سمت حال و هوای یک پژوهشگر است که تجربه اش و کشفیاتش را با ما در میان می گذارد.

من که شخصا از مقاله ها چیزهای زیادی می آموزم و این آموختن برایم بسیار جذاب است. یکی از جذابیت مقاله خواندن به نظرم مواجه شدن با دستاورد یک کار تحقیقاتی در فرصتی کوتاه است مثل اینکه پنجره را باز کنی و هوایی بخوری و پنجره را ببندی و البته دیدن آن سوی پنجره و استشمام حال و هوای اش کلی پرسش را پاسخ می دهد و کلی پرسش ایجاد می کند و این پویایی در بازه زمانی کوتاه به نظرم « بودن » جذابی دارد.

سپاسگزارم از تمامی نویسندگان مقالات مختلف که زاویه نگاه شان را به اشتراک می گذرانند و سپاسگزارم از علم نت که اینچنین فرصت برخورداری از آن ها را ایجاد می کند.

۰ نظر
هیوا علیزاده

چیزی بگو !

 

کتاب چیزی بگو

 

این کتاب از آن کتاب هایی است که هربار که می خوانمش از بودنش از صمیم قلب خوشحال می شوم!

دعوت به چیزی گفتن !

چه دعوت زیبایی است !

بلندخوانی این کتاب از آن کارهایی است که به دلم نشست . اینکه با کمک این کتاب پیام یک دعوت را به هر آن کسی که تو را می شنود ، می بیند و یا می خواند برساند.

باور دارم که ایجاد فرصت برای «چیزی گفتن» می تواند از پله های رسیدن به ارتباطاتی باشد که در آن گفتن و شنیدن را تمرین کرد. از نظر من رسیدن به ارتباطاتی صلح آمیز از راهی است که در آن گفت و شنود به رشد برسد و بالندگی این رشد است که می تواند انسان را به آرمان صلح نزدیک تر سازد .

برای همین انتخابم این است که در مسیر این رشد گام بردارم هر چند این قدم ها کوچک باشند. هر چند نابلدی هایم زیاد باشند . خود گام برداشتن در این راه است که برایم لذت بخش است ،  البته از شما چه پنهان ،«نتیجه » برای من در همین فرآیند بودن و شدن معنا می یابد.

 

دوست عزیز ، بلندخوانی کتاب را در ادامه قرار می دهم که در صورت تمایل ببینید و بشنوید و خوشحال میشم که اگر نظری داشتید اینجا با من در میان بگذارید.

 

مدت زمان: 5 دقیقه 31 ثانیه

 

 

نام کتاب : چیزی بگو

 

نویسنده : پیتر اچ رینولدز

 

ناشر : پرتقال

 

مترجم : رضی هیرمندی

 

بلندخوانی این کتاب را تقدیم می کنم به همه انسان هایی که برای چیزی گفتن همه کودکان احترام قائل هستند .

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

نوبت نقشه کشیدن است

 

بعضی وقت ها بلندخوانی می کنم  و شما را به شنیدن این یکی دعوت می کنم .

 

این یکی از کتاب های مورد علاقه من است که اگر تا الان با آن رفیق نشده اید پیشنهاد می کنم هر چه سریعتر آستین بالا بزنید. در این بلندخوانی چندتا از گنجشک های کوچولو گروه گنجشک : الوند ، رها، البرز من را همراهی کردند که صمیمانه از ایشان و مادرهایشان خاله رضوان و خاله مهناز سپاسگزارم.

از نظر من این کتاب از آن کتاب هایی است که می گوید اگر دست های مان را به کودکان بسپاریم راه صلح را راحت تر خواهیم یافت.

 

 



مدت زمان: 3 دقیقه 39 ثانیه

 

برای دریافتش با کیفیت بهتر می توانید سری به کانال آپارت من بزنید ، برای این کار اینجا را کلیک کنید.

 

و همچنین برای آشنایی با گروه گنجشک و گنجشک ها دعوت می کنم سری به وبلاگ گروه گنجشک که لینک آن در بخش پیوندهاسمت چپ پایین آمده است بزنید.

 

 

کتاب هیس ما یک نقشه داریم

 

عنوان کتاب : هیس ما یک نقشه داریم

 

نویسنده کتاب : کریس هوتون

 

مترجم : مینا پور شعبانی

 

انتشارات : پرنده آبی ( انتشارات علمی فرهنگی )

 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

دوستی به نام کتابخانه

چند وقتی است که فعالیت هایم تمرکز بیشتری روی کتاب و کتابخانه پیدا کرده است و در حال یادگرفتن هر چه بیشتر در این زمینه هستم .

دیشب که داشتم برای رزومه ام لیست مفاله هایی که نوشتم را مرتب می کردم چشم ام به یکی از مقاله هایی افتاد که بهمن ۱۳۹۸ در رشد مدرسه زندگی از من منتشر شد. محوریت مقاله از نوع به اشتراک گذاشتن تجربه است .

