من یک کتابم، مرا بخوان!

من کتابم؛
تو کتابی؛
ما همه کتابیم.

روح من همان داستانی‌ست که می‌گویم؛
و هر کتابی ماجرای خود را دارد.

می‌شود کاملاً با هم فرق داشته باشیم؛
بعضی بزرگ، بعضی کوچک؛
بعضی رنگارنگ و بعضی سیاه و سفید؛
بعضی کم‌صفحه و بعضی پرصفحه.

حرف‌های‌مان ممکن است شبیه به هم باشند یا کاملاً متفاوت؛
اما قشنگی‌مان به همین است؛
کسل‌کننده می‌شود اگر همه‌مان مثل هم باشیم.

همه‌ ما منحصربه‌فردیم؛
و هر کدام قابل احترام؛
و مستحق خوانده شدن بدون پیش‌داوری؛
و داشتن جایی در کنج کتابخانه‌ هم.

شاید عقیده‌ای درباره‌ام داشته باشی؛ 
شاید درباره‌ آن‌چه می‌خوانی، سوالی داشته باشی یا بخواهی نظری بدهی؛
شاید دوباره برم‌گردانی سرجای‌ام در کتابخانه؛
یا  مرا پیش خودت نگه داری و با من به جاهای دور سفر کنی؛
اما هرگز اجازه نده کسی مرا بیرون بیندازد؛
یا به قفسه‌ دیگری ببرد؛
هرگز نخواه که خراب شوم و اجازه‌ این کار را به کس دیگری هم نده.

اگر روزی کتابی از قفسه‌ دیگری از راه رسید؛
حالا به هر دلیل؛
برای‌اش جا باز کن؛
کنارت جا می‌شود.

سعی کن احساسش را بفهمی؛
درک‌اش کن. مراقبش باش؛
شاید فردا تو جای آن باشی؛

زیرا تو هم کتابی؛
ما همه کتابیم.

زودباش، این را بلند بگو تا همه بشنوند:
«من کتابم، مرا بخوان!»