با دوباره خواندن مقاله دلم کلی برای شاگردهای آن دوره ام در جزیره کیش و مدرسه مان تنگ شد . دلم برای کتابخانه مان تنگ شد . متن مقاله و عکس هایش را اینجا قرار خواهم داد فقط قبلش بگویم که دیشب بیشتر و بیشتر فهمیدم که چرا انقدر این سال های اخیر تمرکزم روی کتاب و کتابخانه بیشتر شده است و بسیار از این موضوع خوشحالم .

 

عنوان مقاله : کتابخانه ما ، دوست ما

نویسنده : هیوا علیزاده

منتشر شده در : مجله رشد مدرسه زندگی بهمن ۱۳۹۸

 

من نشسته بودم و آن‌ها دور و برم بودند؛ دیگر تحمل دور نشستن را نداشتند. شاید چون می‌دیدند معلمشان ضمن خواندن کتاب، نقش شخصیت‌های قورباغه و وزغ را با تغییر لحن بازی می‌کند. آن‌ها هم می‌خندیدند، با قهقهه، با لبخند، با نگاه‌هایشان. کم‌کم نزدیک‌تر شدند تا تصاویر کتاب را هم ببینند و کنجکاو شدند نامش را بدانند. این‌طور بود که دوستی‌مان با کتاب‌های کتابخانه آغاز شد؛ دوستی‌ای که فضای نقش‌آفرینی را در بسیاری از روزهای سال تحصیلی ایجاد کرد. مانده به اینکه چه کتابی را با هم می‌خواندیم، یکی نقش پرستاری را ایفا می‌کرد و دیگری صدای دختری غمگین یا پسری خشمگین را درمی‌آورد؛ صدای گرگی که از سفرهایش می‌گفت، صدای باد، باران، و این‌چنین بود که صدای کتاب‌ها در جمع ما شنیده می‌شد. کتاب‌ها فرصت این را ایجاد کردند که تعدادی از ما برای اولین بار نمایش بازی کنند، صحنه‌آرایی انجام دهند و برای اجرایشان تبلیغ کنند.

کتابخانه به عضوی از جمع ما تبدیل شده بود. عضوی همراه، عضوی که نیازهایی داشت؛ مثلاً مرتب نگه داشته شدن، وجود یک تابلو اعلانات برای کتاب‌های جدید و همچنین نصب فهرست رزرو کتاب‌ها. چرا که برخی کتاب‌ها طرفدار زیاد داشتند و باید معلوم می‌شد که نفر بعدی که قرار است آن را میهمان خانه‌اش کند، چه کسی است. این‌چنین بود که از بین خود بچه‌ها مسئول کتابخانه مشخص شد که البته هرچند وقت یک بار تغییر می‌کرد.

کتابخانه ما یک دوست فعال بود؛ عضوی که با دیگران تعامل داشت، کنجکاوی برمی‌انگیخت و باعث شادمانی می‌شد. در پیدا کردن پاسخ پرسش‌ها نیز یک هم‌گروهی خوب به شمار می‌آمد؛ پرسش‌هایی در زمینه استان‌های مختلف کشورمان تا موضوعات دینی یا پرسش‌هایی در زمینه کسب‌وکار و همچنین آشنا شدن با مفاهیمی همچون همدلی و کنترل خشم.

کتابخانه ما حتی در هنگام ورزش، مثل فوتبال، هم یک یار برای هر دو تیم بود. یک روز که بچه‌ها در حین بازی با اتفاقی روبه‌رو شده بودند و نمی‌دانستند خطا محسوب می‌شود یا نه، خودشان بازی را متوقف کردند و یک نفر برای حل مسئله به کتابخانه رفت و با کتاب دانشنامه ورزش به کنار زمین برگشت. با خواندن بخش مربوطه، اعضای تیم قانع شدند و بازی را ادامه دادند. فقط فوتبال نبود که کتابخانه ما از آن اطلاعاتی داشت. حتی یک بار به یک نفر که علاقه‌مند به یوگا بود، کتاب معرفی کرد و او توانست تعدادی از حرکت‌ها را از روی آن کتاب یاد بگیرد و به بقیه نیز یاد بدهد.

کتابخانه ما دوستی بود که کمک می‌کرد ما مسئولیت‌پذیر بودن در برابر امانت‌ها را تمرین کنیم. برای این کار، یک دفتر امانت درست شده بود. علاوه بر این‌ها این دفتر به ما نشان می‌داد که کودکانی که به گفته والدینشان تا آن موقع علاقه‌ای به کتاب نشان نداده بودند، چطور مشتاق و مسئولانه کتاب به امانت می‌بردند.

کتابخانه ما فقط خانه کتاب‌ها نبود؛ خانه بازی‌ها نیز بود؛ بازی‌هایی مانند بازی‌های رومیزی. کنار هم قرار گرفتن افراد این خانه، تعامل کودکان با یکدیگر و با این خانه، آن را سرزنده نگاه می‌داشت و افراد خانه را خوشحال.

وقتی دل کسی گرفته بود، خیلی وقت‌ها این کتابخانه بود که آغوشش را باز می‌کرد و با یک کتاب، او را سوار بر اسب خیال می‌کرد. کتابخانه ما برای شنیدن قصه‌های تنهایی بچه‌ها جای امنی بود.

خیلی وقت‌ها وقتی قرار بود گروهی روی کاری برنامه‌ریزی کند، این کتابخانه بود که فضا در اختیارش می‌گذاشت.

خیلی وقت‌ها وقتی کسی دلش می‌خواست یک کاردستی بسازد، این کتابخانه بود که با کتاب‌هایش او را راهنمایی می‌کرد.

کتابخانه ما یک مبل نرم بزرگ داشت و اگر کسی هوس می‌کرد کتابش را درازکش ورق بزند، میزبان او می‌شد.

کتابخانه ما جایی بود که می‌شد روی موکتِ شکلِ چمنش، نشست و شطرنج و کاپوچین و ... بازی کرد؛ طوری که قند در دل شخصیت‌های داستان‌ها برای شرکت در بازی آب شود!

کتابخانه ما جایی بود که بچه‌ها برایش هدیه می‌آوردند، از بازی و کتاب تا گلدان گل و گیاه. از آن جاهایی بود که بچه‌ها دوست داشتند بعضی روزها صبحانه‌شان را آنجا بخورند.

کتابخانه ما جایی بود که بعضی از کتاب‌هایش در دل بچه‌ها چنان هیجانی ایجاد می‌کرد که برای ورق زدنش، دوست داشتند از پدر و مادرهایشان اجازه بگیرند که بیشتر در مدرسه بمانند.

کتابخانه ما همان جایی بود که در یک روز بارانی که برق‌ها رفته بود، بعد از کلی بازی کردن زیر باران و خیس شدن و خندیدن و قصه ساختن، ما را میهمان فضایش کرد که شمع روشن کنیم و شعر بخوانیم و چای نبات گرم بنوشیم.


کتابخانه ما دوست ما بود.

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت یک :

ماجراهای دیگری از این مدرسه را می توانید در دیگر مقاله های من که در وبلاگ قبلی ام که عنوانش در بخش پیوندها آمده ، در صورت تمایل مطالعه کنید.

 

پی نوشت دو :

برای دسترسی به فرمت پی دی اف این مقاله روی دریافت مقاله لطفا کلیک کنید.

 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

وقتی دو خط موازی قلب شان برای هم می تپد

دو سال پیش بود در کلاس های شورای کتاب کودک با این داستان یعنی « دو خط موازی » آشنا شدم . همان موقع هم سوژه داستان دلم را برد . تا اینکه چند شب پیش به خاطر جریانات کلاس نوشتن رفتم روی اینترنت دنبالش گشتم و خلاصه ای از آن را یافتم و برای دوستان گروه نوشتن خواندم که حالا اینجا هم به اشتراک می گذارم.

به نظر من این داستان سفر قابل تاملی را به نمایش می گذارد . و دلم می خواهد همینجا به آن دو خط بگویم اگر پیش من آمده بودند که فیزیک خوانده ام می گفتم : « بله ممکن است ، کافی است دو پرتور نور باشید که بر یک عدسی می تابد ، تازه آن موقع خواهید دید که به هم رسیدن شما چه نوری ، چه آتشی خلق کند . » از صمیم قلب خوشحالم که نقاش آن ها را دید و ....

 

نام کتاب : دو خط موازی

 

نویسنده : نرگس آبیار

 

انتشارات : نشر پژوهه

 

چاپ اول : ۱۳۸۲

 

 


دریافت

 

امیدوارم از شنیدن اش لذت ببرید.

 

پی نوشت : با کلیک کردن روی کلمه « دریافت » می توانید فایل را دانلود کنید.

 

۰ نظر
هیوا علیزاده

جا برای همه هست اگر ...

این روز های یکی از کارهای جدی ام خواندن کتاب های کودکان است . مدتی است که به این رسیده ام که بسیاری چیزهایی که دلم می خواهد از جایی یا کسی به زبانی ساده بشنوم تا دلم آرا گیرد را می توانم در ادبیات کودکان بیابم .

می خواهم یکی از کتاب هایی را که خیلی دوست دارم اینجا با شما به اشتراک بگذارم . امیدوارم شما هم از آشنایی با ایشان خوشحال شوید.

 

نام کتاب : ارنست گوزنی که برای کتاب بزرگ بود

 

نام نویسنده : کترین رینر

 

مترجم : مسعود ملک یاری

 

انتشارات : نشر پرتقال

 

 

 


دریافت
مدت زمان: 3 دقیقه 13 ثانیه

 

چند وقت پیش این کتاب را بلندخوانی کرده ام ، تقدیم شما دوستان عزیز ، باشد که یادمان باشد برای همه جا هست اگر ....
 
پی نوشت : با کلیک کردن روی کلمه « دریافت » می توانید فایل را دانلود کنید.

 

 

۰ نظر
هیوا علیزاده